بررسی هشت امتیاز مثنوی از دیدگاه مرحوم سبزواری

مثنوی

مرحوم سبزواری، هشت امتیاز بسیار عالی را برای کتاب مثنوی و گوینده آن مطرح کرده است که واقعیت ها را در این کتاب و به نظم آورنده آن آن ارائه می دهد. این امتیازات به قرار زیر است:
1- اسلوب حکمت آمیز
2- تبیین کننده آیات بینات قرآن، بلکه تفسیر قرآن در قالب هنر شعری
3- دارای حکمت اصیل و زیبا عالی و شگفت انگیز
4- جامع شریعت و طریقت و حقیقت
5- تعقل و کاوشگر
6- اندیشه های عمیق
7- ذوق شعله ور
8- توانایی ها و بینایی های متنوع
ما در این قسمت، بر شرحی مختصر درباره هر یک از این امتیازات می پردازیم.

اسلوب و سبک حکمت آمیز

توجه به این نکته که اسلوب و سبکی که جلال الدین مولوی در کتاب مثنوی انتخاب کرده است کاملا حکیمانه می باشد، توجهی است بسیار عالی و واقعیت همان است که مرحوم سبزواری در این مسأله تشخیص داده است. این امتیاز به طور اجمالی چنین است:
یک. مولوی در این کتاب، از قصص و حکایات مختصر یا طولانی به وجه احسن استفاده می کند و بدیهی است که این سبک در بیان حقایق مربوط به انسان در ارتباط های چهارگانه (ارتباط انسان با خویشتن، ارتباط انسان با خدا، ارتباط انسان با جهان هستی و ارتباط انسان با همنوعان) مانند بیان تجارب و مشاهدات اطمینان آور در نهادهای درونی و رفتارهای برونی انسان هاست که برای
انسان شناسی و درک اصول ثابت و قضایای متغیر ابعاد انسانی، از اهمیت فوق العاده ای برخوردار می باشد.
دو. بیان مطالب با کمال واقع نگری، بدون تکبر و شطرنج بازی با اصطلاحات جالب برای ساده لوحان.
سه. کوشش و تلاش صاقانه برای تفهیم واقعیات برای عاشقان راستین آن ها، نه برای طرح خویشتن و نصب مجسمه خود در مغز مردم خام و ناآگاه.
چهار. طرح مسائل مستند به جوشش درونی، نه با راه انداختن حرفه و کاسبی.
پنج. استفاده بسیار شایان تمجید از تشبیهات و تمثیلات که واقعا گاهی موجب شگفتی عمیق مطالعه کننده آگاه می شود. البته می دانیم که بعضی از تمثیلات مولوی، چنین می نماید که از حد نزاکت و عفت قلم برکنار شده است، مانند تمثیل کدو و جوحی. و بدان جهت که مولوی در کتاب مثنوی به عنوان یک معلم و مربی عالی مقام (نه به عنوان یک هنرمند حرفه ای که تنها هدفش جلب شگفتی مردم است) وارد عرصه حکمت و عرفان و هر گونه معارف والا شده است، لذا بسیار مناسب بود که در همه تمثیلات و تشبیهات، نزاکت و عفت قلم را مراعات می نمود.

حکمت اصیل و زیبا و عالی

اگر کسی خیال کند مثنوی یک کتاب ادبی محض است، بدون تردید یا این کتاب را نفهمیده، یا از معنای ادبیات غفلت ورزیده است. اگر هم مولوی مقید به اصطلاحات و مفاهیم معمولی حکمت و فلسفه در کتاب مثنوی نبوده است، با این حال اغلب اصول و قضایای حکمتی عالی را که از اعماق دل او برمی آمده، مورد بهره برداری قرار داده است. مرحوم سبزواری کلمه اینق را در این جا به کار برده است. اینق به معنای زیبا و عالی و تحسین برانگیز است، و این معنی به اضافه عقلانی بودن مطالب مثنوی، حکمت زیبا و عالی آن ها را نیز بیان می دارد.

