متفکران وابسته به حوزه تومائی نو با وجود اینکه اصالتا متمایل به آراء توماس اکوئینی هستند و از این جهت قرابت فکری دارند، ولی از جهت تعلقات فردی به تفکرات غیر تومائی با یکدیگر متفاوتند. چنانکه برخی از متفکران تومائی به ایدئالیسم آلمانی خصوصا هگل روی آوردند و تعداد بسیاری نیز به پدیدار شناسی هوسرل یا تفکر مارتین هیدگر. حتی برخی از طریق پرسش هیدگر از مسأله وجود و غفلت از وجود در تاریخ فلسفه راه به سوی توماس اکوئینی یافتند و بالعکس برخی از طریق توماس اکوئینی به طریق فکری هیدگر قدم نهادند. برخی هم هیدگر را اصولا متفکری از حوزه تومائی نو خوانده اند و هم اکنون جریان بسیار قوی هیدگری در میان فیلسوفان تومائی نو وجود دارد.
مشاهیر حوزه تومائی نو
به هر تقدیر متفکران حوزه تومائی نو از کشورهای مختلف بسیارند. کسانی مثل آمبروز گاردی (1859 ـ 1931)، رژینال گاریگولاگرانژ (1877 ـ 1964)، مارتین گرابمان (1875 ـ 1949)، فردریک کاپلستون (1907 ـ 1994)، ولی در رأس همه اینها باید از ژاک مارتین (1882 ـ 1973) و اتین ژیلسون (1884 ـ 1978) نام برد. در اینجا به شرح اجمالی احوال و آرای ژیلسون اشاره می شود.
وی در سال 1884 در پاریس به دنیا آمد و در سال 1978 در اوسر درگذشت. پس از تحصیل در دانشگاه مانند ماریتن در کلژدوفرانس در دروس هانری برگسون حاضر شد. سپس به تدریس در دانشگاههای لیل، استراسبورگ و پاریس اشتغال ورزید. در اروپا و آمریکای شمالی سخنرانی و تدریس کرده و در تأسیس مؤسسه تحقیقات در قرون وسطی در تورنتو در سال 1929 مشارکت کرده است. در سال 1932 به عضویت کلژدوفرانس و در سال 1946 به عضویت آکادمی فرانسه در آمد. ژیلسون تألیفات بسیاری به دو زبان فرانسه و انگلیسی از خود بر جای نهاده است که بسیاری از آنها مجموعه دروس یا سخنرانیهایش در دانشگاهها و محافل علمی غرب است. آثار عمده اش عبارتند از: روح فلسفه قرون وسطی (1932)، وحدت تجربه فلسفی (1937)، عقل و وحی در قرون وسطی (1937)، خدا و فلسفه (1941)، وجود و برخی فلاسفه (1949)، تاریخ فلسفه مسیحی در قرون وسطی (1955)، نقاشی و واقعیت (1955)، روح فلسفه تومائی (1964).
مابعدالطبیعه
ژیلسون همچون توماس اکوئینی مابعدالطبیعه را علم به اصول و مبادی و علل اولیه اشیاء می دانست. او علی رغم رأی کریستین وولف بر آن نیست که مابعدالطبیعه، علم وجود و به عبارت دیگر تحقیق کلی در باب وجود متمایز از الهیات عقلی است. ژیلسون مابعدالطبیعه را علم واحدی می دانست که از تحقیق در باب موجود بما هو موجود آغاز کرده و به تحقیق درباره خدا از آن حیث که علت اولای وجود است، اشتغال می ورزد. در اینجا مابعدالطبیعه به تمامیت خود می رسد، زیرا خدا «فعل متعالی وجود» (the supreme Act Of existing) است و چون ماهیتش، وجودش است، ما به او علم نداریم. اما در فلسفه مسیحی آموخته ایم که جایی که مابعدالطبیعه ختم شود، دین آغاز می گردد. خدای مابعدالطبیعه همان خدایی است که با موسی سخن گفت. باید متوسل به حقایقی شد که عقل از فهمش عاجز است و وحی و کتاب مقدس مددکار انسان می گردد.
ژیلسون وجود را منشأ اول معرفت می دانست، زیرا هر یک از حیثیات موجودات واقعی و حتی غیر واقعی در ذیل عنوان وجود شناخته می شوند. به نظر او فیلسوفان غالبا یکی از حیثیات و حالات وجود را جایگزین آن کرده اند. چنانکه برخی وجود را حقیقتی می دانند که بر حسب تعاریف ماهوی معلوم می گردد. در نظر ایشان، حاق حقیقت، ماهیت است و وجود موجودات عارض بر ماهیت یا حالتی از ماهیت آنهاست که تنها عملش نشان دادن وجود خارجی اشیاء در قیاس با وضعیت امکانی آنهاست. با این وصف، می توان از وجود موجودات صرف نظر کرد یا آن را بین الهلالین قرار دارد و لااقتضا دانست. ژیلسون این گونه فلسفه ها را که دائر بر عدم منشئیت اثر و اصالت وجود هستند «وجود شناسی های ماهوی» می نامد. اما به نظر او آکوئیناس مدعی است که وجود (esse) نه تنها امری معقول و مفهوم است بلکه منشأ معقولیت و اعتبار ماهیت نیز می گردد. اصل و باطن هستی، ماهیت نیست بلکه وجود است که عبارت از «فعلی است که موجود به واسطه اش وجود دارد» (actus essendi).
