داستان شگفت انگیز حیات یک پیامبر پس از مرگ

کسانى که عملا نسبت به حق متعهد شده اند و به حقوق مردم تجاوز نمى کنند، خداوند راهنماییشان خواهد کرد، بدان سبب که فطرت سالم دارند و چیزى جز غفلتى که خدا پرده آن را از برابر چشمانشان خواهد درید مانع دیدن حقایق براى ایشان نیست، و ناگهان حقایق را خواهند دید، چنان که عزیر و ابراهیم چنین بودند و خدا آنان را به سوى خود راهنمایى کرد و بر ایشان معلوم داشت که خود بخشنده زندگى و مرگ هر دو است و مى تواند مردگان را زنده کند، قرآن از ضرورت ایمان به رستاخیز در نتیجه ایمان داشتن به قدرت واسعه خدا سخن مى گوید. اکنون به قرآن مراجعه می کنیم و به قصه عزیر گوش فرا مى داریم که خدا او را به سوى خود هدایت کرد: «أو کالذی مر على قریة و هی خاویة على عروشها قال أنى یحیی هذه الله بعد موتها فأماته الله مائة عام ثم بعثه قال کم لبثت قال لبثت یوما أو بعض یوم قال بل لبثت مائة عام؛ یا همچون کسى که بر دهکده اى گذشت که سقف خانه هاى آن فروریخته بود، گفت: چگونه خداوند پس از مرگ این را زنده مى کند؟ پس خدا او را صد سال میراند، سپس او را برانگیخت. گفت: چه مدت درنگ کردى؟ گفت: روزى یا پاره اى از یک روز درنگ کردم. گفت: بلکه صد سال درنگ کردى.» (بقره/ 259)
و با عزیر خر و خوراکش نیز همراه بود، که خر او به صورت استخوان پوسیده درآمده و خوراک او هم چنان تر و تازه دیده مى شد بدین گونه خداوند خواست که قدرت و تدبیر مستقیم خود را بر امور زندگى براى بنده اش آشکار سازد، پس به او گفت: «فانظر إلى طعامک و شرابک لم یتسنه؛ پس به خوراک و نوشابه ات بنگر که از حال خود نگشته است.» یعنى با وجود گذشتن صد سال بر آن هیچ تغییر شکلى بر آن عارض نشده، اما خر به صورت استخوانهاى پوسیده درآمده، ولى خدا آن را دوباره زنده خواهد کرد: «و انظر إلى حمارک و لنجعلک آیة للناس؛ و به خرت نگاه کن (و از آن چنین کردیم) که تو را نشانه و حجتى براى مردم قرار دهیم.» که خدا پس از مرگ که صد سال بر آن گذشته است تو را زنده کرد، و در برابر چشمانت خرت را زنده ساخت تا به آن نگاه کنى و به مردمان بگویى که خدا چگونه مردگان را زنده مى کند، و بدین گونه خدا زنده کردن خر را به تأخیر انداخت تا عمل زنده شدن در برابر چشمان عزیر صورت پذیر شود. «و انظر إلى العظام کیف ننشزها؛ و به استخوانها نگاه کن که چگونه آنها را به یکدیگر مى پیوندیم.» و با دقت بر زیر و بالا و در کنار یکدیگرشان قرار مى دهیم، «ثم نکسوها لحما فلما تبین له قال أعلم أن الله على کل شیء قدیر؛ سپس بر آنها گوشت مى پوشانیم. پس چون بر او آشکار شد، گفت: دانستم که خدا بر هر چیز توانا است.» (بقره/ 259) و این حقیقتى است که مى بایستى آن را خوب بفهمیم. و آن این که قدرت خدا همچون قدرت ما محدود نیست.

