داستانهای شگفت انگیز از صبر بر اخلاص

در کتاب ثمرات الاوراق -که از کتب قدیمه است- حکایتی نوشته که خلاصه اش این است: در جزیره نزدیک موصل، قطعه ای آبادی است بین ترکیه و موصل به نام جزیره آن جا یک نفر از اعیان و اشراف عرب به نام خزیمه بوده. لقبش یادم نیست. تقریبا حاتم زمان خودش، ثروتمند و کریم بود. همیشه در خانه اش باز و از اطراف، فقرا به او رو می آوردند. شعرا می آمدند صله می گرفتند. خلاصه سالها عمری به داد و دهش گذرانده بود تا وقتی روزگار برگشت. حکمت الهی بود که فقیر شود. مال و ثروت رفت به قسمی که دیگر هیچ در دستش نماند. بعد کارش رسید به جایی که کسی هم قرضش نمی داد. این دیگر خیلی سخت است. قرض هم به او نمی دادند. ناچار خانه نشین شد. شروع کرد به فروختن فرش و اثاثیه ای که داشت و از فروش آنها معیشت می کرد. خیلی هم زندگی سختی می گذراند. آدمی که همیشه در خانه اش باز بود، حال در خانه بسته و از فروش اثاثیه خانه معیشت می کند. در همین اوقات بود که نوشته است. حاکم وقت آن جزیره به نام عکرمه، روزی در مجلس، احوال خزیمه را می پرسد که: «خزیمه چطور است؟ مدتی است او را نمی بینم».
گفتند: «آقای حاکم چه خبر داری از این بیچاره، آبرویش رفته، مال ندارد، گدا و خانه نشین شده. در خانه چیز فروشی می کند. دستش خالی شده است.»
عکرمه خیلی دلش سوخت. رقت کرد. مسأله حساب خداست. بنده خیلی میل دارم فتوت و اخلاص و صبر بر اخلاص در این داستان روشن بشود. وقتی شب شد، از بیت المالی که زیر دستش بود، چهار هزار اشرفی برداشت، در چهار کیسه کرد و به دست غلامش داد. مرکبی، خودش سوار شد، یک مرکب هم غلامش تا حدود خانه خزیمه آمد. آن جا برای این که غلام هم نفهمد، از غلام هم پنهان می کند. می خواهد یک عمل خالصی بکند که فقط خدا بداند و بس. به غلام گفت: «تو برگرد و پولها را به من بده». خودش حمالی کرد. آقای حاکم با آن شأن و جلالش پولها را به دوش انداخت و حمالی کرد. در تاریکی سر و صورتش هم بسته، آمد در خانه خزیمه در زد. خزیمه بیرون آمد و گفت: «کیست؟» گفت: «یک نفر عرب هستم این را برای تو آورده ام».
گفت: «چیست؟»
گفت: «چهارهزار دینار است، چیزی نیست. شنیده بودم که تو گرفتار شدی، این پول را آورده ام»
گفت: «تا تو را نشناسم پول را نمی گیرم» گفت: «چکار داری کیستم. پول را بگیر نمی خواهم مرا بشناسی».
خزیمه هم محکم گفت: «تا نگویی کیستی، پول را من نمی گیرم».
آن هم ناچار شد یک لقب جعلی به عنوان کلی گفت: «انا جابر اثرات الکرام؛ من یک آدمی هستم که لغزشهای صاحبان کرم را جبران می کنم. کریمهایی که لغزش پیدا می کنند، مال از کفشان می رود، من به دادشان می رسم و پول می دهم». این را گفت و گریخت.
خزیمه، کیسه های اشرفی را به خانه آورد و همسرش را صدا زد که چراغ را روشن کن تا ببینم چقدر است.
زن گفت: «ما که چراغ نفت نداریم». خزیمه گفت: «خوب صبر می کنیم تا روز بشود».
زن پرسید: «کسی چنین مالی را در نصف شب آورد؟»
خزیمه گفت: «هر چه کردم اسمش را بگوید، نگفت، فقط گفت: انا جابر اثرات الکرام! این را گفت و رفت، بیش از این دیگر چیزی نگفت».
حالا بشنو از عکرمه؛ همان حاکم که این مال هنگفت را به این بیچاره داد، وقتی که به خانه رسید، زنش سخت ناراحت بود، یقه پاره کنان و موی کنان. عکرمه گفت: چه شده؟»
گفت: «این وقت شب کجا رفتی؟ کجا بودی؟»
عکرمه گفت: «کاری داشتم رفتم».
گفت: «خیر! حتما نزد زن دیگری رفتی، خانه این و آن و این موقع از شب به چه مناسبت؟»
عکرمه گفت: «والله! پای زنی در میان نبوده کاری داشتیم رفتیم».
زن آرام نگرفت. این قدر خودش را می زند و می گوید: «خودم را می کشم. خلاصه باید بگویی کجا رفتی».
