اکهارت

زندگی و تحصیلات

نام اکهارت (حدود 1260 تا 1328) غالبا با توسعه ی عرفان راینلاند، هنری سوسو (Henry Suso) یکی از شاگردان او در دهه ی 1320 در کلن بود و با وعظ کردن به زبان محلی قرین است. اما مسامهتهای او در منطق و نشانه شناسی و بسطها و باز تأویلهای شگفت انگیزی که به برخی از نتیجه گیریهای آکویناس می داد نیز بخش مهمی از دستاورد اوست. اکهارت در حدود 1260 در آلمان زاده شد. او به سلسله ی دومینیکی قدم گذاشت و شاید قبل از 1277 به پاریس به دانشکده صناعات رفت و قبل از رفتن به کلن، جایی که احتمالا در نزد آلبرت در حدود 1280 دانش آموخت. او در 4-1293 در مقام کارشناس در عبارات در دیر سن ژاک در پاریس درس داد. میان 1294 و 1298 او نایب رئیس دیر دومینیکی ها در ارفورت بود.
در 3-1302 او کرسی دومینیکی خداشناسی را در پاریس داشت. از 1303 تا 1311 او نایب رئیس استان ساکسونی بود که به تازگی رسمیت دومینیکی یافته بود. اما او باز از 1311 تا 1313 در پاریس استاد خداشناسی بود، قبل از آنکه برای کاری دیگر از جانب سلسله اش به آلمان مراجعت کند. او در 1323 یا دیرتر در کلن تدریس کرد. سراسقف کلن، هنری فیرنبورگی (Henry Virneburg)، در 6-1325، و در 8-1327 دستور پژوهش در خصوص تدریس او را داد و او در 8-1327 به وسیله ی هیئتی در دادگاه پاپ که اکنون در آوینیون بود محکوم شد. او در 1328 درگذشت. او در سال بعد در 27 مارس در اعلانیه ی پاپ (dominico In agro) کسی وصف شده بود که می خواست بیشتر از آنکه باید بداند بداند و کسی بود که در زمین کلیسا خار و خسک کاشته بود.

پرسش های پاریسی

او در 3-1302پرسشهای پاریسیش را به مناظره گذاشت. مسئله اصلی در دو پرسش نخست از این پرسشها رابطه میان هستی و عقل در خدا بود. اکهارت در اینجا مدلل می سازد که خدا فوق هستی است، چون وجود یا هستی را خدا به ثمر می رساند: «همین که به وجود می رسیم به مخلوق می رسیم.» اما خدا فکرت است و اکهارت فکرت را بر هستی تقدم می بخشد. این پرسش که آیا در خدا فکرت و هستی یکی است یا آیا یکی از اینها بر دیگری تقدم دارد به هیچ وجه پرسشی تازه نبود. این پرسشی به کرات بحث شده در دانشگاهها بود و از تشخیصی برآمده بود که فیلسوفی نوافلاطونی مانند افلوطین، در حالی که فیلسوف ارسطویی هستی را بر فکرت یا تفکر تقدم می داد، هستی را اندرونی می دید که با خود فکرت یکی است. این پرسشی بود که در قرون وسطی به مفهوم خدا متصل شده بود. اکهارت در قیاس با جریان اصلی بحث اخیر از این پرسش بیرون از خط به نظر می آمد، اگرچه این برداشت باید با این تشخیص تعدیل شود که اریگنا در خلق هستی نقشی برای فکرت قائل شده بود و، بسیار تازه تر، دیتریش فرایبرگی، در کتابش De origine rerum praedicamentalium (درباره ی منشأ محمولهای موجود)، کاری مشابه انجام داده بود. اما به سخن نه چندان دقیق هستی شناسی مقدم بر تعقل ملاحظه شده بود و استادان دارای تمایل اوگوستینی (یعنی، اکثریت) گاهی این رابطه را با کمک تمایز میان جواهر و اعراض وصف کرده بودند.

