انسان در تفکر افلاطون

مبانی انسان شناسی افلاطونی
بدون تردید، افلاطون با نظریه خود درباره انسان در حکم موجود ذاتا عقلانی که در یک «قفس» جسمانی مادی به سر می برد، تاریخ اندیشه اروپا را به طرز تعیین کننده ای تحت تاثیر خود قرار داده است. این نظریه افلاطون بعدا (به ویژه در شکل اندیشه جاودانگی انسان) در مسیحیت صورت جدیدی پیدا کرد و سپس در عصر جدید بار دیگر در قالب مسئله این همانی نفس و خودمختاری «من» تحولات دیگری را طی کرد.
البته خود افلاطون نظرات اصلش را درباره انسان شناسی نه به صورت یک تعلیم خاص بلکه در ارتباط با مباحث اخلاقی و معرفت شناسی بیان کرده که پس از او شکل مابعدالطبیعه نفس را به خود گرفته است. او انسان را موجودی طبیعی و به ویژه اجتماعی می داند. بنابراین او می داند که نفس برای فراروی به جانب خیر و الوهیت هم به بدن (به عنوان یک ابزار) نیازمند است و هم به «شجاعت»، هم به «تنفر» نیاز دارد و هم به «عشق» (Eros).
به همین دلیل نیز نفس از نظر او به صرف آنکه در اسارت تن است به لحاظ اخلاقی و معرفت شناختی بد نیست، بلکه بد شدنش در صورتی است که به عنوان جزء اراده کننده عقلانی، نقش رهبری را برعهده نداشته باشد و این کار را به جزء غیر عقلانیش که تابع امیال است واگذار کند. در این حال نفس به اختیار خود، به خویشتن خویش نرسیده است. تنها با در نظر داشتن این معناست که می توان مقصود او از این سخن را به درستی دریافت که می گوید انسان بودن عمدتا سهم داشتن در چیزی فراتر از امور انسانی و قرابت (نه عینیت!) پیدا کردن اوست با یک نظام مثالی هماهنگ زیبا و الهی از عالم که انسان به طور کلی معیار و محک حقیقی خود را از آن ناحیه کسب می کند. این شناختی است که فلسفه در اختیار ما می گذارد و از این راه نفس را از قفسش رها می کند و در عین حال آن را برای عمل به «آنچه عدل است» در عالم آزاد می سازد.
متن برگزیده زیر از اثر اصلی افلاطون یعنی رساله جمهوری انتخاب شده است:

سه جزء نفس و هماهنگی آنها
اما تشنگانی نیز هستند که نمی خواهند بیاشامند؟
بله، فراوان، و در اغلب موارد!
پرسیدم: (گوینده این سخن سقراط است) «در این باره چگونه باید داوری کرد؟ آیا جز این است که در نفس آنان چیزی است که به آنها فرمان می دهد که بیاشامند و چیز دیگری که آنها را از آشامیدن باز می دارد و قویتر از جزء فرمانده است؟»
به گمان من آری!
آیا این قدرت بازدارنده وقتی پیدا می شود، از تأمل نشئت نمی گیرد در حالی که آن تحریکها و وسوسه ها ناشی از امیال و امراض است؟
چنین به نظر می رسد!
بنابراین اگر ما دو جزء متمایز از هم فرض کنیم یعنی جزئی که نفس به وسیله آن می اندیشد و آن را جزء عاقله بنامیم و جزئی که به وسیله آن عشق ورزی می کند، گرسنه می شود و تشنه می گردد و آلت دست امیال دیگر است، و آن را جزء غیر عاقله و دوستار ارضای امیال و شهوتها بنامیم، این فرض بی سبب نیست؟
ما این را به حق چنین فرض کرده ایم.
حال این دو جزء را در نفس از یکدیگر مجزا می داریم. اما آیا در این صورت شجاعت و تحریک غضب آلود را باید جزء سومی بدانیم یا اینکه با یکی از آن دو جزء همنوعند؟
شاید با دومی، یعنی با جزء شهوی؟
من پاسخ دادم: «اما من روزی حکایتی را شنیدم و آن را راست می پندارم. لئونتیوس فرزند آگلایون از پیرئوس در کنار دیوار شمالی، در آن سمتی از دیوار که رو به خارج شهر دارد، عبور می کرد و در آنجا نزد جلاد اجسادی را دید که روی زمین افتاده بودند. در این حال، او هم احساس کرد که میل به دیدن آنها دارد و هم از این احساس خود خشمگین شد و روی از دیدن آنان برگرداند. او مدتها با خود در ستیز بود و سر و رویش را پوشاند، اما سرانجام تسلیم میل خود شد، با چشمانی از هم دیده به جانب اجساد گشتگان دوید و فریاد برآورد: "بیایید این نارستگاران، خود را از این منظره زیبا سیراب کنید!"»
من هم این حکایت را شنیده ام.
این حکایت نشان می دهد که گاهی ناخرسندی با امیال در ستیز است، گویی چیزی است که با آنها فرق دارد.
آری، چنین است.
من ادامه دادم: «در موارد دیگر هم بارها مشاهده می کنیم که وقتی امیال، انسانی را بر خلاف تأمل عقل احاطه می کنند، او چگونه خود را سرزنش می کند و از این اصراری که در اوست خشمگین می شود و در این حال، همانند آنچه در کارزار دو حریف دیده می شود، شجاعت خشم آلود چون هم پیمانی در کنار عقل قرار می گیرد. اما اینکه با امیال هم پیمان شود و در مقابل نهی عقل عمل کند را به گمان من نه در خودت مشاهده کرده ای و نه در کسی دیگر.»
نه، به زئوس سوگند [...].
عدالت.
بنابراین باید به خاطر داشته باشیم هر یک از ما نیز که اجزاء نفس او به وظیفه خود عمل کنند عادل است در اینجا بحث اصلی جمهور افلاطون یعنی و مسئله عدالت آغاز می شود. مباحث بعدی مفهوم عدالت را به مدد اوصاف اصلیش می پروراند. بر این اساس عدالت توانایی بر «انجام دادن وظیفه خویش» است (433b)، یعنی توانایی یک جزء بر ایفای نقش خود در یک کل از پیش داده شده، آن هم به نحوی شایسته و فراخور و به وظیفه اش عمل کرده است.
باید این را خوب به یاد داشته باشیم.
پس حکمرانی از آن عقل است، زیرا داناست و کفایت بر تمامی نفس دارد. اما وظیفه جزء شجاع این است که مطیع و مددکار عقل باشد.
درست است.
پس همان گونه که گفتیم، تلفیقی از پرورش هنری و تربیت بدنی این دو جزء نفس را به هماهنگی می رساند، بدین ترتیب که این جزء را با سخنانی زیبا و با دانشها تغذیه و تحریض می کند و جزء دیگر را با نصیحت آرام می سازد و به وسیله هماهنگی و توازن تعدیل می کند.
روشن است.
و این دو جزئی که این چنین تربیت شده و هر یک در وظیفه خود آموخته شده و تعلیم یافته باشند باید بر جزء شهوی که بزرگترین اجزاء نفس در هر کس و طبیعتا سیری ناپذیرترین آنهاست حکومت کنند. اینها باید مراقب او باشند تا مبادا این جزء با آنچه به اصطلاح لذایذ جسمانی نامیده می شود انباشته و فربه و نیرومند شود و در نتیجه در انجام دادن وظیفه اصلی خود مسامحه کند و در عوض بخواهد در جایی که صلاحیتش را ندارد حکومت کند و بدین ترتیب نظم زندگی را مختل سازد.
کاملا درست است [...].
هر چند عدالت در حقیقت چنین چیزی است اما نه به تأثیرات بیرونی انسان بلکه به حالت درونی او، به خویشتن او و به ذات او مربوط است. چنین انسانی هرگز اجازه نمی دهد هیچ یک از اجزاء نفسش کاری ناشایست انجام بدهد و یا چندکاره شود و در تکالیف اجزاء دیگر مداخله کند، بلکه او در واقع خانه خود را نیکو بنا می کند، با نظم برخود فرمان می راند و با خود در دوستی و صفاست. او سه جزء نفس را همچون تارهای اصلی چنگ همساز می کند، بالاترین نوا، پایینترین نوا و هر آنچه ممکن است میان این دو باشد، همه اینها را به هم می پیوندد و بدین ترتیب حقیقتا از کثرت به وحدت می رسد، خردمندانه و همساز. زین سپس او عهده دار کاری می شود، خواه کسب مال باشد، خواه پرورش تن، خواه سیاست باشد یا کارهای شخصی. او در همه اینها در صورتی یک عمل را عادلانه و زیبا می داند و آن را چنین می خواند که این عمل چنین حالتی را پابرجا بدارد و مایه ارتقاء آن گردد. او دانشی را حکمت می نامد که راهنما به چنین عملی باشد و جریانی را ظلم [غیر عدل] می داند و می نامد که موجب زوال این حالت شود و تصوری را که به چین رخدادی راهبر شود جهل می شمرد.
گلاوکن گفت: «ادعاهای تو کاملا درست است، ای سقراط.»
پاسخ دادم: «خوب، اینک اگر ادعا کنیم که به مدینه عادله و انسان عادل و عدالتی که در آنهاست رسیده ایم، چندان به خطا نرفته ایم؟»
به زئوس سوگند، نه!
آیا به چنین ادعایی موافقی؟
آری، یقینا.
من سخن او را تأیید کردم: «خوب! اکنون به گمان من باید به بحث درباره ظلم بپردازیم!
آشکارا چنین است!
ظلم باید نوعی جدال میان سه جزء نفس باشد، چندکاره بودن آنها و مداخله شان در امور اجزاء دیگر و سرکشی یک جزء نفس باشد در برابر کل آن به منظور حکمروایی نابحق در آن، و حال آنکه این جزء به مقتضای طبعش برای بندگی مقدر شده در حالی که جزء دیگر برای حکومت کردن است. ما خواهیم گفت که چنین چیزی و همچنین آشفتگی و در هم ریختگی اجزاء نفس همان بی عدالتی، بی مهاری، بزدلی، نادانی و خلاصه تمامی بدیهیاتست.»


منابع :

  1. هانس دیرکس- انسان‌شناسی فلسفی- مترجم محمدرضا بهشتی- انتشارات هرس- تهران- 1384- از صفحه 39- 41، 45-49

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/117152