غزوه بنی قریظه (بخشش)

اعدام مجرمین بنی قریظه تا غروب آفتاب روزی که در آن این کار را شروع کرده بودند به طول انجامید و پس از گردن زدن آنها، اجسادشان را در گودالهایی که از پیش به همین منظور حفر شده بود انداختند و رویشان خاک ریختند. تعداد این مقتولین ششصد و خرده ای و بنا به نقلی هفتصد و پنجاه نفر بوده است. گفته شده است: زمانیکه زنان به خانه «رمله بنت حارث» و خانه ی «اسامه» منتقل شدند (پیش از آنکه گردن مردان بنی قریظه زده شود) می گفتند: «شاید محمد (ص) بر مردان ما منت گذاشته و آنها را آزاد کند و یا فدیه ای از ایشان بپذیرد و در عوض خونشان را نریزد اما وقتی فهمیدند مردانشان کشته شده اند فریاد کشیده و گریبان دریدند و موی پریشان کرده و در عزای شوهران و... خویش به صورت خود لطمه می زدند. «زبیر ابن باطا» با دیدن این صحنه گفت: «آرام بگیرید مگر شما نخستین گروه از زنان یهودید که از آغاز دنیا تاکنون اسیر شده اید؟، این اسارت چیزی است که از بنی اسرائیل برداشته نمی شود و تقدیر قطعی خداوند است تا اینکه ما و شما به یکدیگر برسیم و بدایند اگر در مردان شما خیری بود برای شما فدیه می دادند حاضر نمی شدند به اسارت مسلمین درآیند، پس از فکر مردان خود و زاری بر ایشان بیرون آمده و بر آئین یهود پای بند بمانید...»

