مبانی اصلی فرهنگ امروز غرب

مبانی فرهنگی غرب بازگو کننده همه مغزها و دل های مردم آن سرزمین نیست به خصوص با نظر به تعاریف صحیحی که در دایرة المعارف ها و کتب لغت معروف مغرب زمین می بینیم بلکه این مبانی واقعیت هایی هستند که در زیربنای حیات فرهنگی آن جوامع وجود دارند و یا به آن جوامع به وسیله خودکامگان تحمیل شده اند.
بنابراین اگر اشخاص و پدیده هایی در زندگی آنان مشاهده شوند که مبانی مزبور یا برخی از آنها را مردود می سازند منافاتی با مطلب ما ندارد. بعضی از مبانی اصلی فرهنگ امروز مغرب زمین چنین است:
1- زندگی دنیوی: آخرین منزلگه بشر؛ این مبنا که گاهی در کتاب ها و آثار مغرب زمینی ها به آن تصریح شده است اکثر فرهنگ علمی مردم آن سرزمین ها را شامل می شود حتی متاسفانه گاهی هم از چماق کوبنده علم که از چماق کفر قرون وسطی کوبنده تر و ضد انسانی تر است برای اثبات آن استفاده می شود و بدیهی است که ضرر علمی نشان دادن آن خیلی بیش از ضرر نمود عملی آن است. بنابراین با وجود شهادت وجدان و دلایل عقلی روشن که این زندگی دنیوی نمی تواند آخرین منزلگه انسان ها باشد، تمسک کرن به علم برای نفی این قضیه نه تنها علم را از اعتبار می اندازد، بلکه آن را به وسیله ای تخدیر کننده مبدل می سازد.
2- آزادی مطلق؛ برای هر فرد و گروهی تضمین شده است، مشروط به این که مزاحم حقوق دیگران نباشد. لازمه این مبنا این است که زندگی فرد برای خود هیچ قانونی ندارد او اگر کثیف ترین و پلیدترین کارها را مرتکب شود آزاد است و هیچ کسی حق ندارد از او به خاطر آن کارها جلوگیری کند.
3- اصالت قدرت؛ اگرچه این اصطلاح را در دیدگاه عمومی فرهنگ مغرب زمین نمی توان دید بلکه هنوز در برخی کتابهای اخلاقی و ادبی آن سرزمین مردود شمرده می شود ولی با کمال تأسف همه ابعاد فرهنگ سیاسی و اجتماعی امروز مغرب زمین مخصوصا در عرصه عملی، لبریز از جلوه های این اصل انسان سوز است. حتی تعاون، همکاری، نوع دوستی و تحمل اراده ی مشروع دیگران نیز برای آنها وسیله ای برای دستیابی به قدرت است؛ با نظر همه جانبه در این مساله معلوم می شود که مسیر معمولی فرهنگ امروز مغرب زمین به این جریان که: مرگ برای ضعیف امر طبیعی است، هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد، اعتنا نکرده، بلکه اقویا با کمال جدیت تلاش می کنند که انسانها را در مسیر خواسته های حیوانی خود ضعیف و ناتوان بسازند، تا برای باز کردن میدان تاخت و تاز خود با آن امر طبیعی که مرگ نامیده می شود از بین بروند!
4- اصالت لذت؛ فرهنگ امروز مغرب زمین، نه تنها برخورداری از لذت را در زندگی توصیه می کند بلکه از اصطلاح بافی هایی به نام علم استفاده کرده و می گوید: اگر بهره برداری از لذایذ سرکوب شود موجب بروز عقده ها و دیگر اختلالات روانی گردد!!
با این که گاهی خود همین عاشقان شهرت اعتراف می کنند که رها گذاشتن فعالیت های غرایز و اشباع بلاشرط آنها موجب رکود و پایین آمدن فعالیت های مغزی می گردد. مفهوم لذت را چنان توسعه ندادند که شامل لذایذ علم و معرفت و خدمت به همنوع و عدالت و تقوا بوده باشد.
5- اصالت منفعت؛ منفعت گرایی در مغرب زمین چنان مخفی نیست که برای اثبات آن نیاز به توضیح استدلال و آمارگیری وجود داشته باشد این مبنای فرهنگی می گوید: بشر طالب منفعت است. بنابراین هیچ فرد و گروه و جامعه ای نباید مزاحم منفعت من باشد؛ هرجا که منفعتی برای من قابل تصور است من حق استیفای آن را دارم اگرچه به ضرر دیگران تمام شود.