جامع شریعت و طریقت و حقیقت

این که مولوی در کتاب مثنوی، هر سه موضوع مذکور را مراعات کرده است، جای تردید نیست. همان گونه که در امتیازات بعدی خواهیم دید، بهره برداری مولوی از قرآن و حدیث و حتی قواعد فقهی و اصولی در این کتاب به قدری فراوان است که وادار کرده تا مرحوم سبزواری بگوید:
«کتاب مثنوی تفسیر منظومه برای قرآن و تبیینی است برای سنت های نبوی.»
از جمله مرحوم سبزواری معلوم نمی شود که آیا عقیده او درباره سه موضع مزبور (شریعت و طریقت و حقیقت) اتحاد همه آن ها بوده است، یا تکثر آن ها؟ یعنی مرحوم سبزواری در این جا توضیح نداده که نظر مولوی و یا خود او، و حدت آن سه موضوع است یا تکثر آن ها. نهایت امر این که، با حرکت صحیح در شریعت و طریقت، وصول به مقصد که حقیقت است، حتمی است؟
این جانب در این مبحث تحقیقی داشتم که نتیجه آن، وحدت سه موضوع مزبور است و حاصل آن چنین است:
«از آن هنگام که یک انسان گام به اولین مرحله یقظه (بیداری) در این زندگانی گذاشت، وارد اقیانوس حقیقت شده است، اگر چه این اقیانوس بیکران است.
یقظه عبارت است از بیداری و آگاهی به این که انسان یک موجود قابل تکامل در مسیر حیات معقول است و او پس از این حالت به هر آن چه که به عنوان تکلیف و جدانی و دستور الهی عمل می کند (اگر چه با به زبان آوردن یک کلمه «الله» با بخشیدن یک واحد پول ناچیز در راه جان های آدمیان باشد) درون او دراقیانوس حق و حقیقت حرکت می کند و آن تکالیف و وظایفی که به جای می آورد، در حقیقت امواجی از حق و حقیقت است که در درون وی سرمی کشند.»

عقل، یا تعقل نقاد (کاوشگر)

باید گفت این نکته را که مرحوم سبزواری متذکر شده است، نه تنها بیان یک حقیقت در شخصیت معرفتی مولوی و سبک حکمتی او در کتاب مثنوی است، بلکه پاسخ کاملا قانع کننده ای به آن پندار سخیف که می گویند: مولوی و امثال او از عقل گریزانند و حتی از این اشخاص در این باره مقاله ها و کتاب ها نیز نوشته اند.
آن چه که با نظر به مجموع سخنان مولوی باید مطرح کرد، این است که مولوی سه قسم عقل را در آثار خود (مخصوصا در مثنوی) مطرح کرده است:
قسم یکم: عقل جزئی نظری است، که به جهت تکیه بر حواس طبیعی و مواد خام که همان محسوسات و پدیده های عالم عینی خارجی است، نمی تواند به درک و دریافت حقایق فوق محسوسات و پدیده های مزبور باشد. متأسفانه اکثریت قریب به اتفاق مردم هم می خواهد در همه معارف و علم از این قسم استفاده کنند و در نتیجه در قلمرو معارف فوق محسوسات و جزئیات به خطا می افتد، ولی در عین حال، مولوی در آن موارد که موضوع بحث و بررسی درباره تنظیم محسوسات عینی است یا برای شناخت خود آن ها، یا وسیله قرار دادن آن ها برای وصول به واقعیات بالاتر، عقل جزئی نظری را محکوم نمی کند، بلکه بدان جهت که میدان اختصاصی همین عقل است به تبعیت از آن را توصیه می کند.
قسم دوم: عقل سلیم است، که یکی از دو جهت الهی برای بشر است. این عقل سلیم یا هدف گیری های عالی در عرصه «حیات معقول»، یا مقدمات صحیح و مناسبی را برای وصول به آن اهداف تهیه می کند و در شکل براهین و بینات، امکان پیشرفت را برای رسیدن به آن اهداف، میسر می سازد. هم چنین، فهماندن این حقیقت که در حقایق عالی استدلال به وسیله عقول جزئی امکان پذیر نیست. به وسیله همین عقل سلیم است که اثبات می کند:
پــای اســتدلالیان چــوبـین بــود *** پـای چـوبـین سـخت بـی تـمکین بــود
سراسر کتاب مثنوی، برخورداری بسیار فراوان از این عقل سلیم برای مقاصد حکمی و عرفانی است، زیرا بدیهی است که آن همه مطالب متنوع و بی شمار که مولوی مطرح کرده، از قبیل قضایای بدیهی نبوده است که برای پذیرش آن ها به بیان و طرح آن ها کفایت کند، بلکه آن مطالب پر از قضایای نظری است که نیازمند به اثبات می باشند.
قسم سوم: عقل کل است، که گاهی قابل تطبیق بر عقل فعال است که حکمای مشایی معتقدند، و در بعضی از موارد، قابل تطبیق بر صادر نخستین است که «عقل اول» نامیده شده است. گاه دیگر، قابل تطبیق برخداست که این موارد کم است.