شرح قصه: پیامبرى که خدا او را میراند و سپس زنده کرد
با دقت در این آیه این معنا روشن مى شود که شخص نامبرده یکى از بندگان صالح خدا و عالم به مقام او و مراقب اوامر او بوده، بلکه مى توان به دست آورد که وى پیامبرى بوده که از غیب با وى گفتگو مى شده، براى اینکه ظاهر اینکه گفته است: «أعلم أن الله...» این است که بعد از روشن شدن امر، به همان علم و ایمان قبلى خود به قدرت مطلقه خدا برگشته است. و ظاهر اینکه خداى تعالى مى فرماید: «ثم بعثه قال کم لبثت...» این است که وى مردى مانوس با وحى و گفتگوى با خداى تعالى بوده، چون از این عبارت پیداست که پاسخ خداى تعالى که فرمود: بلکه صد سال است که مکث کرده اى" اولین بار نبوده که به وى وحى مى شده، وگرنه اگر اولین بار بود جا داشت فرموده باشد: همین که خدا او را زنده کرد به او فرمود: چنین و چنان، و یا عبارتى نظیر آن، هم چنان که مى بینیم در اولین بارى که به موسى (ع) وحى کرد فرمود: «فلما أتاها نودی یا موسى إنی أنا ربک؛ همین که نزد درخت آمد، ندا رسید که اى موسى من همانا پروردگار تو هستم.» (طه/ 11) و در سوره قصص در همین باره همین تعبیر را آورده، مى فرماید: «فلما أتاها نودی من شاطئ الواد الأیمن؛ آن گاه که نزد درخت آمد، از لبه وادى دست راست، ندا رسید.» (قصص/ 30)
به هر حال، شخص مزبور پیامبرى بوده که از خانه خود بیرون آمده، تا به محلى دور از شهر خودش سفر کند، به دلیل اینکه الاغى براى سوار شدن همراه داشته، و طعامى و آبى با خود برداشته، تا با آن سد جوع و عطش کند، همین که به راه افتاده تا به مقصد خود برود در بین راه به قریه اى رسیده که قرآن کریم آن را قریه خراب توصیف فرموده، و وى مقصدش آنجا نبوده بلکه گذارش به آن محل افتاده، و قریه نظرش را جلب کرده، لذا ایستاده و در سرنوشت آن به تفکر پرداخت، و از آنچه دید عبرت گرفت، که چگونه اهلش نابود شده اند و استخوانهاى پوسیده آنها در پیش رویش ریخته است. سپس در حالى که به مردگان نگاه مى کند با خود مى گوید: «أنى یحیی هذه الله؛ خدا چگونه اینها را زنده مى کند؟»
اگر منظورش زنده و آباد شدن قریه بعد از ویرانیش بود و کلمه "هذه" در کلامش اشاره به خود قریه بود، حق کلام این بود که بگوید:"انى یعمر هذه الله" خدا چگونه این قریه را آباد مى کند و دیگر اینکه وقتى قریه اى ویران شد، دیگر کسى انتظار آباد شدنش را نمى کشد، و اگر هم بکشد آرزو و انتظار محالى نیست تا تصورش امرى عظیم باشد. و اگر مورد اشاره اش با کلمه "هذا" اموات آرمیده در قبرها بود، لازم بود آن را ذکر کند، و بگوید: وى به گورستانى عبور کرد و گفت: خدا چگونه مردگان این گورها را زنده مى کند؟ و دیگر نباید سخن از قریه به میان آید، چون قرآنى که از بلیغ ترین کلمات است، قطعا این معانى را رعایت مى کند.
به هر حال شخص مزبور در عبرت گیریش تعمق کرد، و غرق در فکر شد و با خود گفت: عجب! صاحبان این استخوانها چند سال است که مرده اند؟ خدا مى داند که چه تحولاتى به خود دیده اند، تا به این روز افتاده اند و چه صورتها که یکى پس از دیگرى به خود گرفته اند، به طورى که امروز اصل آنها که همان انسانها باشند فراموش شده اند، در اینجا بود که گفت: "راستى خدا چگونه اینها را زنده مى کند؟"، و این گفتارش دو جهت دارد، یکى تعجب از زنده شدن بعد از طول مدت، و جهت دوم تعجب برگشتن اجزا به صورت اولش، با اینکه این تغییرات غیر متناهى را به خود دیده اند. لذا خداى تعالى برایش مشکل را از هر دو جهت روشن کرد. اما از جهت اول از این راه روشن کرد که خود او را بمیرانید و دوباره زنده کرد، و پرسید که چقدر مکث کردى؟ و اما از جهت دوم از این راه که استخوانهایى که در پیش رویش ریخته بود زنده کرد، و جلو چشمش اعضاء بدن آن مردگان را به هم وصل نمود.
پس خداوند او را صد سال بمیرانید، قبلا گفتیم که مردن و زنده شدنش در دو زمان از روز بود، که این چنین به شک افتاده مى گوید: آیا یک روز خوابیدم یا پاره اى از یک روز، و ظاهرا مردنش در طرف هاى صبح و زنده شدنش در طرف بعد از ظهر بوده، چون اگر به عکس این بود مى بایست بگوید "لبثت یوما" یعنى یک روز خوابیدم. خداى سبحان پاسخش داد: "بل لبثت مائة عام" یعنى بلکه صد سال خوابیدى، همین که این سخن را شنید سخت تعجب کرد که پس چرا صد سال به نظر یک روز آمد، و در عین حال پاسخ خدا جواب از این تعجب هم بود که پس چرا من یک روز خوابیدم؟ مگر انسان اینقدر مى خوابد؟
