جستجو

داستانی پیرامون نیکی به یتیمان

در شهر بلخ ( که اکنون در سرزمین افغانستان واقع شده ) زن و شوهر سیدی زندگی می کردند که چند فرزند داشتند. پس از مدتی شوهر از دنیا رفت و زن او با چند فرزند یتیم، باقی ماند. فقر و تهی دستی بر این خانواده فشار آورد. آن زن دست بچه های یتیمش را گرفته و به شهر پرجمعیت «سمرقند» رفت. هوا بسیار سرد بود. این بانو در آن شهر، کسی را نمی شناخت. ناچار به مسجد شهر آمد و پس از نماز به پیشنماز گفت: امشب به یتیمان سید من پناه بده و اتاقی را در اختیارمان بگذار تا از سرما محفوظ بمانیم. پیشنماز گفت: شاهد بیاور که سید هستی و راست می گویی. آن مادر دید در آن شهر غریب، کسی او را نمی شناسد تا شهادت بدهد. از امام جماعت مأیوس شد و دست کودکان یتیمش را گرفت و از مسجد بیرون آمد در کوچه ها به دنبال پناهگاهی می گشت تا اینکه به خانه مجللی رسید که نگهبانانی در کنار آن خانه ایستاده بودند. گفت: این خانه کیست؟ گفتند: خانه نگهبان شهر، داروغه (رئیس شهربانی) است. آن بانو را به رئیس شهربانی رساندند و جریان خود را شرح داد و تقاضا کرد که به او پناه بدهد. داروغه که مجوسی بود فورا دستور داد تا خانه گرم با لباس و غذا را در اختیار آن بانو قرار دهند و از او کاملا پذیرایی کنند. آن مادر هنگام غذا خوردن، به بچه ها گفت: قبل از آن که غذا بخورید در حق این مرد که به ما احسان کرد، دعا کنید. آنها دست ها را به سوی آسمان بلند کردند، و زن عرض نمود: خدایا این مرد امشب به ما احسان کرد، تو را به اجداد پاکمان، این مرد را از دنیا مبر، مگر بعد از آن که نور اسلام بر قلبش بتابد و مسلمان شود. امام جماعت مسجد همان شب در خواب دید، قیامت برپا شده و در صحرای محشر، همه تشنه اند و به کنار حوض کوثر می روند تا آب بیاشامند. او نیز به سوی حوض کوثر حرکت کرد. دید رسول خدا صلی الله علیه وآله و علی علیه السلام و امام حسن علیه السلام در کنار حوض کوثر هستند. به رسول خدا صلی الله علیه وآله عرض کرد: من امام جماعت و عالم فلان مسجد هستم، مسلمان و مروج اسلام می باشم، به من آب بده. پیامبر صلی الله علیه وآله به او اعتنا نکرد. او بار دیگر تقاضای خود را تکرار نمود و افززد من زحمت بسیاری در نشر دین کشیده ام به من لطف کنید. رسول خدا صلی الله علیه وآله با چهره خشمگین به او فرمود: تو اگر این کارها را کرده ای برو شاهد بیاور. عرض کرد: اکنون در اینجا چگونه شاهد بیاورم. پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: آن زن سیده با چند کودک یتیم، در شهر غریب، از کجا برای تو شاهد بیاورد؟! سپس فرمود: به بالا نگاه کن. نگاه کرد، قصر بسیار باشکوهی را دید. پیامبر صلی الله علیه وآله به او فرمود:  این قصر مال آن کسی است که اکنون آن زن با بچه هایش در خانه او هستند. آن عالم از خواب بیدار شد و زود متوجه خطای خود گردید. برخاست و از خانه بیرون آمد و به دنبال آن زن گشت. پرس و جو نمود تا اطلاع یافت که او و بچه هایش در خانه داروغه (نگهبان شهر) هستند، به آنجا رفت. مجوسی بیرون آمد و در را گشود، دید امام جماعت مسجد است. پرسید: برای چه این وقت شب به اینجا آمده ای؟ گفت: آمدم تا آن زن علویه را همراه کودکانش به منزل خود ببرم، اینجا برای آنها مناسب نیست. داروغه گفت: آقا ببخشید، اگر به خاطر آن قصر است که در عالم خواب دیده ای، من هم در خواب آن را دیده ام، سوگند به خدا من و افراد خانواده انم همه بدست این بانو، مسلمان شده ایم!!

منابع

  • محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 103 تا 105

کلید واژه ها

احسان نیکی داستان اخلاقی

مطالب مرتبط

نمونه ای از محبت و رسیدگی امام علی(ع) به محرومان روش برخورد امام رضا (ع) در برآوردن حاجات مردم داستانهایی پیرامون حمایت امام علی(ع) از مستضعفان یاد کردن دوستان قدیمی یکی از خصلتهای پسندیده نقش احترام به والدین در عاقبت به خیری ماجرای وقف چشمه ابونیزر توسط امام علی(ع) مهمان نوازی امام علی(ع)

اطلاعات بیشتر

ابزار ها