«زبیر این باطا» بخشیده می شود:
چون «زبیر ابن باطا» در جنگ بعاث بر «ثابت ابن قیس» منت گذاشته و آزادش کرده بود، از این جهت وقتی می خواستند مردان مجرم قریظی را اعدام کنند، «ثابت ابن قیس» نزد زبیر آمده و گفت: «ای ابوعبدالرحمن! ابوعبدالرحمن کنیه زبیر ابن باطا بود آیا مرا می شناسی؟» گفت: «بله، مگر ممکن است کسی فرد مشهوری چون تو را نشناسد؟» ثابت گفت: «تو بر گردن من حقی داری که می خواهم اکنون پاداش آن را به تو بدهم». زبیر گفت: کریم، شخص کریم را پاداش نیک می دهد و من امروز شدیدا به نیکی دیگران نیازمندم». «ثابت» نزد رسول الله (ص) رفت و عرض کرد: «ای رسول خدا (ص) زبیر بر گردن من حقی دارد که می خواهم به سبب آن امروز او را نزد تو شفاعت کنم. او در جنگ بعاث در لحظاتی که می توانست جان مرا بگیرد موی جلوی سرم را کشید و گفت: «این نیکی را به یاد داشته باش سپس رهایم گذاشت تا فرار کنم». اکنون می خواهم پاداش آن کار نیکش را بپردازم. لطفا او را بر من ببخش». پیامبر (ص) فرمود: «بسیار خوب، تصمیم گیری درباره او به عهده تو باشد». پس «ثابت» نزد زبیر آمده و گفت: «خرسند باش که پیامبر (ص) تو را به من بخشید». زبیر گفت: «مثل من، مثل شخص پیر و سالخورده ای است که نه زنی و نه فرزندی و نه مالی در مدینه دارد چنین فردی زندگی را می خواهد چه کند؟» یعنی اگر من امان یابم در حالیکه زن و فرزندم اسیر و اموالم به غنیمت برده شده چنین زندگی فایده ای نخواهد داشت «ثابت ابن قیس» بر زبیر ترحم دوباره نمود و نزد پیامبر (ص) بازگشت و گفت: «ای رسول خدا (ص)! فرزند و زن و مال زبیر را نیز بر من ببخش» حضرت (ص) آنها را نیز بخشید. «ثابت» مجددا نزد زبیر آمده و گفت: «رسول خدا (ص) زن و فرزند و مال تو را نیز به من بخشیدند.» زبیر گفت: «ای ثابت حقیقتا که تو مرد کفایت کردی و آنچه بر عهده تو بود به احسن وجه ادا نمودی حال ای ثابت بگو بدانم عاقبت کعب ابن اسد که چهره اش زیبا و همچون آینه چینی است که می توان تمام زیبا رویان قبیله را با تمام کمالاتشان یک جا در چهره او دید چه شد؟» ثابت گفت: «کشته شد» گفت: «سرور حاضران و سالار هر دو قبیله (بنی نضیر و بنی قریظه) که آنها را به جنگ برمی انگیخت و در محل زندگیشان به آنها طعام می داد، یعنی «حیی ابن اخطب» چه می کند؟» گفت: «کشته شد» پرسید: «آن کسی که در جنگ ها نخستین فرد از یهود بود که به راه می افتاد و اگر عقب نشینی می کردند، از آنها حمایت می کرد یعنی «غزال ابن سموئیل» چه شد؟» گفت: «کشته شد» پرسید: «آن شجاعی که فرماندهی سپاه را قبول نمی کرد مگر اینکه دشمن را شکست می داد و هیچ گرهی نبود مگر آنکه آن را می گشود یعنی «نباش ابن قیس» چه شد؟» گفت: «کشته شد» پرسید: پرچمدار یهود، در همه ی هجوم ها، «وهب ابن زید» چه می کند؟ گفت: «کشته شد» پرسید: سرپرست رسیدگی و پذیرای یهود و پدر یتیمان و بیوه زنان یهود یعنی «عقبه ابن زید» چه می کند؟ گفت: «کشته شد» پرسید: «عاقبت آن دو عمرو که همواره به تدریس تورات اشتغال داشتند چه شد؟» گفت: «آن دو هم کشته شدند». «زبیر ابن باطا» گفت: «در این صورت زندگی بعد از ایشان چه سودی دارد؟...» و سپس اصرار کرد تا ثابت ابن قیس او را بکشد، ثابت او را نزد زبیر ابن عوام برد و زبیر گردن او را زد. زن و فرزند زبیر ابن باطا به علت درخواست «ثابت ابن قیس» آزاد شده و تمام اموال آنها بجز سلاحشان به ایشان بازگردانده شد و از آن پس آنها با خاندان «ثابت» زندگی می کردند. گفته شده است «ریحانه» دختر «زبیر ابن باطا» را به کنیزی رسول الله (ص) درآوردند و حضرت (ص) اسلام را به او عرضه داشت اما او نپذیرفت فلذا پیامبر (ص) از او کناره گیری کرد اما دوست داشت ریحانه (دختر زبیر) اسلام بیاورد از این روی کسی را نزد «ابن سعیه» فرستاد و این مطلب را به اطلاع او رساند. «ابن شعیه» گفت: «پدر و مادرم فدای تو! انشاء الله ریحانه مسلمان خواهد شد» سپس نزد «ریحانه» رفته و به او گفت: «از قومت پیروی مکن، تو خودت دیدی که حیی ابن اخطب چه بر سر آنها آورد، مسلمان شو تا پیامبر (ص) تو را برای خود برگزیند». ریحانه سخن ابن سعیه را پذیرفته و اسلام آورد و ابن سعیه این خبر را به پیامبر (ص) رسانده و مایه خوشنودی حضرتش شد.


منابع :

  1. سید جعفرمرتضی عاملی- الصحیح من سیره النبی الاعظم (ص)- جلد 12 از چاپ 35 جلدی

  2. السيوطي- الخصائص الکبری- جلد 1

  3. ابن کثیر- السیره النبویه- جلد 4

  4. محمود مهدوی دامغانی- مغازی واقدی

  5. شمس شامی- سبل الهدی و الرشاد- جلد 5

  6. ابن عساكر- تاریخ مدینه الدمشق- جلد 3

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/118664