شناخت خداوند علت هستی
اکهارت در نخستین پرسش پاریسیش این نظم را معکوس می کند. پرسش مطرح شده این است که آیا هستی و فهم در خدا یکسان است (Utrum in deo sit idem esse et intelligere). پاسخ اکهارت این است که این الفاظ در خدا یکی و تبدیل پذیر نیستند و خدا نیز نمی فهمد چون هست: خدا هست چون می فهمد (quia intelligit, ideo est). خدا فهمیدن یا شناختن است، نه هستی یا وجود. اکهارت esse را به مخلوقات محدود می کند چون چیزی نمی تواند رسما در هر دو هم علتی و هم معلولی باشد که علت به وجود می آورد. به علاوه، شناختن برتر از بودن است چون فعالیت بودن را هدایت می کند؛ شناخت خدا علت هستهاست.
اکهارت می گوید: «همین که به هستی می رسیم، به مخلوق می رسیم.» خدا باید چیزی برتر از هستی باشد. در سفر خروج (باب سوم، آیه ی خدا نمی گوید که او هست (هستم) بلکه می گوید که او چیزی غیر از هستی باقی خواهد ماند (هستم آنکه هستم). اکهارت این جملۀ اخیر را "فهم" می داند. این عبارت حاکی از آن نیست که خدا هستی بدون تقید است، بلکه حاکی از آن است که او خلوص ناپیدای هستی (Puritas essendi) را دارد. از نظر اکهارت خدا هست چون می داند؛ «فهمیدن او بنیاد هستی اوست» (intelligere est ipsum intelligere fundamentum ipsius esse; ipsum esse est ipsum). به عبارت دیگر، فهم قبل از هستی می آید (alitus quam esse intelligere est) و «به واسطه ی این امر که (خدا) می داند، هست» (intelligit ideo est quia). به یاد گفته ی دکارت می افتیم: «می دانم، پس هستم.»
بدین طریق اکهارت عقلی را طرح می کند که خود را به همه چیز می گستراند و متعالی است و به هیچ طبیعتی محدود نمی شود: «در ابتدا کلمه بود.» (یوحنا، باب اول، آیه ی 1) یعنی، حکمت و فهم از هر چیز دیگری آزاد است، از جمله هستی. حکمت نامخلوق است و خصلتی نامتناهی دارد. اتین ژیلسون نوشت که اکهارت، و بعد از او، تولر و رایسبروک در فلسفه ی افلاطونی زبان و فنی یافتند که با نیازهای آنان در مقام متفکران مسیحی بسیار مناسب بود؛ فلسفه ی ارسطو برای آنان کمتر مفید بود. اکهارت در پرسشهایش ترجیح داد از خدا در مقام هستی سخن نگوید (یا در مقام خیر یا حقیقت) بلکه در مقام فکرت و فهم خالصی سخن بگوید که مقدم بر هستی است. اما اکهارت در این کار نیز خود را هم از سنتهای ارسطویی و هم از سنتهای نوافلاطونی جدا قرار می دهد.
او هستی را چیزی می فهمد که بر خلاف فکرت متناهی و متعین است. این گسست از سنت واضح و متمایز نیست چون اکهارت همواره به همان نحوی از الفاظ استفاده نمی کند که اسلافش استفاده کرده بودند. به علاوه، اکهارت و آکویناس در واقع هستی و فهم را در خداشناسایی می کنند، اما در استدلال در اینکه خدا عقل محض است، اکهارت است که عملا بیان می کند هستی خدا چیست، یعنی: عقل.

چهار امر متعالی

تنها در پرسشهای پاریسی نیست که اکهارت از این امور بحث می کند. او در دیباچه اش به کتاب Opus tripartitum باز همین کار را می کند. این کتاب محتملا بعد از 1314 آغاز شده بود و محتملا هیچگاه به پایان نرسیده بود. اکهارت در دیباچه ی عمومی و در دیباچه ی کتاب قضایا خدا و وجود را شناسایی می کند و به دفاع از گزاره ی esse est Deus (هستی خداست) می پردازد. تنها خدا به درستی هست و هستی و واحد و حقیقی و خیر نامیده می شود، یعنی چهار متعالیه. هر چیز دیگری که هستی و واحد و حقیقی یا خیر گفته شود این را از خودش ندارد بلکه از خدا و بی واسطه از خدا دارد. باشندگان دیگر، حتی مخلوقات غیر مادی و عاقل، نمی توانند کاملا واحد باشند، چون هستی آنها با عقلشان یکی نیست. تنها عقل محض می تواند وحدت محض باشد؛ فقط خدا کلا عقل و واحد است. خدا همچنین هستی بحت و پر است (plenum esse est Deus, esse purum et).
وقتی چیزی گفته شود این هستی و این واحد و این حقیقی یا این خیر است، «این» هیچ چیز از هستی و واحد بودن و حقیقت یا خیر بودن به هستی و واحد بودن و حقیقت یا خیر بودن نمی افزاید. هر هستی دیگری به واسطه هستی اوست، به همان سان که اشیاء سفید به واسطه سفیدی سفیدند (omne quod est per esse est. Esse autem Deus est). اکهارت با این استدلال منکر وجود مخلوقات به نظر می آید؛ اگر فقط خدا هستی است، آنها هیچ هستند. اما این برهان در واقع برای جا دادن آنها در هستی طرح شده است، نه برای نابود کردن هستی آنها. آنها از خودشان هیچ چیز نیستند. هستی در مخلوقات ذاتی است اما هستی فقط با خدا یکی است.
آغاز اکهارت در این تفسیر آن است که تنها یک هستی وجود دارد: جوهر، همان طور که ارسطو گفت. همه چیزهای دیگر (اعراض) از هستی (entis) اند. بنابراین اکهارت استفاده از کلمه هستی را به خدا به تنهایی محدود می کند و مخلوقات را به اعراض تشبیه می کند. اینگونه است که او سفر خروج، باب سوم، آیه ی 14، را می خواند: «هستم آنکه هستم... آنکه مرا فرستاد.» و کتاب ایوب، باب چهاردهم، آیه ی 4، «تنها تویی که هستی». تنها یک هستی وجود دارد و آن خداست که هست، همان طور که کتاب العلل (Liber de Causis) می گوید، واحد. اکهارت مدلل می سازد که، اگر وجود با خدا یکی نبود، خدا وجودش را به چیز دیگری نیز مدیون می بود و نخستین باشنده و نامخلوق نمی بود. او آن وجودی است که نمی تواند وجود نداشته باشد، واقعیتی که علت هر چیز دیگر است. اکهارت همچنین متعالیه ها (وحدت و حقیقت و خیر) را با خدا یکی می داند چون آنها با هستی یکی هستند.