آن گاه خداى سبحان براى اینکه کلام خود (بلکه صد سال خوابیدى) را تایید نموده و برایش شاهد بیاورد فرمود: "ببین طعام و شرابت را که متغیر نشده و به الاغت نظر کن"، و این تذکر براى آن بود که وقتى گفت: "یک روز خوابیدم یا قسمتى از یک روز را" معلوم شد هیچ متوجه کوتاهى و طول مدت نشده، و از سایه آفتاب و یا نور آن و سایر اوضاع و احوال به دست آورده که این مقدار خوابیده و وقتى به او گفته شد تو صد سال است که خوابیده اى، چون امکان داشت که این جواب تردید برایش به وجود بیاورد که چرا هیچ تغییرى در خودش، در بدنش و لباسش نمى بیند در حالى که اگر انسان صد سال بمیرد در این مدت طولانى باید وضع بدنیش تغییر کند، طراوت بدن را از دست بدهد، و خاک شده و استخوانى پوسیده گردد.
خداى تعالى این شبهه را که ممکن بود در دل او پیدا شود، از این راه دفع کرد که دستور داد به طعام و شراب خود بنگر که نه گندیده و نه تغییر دیگرى کرده، و نیز به الاغ خود بنگر که استخوانهاى پوسیده اش پیش رویت ریخته، و همین استخوانهاى الاغ بهترین دلیل است بر اینکه مدت خوابش طولانى بوده و وضع طعام و شرابش بهترین دلیل است بر اینکه براى خدا امکان دارد که چیزى را در چنین مدت طولانى به یک حال نگه دارد: بدون اینکه دستخوش تغییر شود. از اینجا این معنا هم روشن مى شود که الاغ او نیز مرده و استخوان شده بود، و گویا اگر از مردن الاغ سخنى به میان نیاورده، به خاطر ادبى است که قرآن همواره رعایت آن را مى کند. و سخن کوتاه اینکه: بعد از نشان دادن طعام و شراب و زنده شدن الاغ، بیان الهى تمام شد، و معلوم شد که تعجب وى از طول مدت بیجا بود، چون از او اعتراف گرفت که صد سال مردن با یک روز و یا چند ساعت مردن و سپس زنده شدن فرقى ندارد، هم چنان که در روز قیامت از اهل محشر، نظیر این اعتراف را مى گیرد.
پس خداوند براى این شخص روشن کرد که کم و زیاد بودن فاصله زمانى میان احیا و اماته براى خداى تعالى تفاوت نمى کند و در قدرت او که حاکم بر همه چیز است اثرى نمى گذارد، چون قدرت او مادى و زمانى نیست، تا وضعش به خاطر عارض شدن عوارض، دگرگون و کم و زیاد شود، مثلا زنده کردن مرده هاى دیروز برایش آسان و زنده کردن مرده هاى سالهاى پیش، برایش دشوار باشد، بلکه در برابر قدرت او، دور و نزدیک، یکسان و مساوى است، هم چنان که خودش فرمود: «إنهم یرونه بعیدا* و نراه قریبا؛ مردم قیامت را دور مى پندارند، ولى ما آن را نزدیک مى بینیم.» (معارج/ 6- 7) و نیز فرمود: «و ما أمر الساعة إلا کلمح البصر؛ امر قیامت، بیش از چشم بر هم زدنى نیست.» (نحل/ 77)
سپس خداى تعالى به شخص مورد بحث فرمود: "و لنجعلک آیة للناس"، و این جمله که بیانگر یکى از نتایج این قصه است، عطف شده بر نتایجى که در کلام نیامده است، و معنایش این است که: ما انجام دادیم آنچه را که باید انجام مى دادیم و این به خاطر آن بود که تا بیان کنیم براى تو این و آن را و همچنین به خاطر این انجام دادیم که تو را آیتى براى مردم قرار دهیم پس این جمله مى فهماند که فایده این داستان منحصر در این نبوده که حقیقت مرده زنده کردن را به او نشان دهد، بلکه فوائدى دیگر داشته است که یکى از آنها این بوده که آن پیامبر آیتى براى مردم باشد.
پس غرض از آیه "و انظر إلى العظام..." بیان حقیقت امر است براى خود او، و غرض از مرده زنده کردن بیان حقیقت است هم براى او، و هم براى همه مردم (و چون همه مردم آنجا حاضر نبودند خود آن پیامبر آیتى است براى مردم)، از اینجا مى فهمیم که چرا آیه "ولنجعلک آیة للناس" جلوتر از آیه: "و انظر إلى العظام" ذکر شد. از آنچه که بیان شد روشن گردید که چرا کلمه "انظر" سه بار تکرار شده، براى اینکه معلوم شد، در هر بار غرضى در کار بوده و آن غیر از آن غرضى است که در دفعات دیگر بوده است.