اندیشه های عمیق

این امتیاز که مرحوم سبزواری درباره مولوی و اثرش (مثنوی) متذکر شده، بهترین پاسخ برای کسانی است که بدون دقت در سخنان مولوی و فهم آن ها، می گویند: «مولوی هم مانند دیگر عرفا، دریافت های شهودی خود را بیان می دارد و اندیشه و تعقل را راهی به این حقایق نیست.»!
آری، اگر منظور همان اندیشه های حرفه ای و تعقل های جزئی باشد، نه تنها حقایق عرفانی را نمی توان با آن ها درک و دریافت کرد، بلکه حکمت و هستی شناسی های عالی را هم با آن تموجات مغزی که معلول تکیه بر حواس و محسوسات عینی گذران است. نمی توان فهمید. مگر ندیده اید کسانی که با تموجات و فعالیت های معمولی مغز وارد میدان معارف عالیه شدند، چه خطاهایی را مرتکب شدند و بر تاریکی های مجهولات انسان ها افزودند! اما اگر مقصود از اندیشه، دریافت های عالی و استنتاجات و استنباطات همراه با فروغ الهی است که درون اندیشمندان مخلص و آگاه را روشن می سازد، قطعی است که بدون آن، نه می توان ازحکمت و هستی شناسی برخوردار شد، نه می توان از عرفان مثبت بهره برداری کرد. حقایقی که در مثنوی مطرح شده است. قضایای بدیهی نیست که نیازی به استدلال و اندیشه نداشته باشند، و چون حقایق مطرح شده در این کتاب، عالی و عمیقند، لذا برای تفهیم آن ها اندیشه های بسیا ژرف و همه جانبه ای نیازمند است. خود مولوی، ملاک شخصیت آدمی را در اندیشه می داند و می گوید:
ای بــرادر تـو هـمان انـدیـشه ای *** مایقی خود استـخوان وریـشه ای
گر بــود اندیشه ات گل، گلشنی *** ور بـــود خاری، تو هیمه گلخنی
مگر عارف دیگر نگفته است:
گــردر دل تـو گـل گـذرد گـل بــاشی *** ور بــلبل بــی قرار، بــلبل بــاشی
تو جزئی و حق کل است اگر روزی چند *** انـدیشه کــل پیشــه کـــنی باشی
آن معنی از اندیشه را که مولوی در نظر دارد، از بزرگ ترین عوامل توجیه کننده هستی است ابیات زیر را دقت فرمایید:
چو دردل پای بنهادی بشد از دست اندیشه *** میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه
به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل *** گران جان دید مرجان را سبک برجست اندیشه
بربست او از خود اندیشی چنان آموز بی خویشی *** که ازهر کس همی پرسد عجب خود هست اندیشه
فلک از خوف دل کم زد، دو دست خویش برهم زد *** که از من کس نرست آخر چگونه رست اندیشه
چنین اندیشه را هر کس نهد دامی به پیش و پس *** گمان دارد که در گنجد به آرام و شصت اندیشه
چو هر نقشی که می جوید زاندیشه همی روید *** تو مر هر نقش را مپرست خود بپرست اندیشه
جواهر جمله ساکن بد هم چون اماکن بد *** شکافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه
جهان کهنه را بنگر گهی فربه گهی لاغر *** که درد کهنه زان دارد که آبست است اندیشه
که درد زه از آن دارد که تا شهزاده ای زاید *** نتیجه سربلند آمد چو شد سربست اندیشه
چو دل از غم رسول آمد که بر دل جبرئیل آمد *** چو مریم او دوصد عیسی شدست آبست اندیشه

ذوق شعله ور

حقیقت این است که توضیح لازم و کافی درباره ذوق عالی مولوی اگر امکان پذیر نباشد، حداقل بسیار دشوار است:
اولا: با این که مثنوی کتاب ادبی و ذوقی محضی نیست که کاملا بتواند نمایشگری صحیح درباره ذوق مولوی بوده باشد. با این حال انواع استفاده ها و استنباط هایی که از معلومات و دریافت های درونی خود می نماید و هم چنین به کار بردن طنز و هجو و مبالغه های شعری و بیان مشکل ترین مسائل فلسفی و حکمی و علمی با قالب های شعری ساده، نیز تشبیهات فوق العاده مفید برای تفهیم معقولات به وسیله محسوسات این امور با کمال وضوح اثبات می کنند که مولوی از ذوق بسیار عالی و به قول مرحوم سبزواری، از ذوق شعله وری برخوردار است که واقعا کم نظیر است. این مطلب با مراجعه به دیوان شمس تبریزی که جنبه ادبی آن قوی تر بوده و منظور اصلی مولوی هم بیان احساسات درآن دیوان بوده است، به ثبوت قطعی می رسد.
 توانایی ها و بینایی های متنوع و مثنوی بیان آیات قرآنی، بلکه یک تفسیر منظوم است. این دو امتیاز را مرحوم سبزواری تنها عناوین آن ها را ذکر فرموده است.


منابع :

  1. محمدتقی جعفری- علل و عوامل جذابیت سخنان مولوی- صفحه 222-230

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/119282