6- روش ماکیاولی در فرهنگ سیاسی؛ این روش همه اصول و قواعد انسانی را در برابر اهداف سیاستمداران که قطعا درباره شئون و ابعاد و نیازهای حقیقی و مجازی انسان ها اطلاعات لازم و کافی ندارند از اصالت و استحکام ساقط می کند به طوری که نیستی و هستی آنها در نظر آنان یکی می گردد. اگر کسی ادعا کند که حقیقت انسانیت و رسمیت آن از زمانی رنگ باخته است که روش ماکیاولی در مدیریت انسان ها مطرح شده است ادعای صحیح کرده است.
7- رواج پراگماتیسم بدون تفسیر صحیح آن؛ اگر این روش را بدین شکل تفسیر می کردند که برای شناخت حقایق عالم هستی و قرار دادن آنها در مجرای عمل نباید به مفاهیم تجریدی و ساختگی که نه قابل دریافت واقعی اند و نه قابل ورود به میدان عمل، تکیه کرد، یک تفسیر منطقی و مطابق واقع بود؛ ولی متاسفانه آنچه که غالبا مطرح می شود این است که ملاک صحت و بطلان قضایا فقط عمل خارجی عینی است در صورتی که فعالیت های مغزی و روانی و روحی که از نیازهای شدید انسانی است قطعا باید به عنوان عمل پذیرفته می شد مانند امید نیت خیر، دریافت زیبایی محسوس و معقول، عدالت و استقامت روحی، احساس تکلیف فوق سوداگری و دریافت هدف اعلای زندگی و امثال این امور که دلالت بر عظمت روحی انسان دارند و اهداف و آرمان های بزرگ ادیان و حکمت و اخلاق والای انسانی محسوب می شوند. فرهنگی که ملاک حقیقت را عمل عینی معرفی می نماید از اساسی ترین عنصر تکامل که رشد و سعادت روحی انسانی است غفلت می ورزد.
8- محدود کردن شناخت های علمی؛ محدود ساختن علم در آنچه که تنها از راه حواس ظاهری و آزمایشگاه های ساخت مغز و دست بشری به دست می آید در واقع محدودیت اساسی ترین عامل سازنده انسانیت انسان ها، یعنی دین و اخلاق و حکمت و عرفان و دیگر حقایق اصیل مغز و روان و جان انسان هاست که از حوزه علم کنار زده شده و به دنبال آن ورشکستگی علم اعلام شد و بقای انسانه در قرن بیست و یکم به مخاطره افتاد.
9- طرح مسائل گسیخته به عنوان فلسفه و جهان بینی؛ هیچ کس نمی تواند در این واقعیت تردید کند که از زمانی به نسبت طولانی تاکنون نه تنها مغرب زمین یک مکتب فلسفی و جهان بینی سیستماتیک به عرصه افکار بشری عرضه نکرده است بلکه حتی از بیان تعدادی مطالب عمیق و پرمعنی ولو به طور متفرقه سرباز زده است؛ در صورتی که بشر بدون درک کلی اصول ارتباطات چهارگانه (ارتباط انسان با خویشت ارتباط انسان با خدا ارتباط انسان با جهان هستی و ارتباط انسان با همنوعان خود)، توانایی تفسیر و توجیه اختیاری زندگی را ندارد.
10- هنرهای مبتذل؛ جای حیرت است که دو کلمه ی هنر و مبتذل را که به معنای فرومایه و نابود کننده اخلاقیات والای انسانی است با هم جمع می بندند و می گویند: هنرهای مبتذل. در صورتی که ابتذال به معنای ضداخلاق نمی تواند با هنر جمع شود زیرا هنر حاصل مفهومی از کمال است. آنچه که امروزه در مغرب زمین درباره هنر گفته می شود اگر بتواند مصداقی از هنر باشد این است که ققط موجب جلب شگفتی ناظران بوده باشد یعنی هر اندازه ناظران یک اثر هنری از تماشای آن اثر بیشتر در شگفتی فرو رود آن هنر مطلوب تر می باشد، در صورتی که هرگونه پدیده های مبتذل و اصل سوز و بنیان کن را می توان با جالب ترین شکل برای مردم توجیه نشده و نا آگاه جامعه عرضه کرد و استقبال و حیرت آنان را جلب کرد. به طور کلی ابتذال فرهنگی و استخدام فرهنگ در مسیر لذایذ حیوانی و سودجویی و سلطه گری خود به تنهایی عامل نابودی فرهنگ هاست زیرا بدیهی است که ابتذال و قرار گرفتن فرهنگ در مسیر بی بند و باری حیوانی هویتی برای شخصیت انسانی باقی نمی گذارد تا او فرهنگی داشته باشد.


منابع :

  1. محمدتقی جعفری- فرهنگ پیرو فرهنگ پیشرو- صفحه 186-179

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/211497