بیان آیات
علاوه بر آن فوائدى که در قصه بود، این حقیقت نیز بیان شده که در قیامت وقتى مردگان زنده مى شوند، چه حالى دارند، و پیش خود چه احساسى دارند، در آن روز مثل همین صاحب قصه شک مى کنند که چقدر آرمیدیم، هم چنان که خداوند متعال در قرآن فرموده: «و یوم تقوم الساعة یقسم المجرمون: ما لبثوا غیر ساعة، کذلک کانوا یؤفکون، و قال الذین أوتوا العلم و الإیمان لقد لبثتم فی کتاب الله إلى یوم البعث، فهذا یوم البعث و لکنکم کنتم لا تعلمون؛ و روزى که قیامت به پا شود گنهکاران سوگند خورند که جز ساعتى (در قبر) به سر نبرده اند، در دنیا نیز همین طور سرگردان بودند، و کسانى که علم و ایمان به آنها داده شده، گویند: در کتاب خداى چنین است که تا روز قیامت به سر برده اید، و اینک روز قیامت است، ولى شما نمى دانسته اید.» (روم/ 59)
گفتیم از سخن این شخص که گفت: "أنى یحیی هذه الله" دو جهت استفاده مى شود، یکى زنده شدن بعد از طول مدت، و دوم برگشتن اجزا به صورت اولیه خود تا اینجا خداى سبحان جواب از جهت اول را روشن ساخت، اینک براى روشن شدن جهت دوم نظر او را به استخوانهاى پوسیده متوجه مى سازد، و مى فرماید: "و انظر إلى العظام کیف ننشزها". کلمه ی "ننشز" از مصدر"انشاز" است که به معناى رشد و نمو دادن مى باشد، و ظاهر آیه این است که مراد از کلمه "عظام" استخوانهاى الاغ مى باشد، چون اگر منظور استخوانهاى اهل قریه بود آیت بودن منحصر در آن شخص نبود، با اینکه ظاهر آیه این است که منحصر در او است، چون مى فرماید: "تا تو را آیتى قرار دهیم"، و اگر منظور استخوانهاى اهل قریه بود، آن وقت زنده شدن اهل قریه، همه اهل قریه را آیت مى کرد.
از سخنان عجیب، سخنى است که بعضى از مفسرین گفته اند، که مراد از عظام، استخوانهاى داخل بدن زندگان است، که "انشاز" آنها عبارت است از اینکه خدا آنها را نمو مى دهد و گوشت بر روى آنها مى پوشاند و این خود از آیات بعث است، براى اینکه مى فهماند آن خدایى که به این استخوانها جان مى دهد، و در نتیجه استخوانها نمو مى کند، قادر است که مردگان را زنده کند، چرا که: او بر هر چیزى قادر است، و خداى تعالى در جاى دیگر قرآن با نظیر این مطلب بر مساله بعث استدلال کرده، و آن زمین مرده اى است که با فرستادن آب و رویاندن گیاه زنده اش مى کند، ولیکن این سخن ادعایى بدون دلیل است. پس از همه مطالب گذشته این معنا روشن شد که تمامى جملات آیه از آنجا که مى فرماید: "فأماته الله" تا به آخر یک جوابند، و تکرار جمله: "یحیی هذه الله" نیستند.