وجود مخلوقات

و اما موضع اکهارت در خصوص وجود مخلوقات آن است که وجود آنها مندرج در وجود خداست. آنها این هستی یا آن هستی یا این یا آن متعالیه را دارند، در حالی که خدا هستی (یا وحدت یا حقیقت یا خیر) است و بس. مخلوقات با قیاس با جوهر باشنده اند؛ آنها به طور مستقیم هستی ندارند بلکه به طور غیر مستقیم هستی دارند. اکهارت از مثالی استفاده می کند که در نزد ارسطو یافت: ادرار سالم یا ناسالم گفته می شود، اگرچه سلامتی یا ناسلامتی رسما تنها در حیوان است. تنها در قیاس با سلامتی است که ما می توانیم از سالم بودن ادرار سخن بگوییم. به همین سان، به طور نمونه، وقتی می گوییم که خیر یا حقیقت یا هستی در مخلوق یافت می شود، قیاس به کار می بریم چون متعالیه ها تنها متعلق به خداست. اگرچه اکهارت سرانجام به دلیل تعالیمش محکوم شد، او قصد انکار آنچه را حس مشترک به ما می گوید نداشت، یعنی، مخلوقات وجود دارند. اما او مدعی بود که وجود آنها ریشه در خدا داشت. او به رابطه ای نظیر رابطه ی بدن و نفس قائل شد: نفس به بدن وجود و حیاتش را می بخشد. هستی مانند صورتی ماهوی است که مخلوقات برای اینکه وجود داشته باشند از آن بهره مند می شوند.

تناقض نما (پارادکس) در تفکر اکهارت
اکهارت متناقض نما را دوست داشت و آن را به افراط به کار می برد. محرک او میل به تمایز گذاشتن میان خدا و مخلوقات به نحوی ریشه ای و در عین حال کاوش در با هم بودن و اتحادشان بود. اکهارت در تفسیرش بر سفر خروج در خصوص نامهایی که برای خدا استفاده می کنیم با این مسائل بیشتر دست و پنجه نرم کرد. از یکسو، خدا ورای توصیف است (innominabilis, incomprehesibilis, etc.)؛ از سوی دیگر، او واجد هر کمالی است که ما می توانیم به آن بیندیشیم (omninominabilis). البته، انتخاب میان طرق ایجابی و سلبی نظاره کردن خداست، میان رویکردی که از شباهتهای موجود میان خالق و مخلوقات آغاز می کند و رویکردی که از بی شباهتیهای آنها آغاز می کند. اکهارت درباره ی مجالی که برای ساختن قضایای ایجابی درباره ی خدا وجود دارد بسیار خوددار بود. چنانکه دیده ایم، اکهارت (دست کم در Opus tripartitum) می پذیرد که خدا هستی و واحد و حقیقی و خیر است؛ با این توصیف، انسانها هر آنچه را از این سخن مقصود است درنمی یابند. «قدیر نام اوست» (Omnipotens nomen eius (سفر خروج، باب پانزدهم، آیه 3) اما انسان احتمالا نمی تواند قدیر را بفهمد. اکهارت نظرورزی درباره کمالات خدا را به طریق سلبی ترجیح می دهد. بدین ترتیب، واحد بودن خدا انکار این امکان است که خدا نیست، نفی نفی (negatio negationis) نیست.


منابع :

  1. محمد ایلخانی- تاریخ فلسفه در قرون وسطی- انتشارات سمت- تهران- 1382

  2. اتين ژيلسون- روح فلسفه قرون وسطي- ترجمه داوودي- تهران- علمي و فرهنگي- 1366

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/111429