بدین قرار مابعدالطبیعه اساسا اصالت وجودی است که البته با اصالت وجود مختار فیلسوفان جدید اگزیستانسیالیست مغایر است. چرا که در فلسفه اخیر درست است که ماهیت طرح نمی شود ولی وجود هم بی معنی و محال تلقی می گردد. ژیلسون خصوصا در کتاب وجود و برخی فلاسفه نشان می دهد که فلسفه تومائی، فلسفه ای اصالت وجودی (existentialism) است که «فعل وجود» را مبنای مابعدالطبیعه می داند. به رأی ژیلسون همه موجودات مدرک مرکب از ماهیت و فعل وجودند. ماهیت موجودات نسبت به فعل وجود بالقوه و قابل است که در عین حال حد و نوع وجودشان را تعیین می کند. مثلا ماهیت انسانیت تعیین می کند که نوع وجود سقراط، انسان باشد. به نظر ژیلسون کمال مابعدالطبیعه اثبات وجود خدا و بحث درباره خدا است. او وجود محض (pure) است، نه اینکه نوع خاص وجود باشد. خدا و رای موجودات (ens) است و صرفا هست (est)، از این جهت نام حقیقیش «اوئی که هست» است و این همان نامی است که در عهد قدیم در پاسخ به موسی، خدا خود را نامید. ذات الهی کاملا بر ما نامعلوم است. ما فقط او را به واسطه تجلیاتش در مخلوقات می شناسیم. بهترین تعریف خدا این است که او ورای همه اوهام و تصورات ما از اوست.
یکی از مهمترین آراء ژیلسون، قول او در حقیقت و اصالت فلسفه مسیحی است. ژیلسون خصوصا در دهه 1930 بر آن بود که اثبات کند که اصطلاح «فلسفه مسیحی» واجد حقیقت و اعتبار است. مراد ژیلسون از فلسفه مسیحی بخشی از تفکر مسیحی است که در دوره قرون وسطی شأنی عقلی و فلسفی پیدا کرد، یعنی مباحث عقلیی که در مسیحیت وارد شد و در محدوده وحی الهی مورد بررسی قرار گرفت. ژیلسون این واژه را بی سابقه نمی دانست. در تاریخ مسیحیت مثلا اگوستین از این واژه به منظور نشان دادن امتیاز میان حکمت مسیحی و حکمت مشرکان استفاده کرده است. پاپ لئو سیزدهم نیز همانطور که گذشت آن را به کار برد. تفکر مسیحی، تفکری منحصر به قرون وسطی نیست و حکمت خالده ای است که همواره راهگشای تفکر انسان در جمع میان عقل و دین است.
منشاء بحران های عصر جدید
رأی دیگر او در خصوص وضعیت بحران زده عصر جدید است. به نظر ژیلسون برای نجات از این وضعیت نخست باید از علم زدگی (scientism) حاکم بر تفکر معاصر با رجوع به فلسفه نجات یابیم و مقدمتا حدود و ثغور فلسفه و علم را تعیین کنیم. خلط میان مسائل علمی و مسائل مربوط به فلسفه و مابعدالطبیعه از عوامل اصلی بروز بحران است. ما در دوره جدید معرفت را محدود به معرفت علمی کرده ایم و منکر سایر انواع معرفت هستیم. البته به زعم او هر نوع فلسفه ای راهگشا نیست، تنها فلسفه ای نجات بخش است که حقیقتا مسیحی باشد. فلسفه حقیقی مسیحی هم باید فلسفه ای وجودی باشد که مثال عالی آن فلسفه توماس اکوئینی است. اگر فلسفه جدید از تعالیم توماس اکوئینی دور نشده بود، وضعیت امروز غرب به از این بود که هست. بحرانهای اجتماعی و سیاسی نیز منشأش همین بعد از تفکر مابعدالطبیعی حقیقی است. سقوط مابعدالطبیعه هم منشأش سقوط قطعی اعتقاد به اصالت وجود است.
بدینسان در آراء ژیلسون، همچون سایر متفکران مذهب تومائی نو و بر خلاف برخی علمای جدید الهیات که در مواجهه با عصر جدید و تفکر تکنولوژیک و علمی حاکم بر آن سعی می کنند با تفسیر تازه ای از دین راه نجات را جستجو کنند، سعی می شود که با رجوع به دوره مدرسی و تجدید فلسفه مسیحی آنطور که در فلسفه تومائی عنوان شده است، علم الهیی (theology) را احیا کنند که به نظر خودشان مطابق سنت تفکر کاتولیکی است و همان حکمت خالده ای است که باید خصوصا در مواقع عسرت به آن رجوع کرد. البته تا چه حد توفیق می یابند، از حدود این گفتار خارج است.