علم و جهل پیامبر این داستان قبل از مرگ و بعد از زنده شدن
"فلما تبین له قال: أعلم أن الله على کل شیء قدیر" این آیه در صدد بیان این است که بعد از آنکه مطلب براى این شخص روشن شد، او به خاطر خود رجوع مى کند و به یاد مى آورد که قبلا هم به قدرت مطلقه و بى پایان الهى ایمان داشته است و کانه قبلا بعد از آنکه "کجا خدا اینها را زنده مى کند" در قلبش خطور کرده، به علم و ایمانى که به قدرت مطلقه خدا داشته، اکتفاء نموده، و بعد از آنکه با مردن و زنده شدن خود، قدرت خدا را به چشم دیده، دوباره به قلب خود مراجعه نموده و همان ایمان و علم قبلى خود را تصدیق کرده، و به خداى تعالى عرضه داشته که خدایا تو همواره براى من خیرخواهى مى کنى، و هرگز در هدایت به من خیانت نمى کنى، و ایمانى که همواره دلم به آن اعتماد داشت (که قدرت تو مطلق است) جهل نبود، بلکه علمى بود که لیاقت آن را داشت که به آن اعتماد شود.
نظائر این مطلب بسیار است، بسیار مى شود که آدمى به چیزى علم دارد، لیکن فکرى در ذهنش خطور مى کند که با آن علم منافات دارد، اما نه اینکه علم به کلى از بین رفته تبدیل به شک مى شود، بلکه به خاطر عوامل و اسباب دیگرى این فکر به ذهن مى آید ناچار خود را به همان علمى که دارد قانع مى کند، تا روزى آن شبهه برطرف شود، و بعد از آنکه شبهه برطرف شد، دوباره به همان علم خودش مراجعه نموده، مى گوید: من که از اول مى دانستم و مى گفتم مطلب از این قرار است و آن طور که مقتضاى آن شبهه بود نیست و از اینکه علم قبلیش، علمى صائب و درست بود خوشحال مى شود. و معناى آیه شریفه این نیست که بعد از زنده شدن تازه علم پیدا کرد به اینکه خدا به هر چیز قادر است، و قبل از آن در شک بوده، براى اینکه:
اولا: همانطور که قبلا نیز اشاره کردیم صاحب این داستان پیامبرى بوده که از غیب با او سخن مى گفته اند، و ساحت انبیاء، منزه از جهل به مقام پروردگار است، آن هم مثل صفت قدرت که از صفات ذات است.
ثانیا: اگر بعد از زنده شدن، علم به قدرت خدا پیدا کرده باشد باید گفته باشد: "علمت" یعنى حالا فهمیدم، و یا تعبیرى نظیر این کرده باشد.
ثالثا: صرف علم به اینکه خدا قادر بر زنده کردن مردگان است باعث آن نمى شود که علم پیدا شود به اینکه خدا به هر چیزى قادر است، بله، ممکن است اشخاص ساده لوح که زنده کردن مردگان در نظرشان از تمامى مقدورات مهم تر است، وقتى ببینند که خدا مرده اى را زنده کرد از شدت تعجب و عظمت امر، همه چیز را از یاد ببرند، و حدس بزنند که پس او به هر چیزى قادر است، هر کارى که بخواهد و یا از او بخواهند مى تواند انجام دهد، ولیکن چنین اعتقادى حدسى، زائیده مرعوبیت از عظمت صاحب قدرت است، و چنین اعتقادى دائمى و صد در صد نیست، زیرا وقتى (این عمل را مکرر ببینند و در نتیجه) عظمت آن شخص از بین برود، آن اعتقاد هم از بین مى رود، و اگر چنین چیزى صحیح بود باید هیچ فردى که زنده شدن مرده را ندیده، چنین اعتقادى نداشته باشد.
به هر حال چنین فکرى قابل اعتماد نیست، و حاشا بر کلام خداى تعالى و بر قرآن که چنین اعتقاد و چنین نتیجه اى را نتیجه اى قابل ستایش بداند، و آن را مدح کند، با اینکه مى بینیم خداى تعالى بعد از ذکر قصه، اعتقاد آن شخص را ستوده، و فرموده: "فلما تبین له قال أعلم أن الله على کل شیء قدیر"، علاوه بر اینکه اصلا چنین اعتقادى خطا است، و لایق به ساحت مقدس انبیاء (ع) نیست.


منابع :

  1. سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد 2 صفحه 551

  2. ناصر مکارم شیرازی- تفسیر نمونه- جلد 2 صفحه 296

  3. محمدتقی مدرسی- تفسیر هدایت- جلد 1 صفحه 423

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/115716