اجمالا گفت: «والله! قسم می خورم برایت که من زن نگرفته ام».
او حتی به زنش هم نمی خواست بگوید. نمی خواست زنش هم بفهمد؛ ولی زن رها نمی کرد عکرمه گفت: «پس به تو می گویم. جریان این است که شنیدم خزیمه خانه نشین شده من هم رفتم چهار هزار دینار به خانه اش بردم. از من پرسید کیستی؟ نامم را نگفتم تنها گفتم: انا جابر اثراث الکرام، همین را گفتم و آمدم».
این هنگام بود که زن آرام گرفت و گذشت.
خزیمه پولها را به کار انداخت و با مقداری از آن، متاعهایی خرید و سفری به شام کرد و نزد خلیفه اموی رسید. خلیفه گفت: «چند سال است این جا نمی آیی، چطور شده است؟»
گفت: «بلی مدتی روزگار بر ما سخت گرفته بود، تهیدست شده بودم»
گفت: «می خواستی سوار بشوی بیایی و به من بگویی تا جبران کنم».
گفت: «حقیقتش این است پولی که کرایه بدهم نداشتم».
خلیفه پرسید: «پس چطور حالا آمدی؟»
گفت: «فرجی شد برای من و آن این است که شبی در تاریکی یک نفر سر و صورت بسته چهار هزار دینار به من داد و رفت، هر چه پرسیدم اسمت چیست، نگفت، فقط گفت: «انا جابر اثراث الکرام»
خلیفه گفت: «ای کاش! من او را می شناختم و این کرم، فتوت و اخلاص را تقدیر می کردم».
موقعی که خزیمه خداحافظی کرد، خلیفه اموی خواست گرفتاریهای او را جبران کند، گفت:
«می خواهم حکومت جزیره را به تو بدهم» خزیمه پذیرفت و حکومت جزیره را که عکرمه حاکمش بود، عزل شد و خزیمه حاکم شد. خلیفه گفت: «حالا که رفتی، عکرمه را معزول کن و حسابش را با بیت المال به دقت تصفیه کن، اگر دیدی خیانتی کرده، دست بسته او را به شام بفرست».
خزیمه، حکم حکومتی جزیره را گرفت و حرکت کرد و طبق مرسوم، حاکم جدید قبل از آمدنش به محل حکومت، قاصدی قبلا به اهالی خبر می داد. با آمدن قاصد، عکرمه خبر شد و با عده ای با کمال احترام به استقبال آمد و خزیمه را به محل حکومت برد و سر جایش نشاند و یک کلمه به او نگفت من چه کسی هستم.
پس از آن که خزیمه استقرار پیدا کرد و به منصب حکومت نشست، گفت: «عکرمه را بیاورید». حاکم معزول را آوردند و گفت صورت حساب پس بده در صورت حساب چند هزار دینار کسر بود که از آن جمله آن چهار هزار دیناری بود که آن شب به خود این بی مروت داده بود. بالاخره کسر آورد. خزیمه گفت: عکرمه! باید جبران کنی»
گفت: «والله! خدا می داند من نخورده ام و نه جایی ذخیره کرده ام».
گفت: «او را به زندان بیندازید» بیچاره! عکرمه، حاکم معزول و همان کسی که چهار هزار دینار به خود این حاکم فعلی داده بود، به زندان رفت و یک کلمه نگفت من همانم که آن شب چهار هزار دینار برای تو آوردم، تو حالا این جور تلافی می کنی، چیزی نگفت؛ چون اگر برای خدا بوده، دیگر نمی شود به دیگری بگوید، دیگر منت نمی گذارد. زندان فایده نکرد؛ زیرا پولی نداشت که بدهد. خزیمه گفت: «او را شکنجه کنید». حاکم معزول را زیر شکنجه انداختند. این جا دیگر زن عکرمه طاقت نیاورد، پیغامی برای خزیمه، حاکم جدید فرستاد و گفت: «آیا جبران تلافی جابر اثرات الکرام این است؟»
همین یک کلمه پیغام را برایش داد. تا خزیمه این جمله را شنید فورا فرستاد از زندان او را آوردند. بلکه می نویسند خودش رفت افتاد روی دست و پایش و عذرخواهی کرد، پایش را دراز کرد و گفت: «زنجیر پایت را به پای من ببند»، اما او نپذیرفت.
باز گفت: «تو سوار بشو من پیاده»
گفت: «ابدا من کاری نکرده ام»
خزیمه گفت: «مگر نه این است که تو آن شب مرا نجات دادی»
گفت: «برای تو که نبود. بالاخره او را با کمال عزت و احترام نزد خلیفه اموی آورد و گفت: «این همان جوانمرد است، حاکم معزول قبلی است». نوشته اند خلیفه اموی هم مال زیادی به او داد و خواست او را بر سر پستش برگرداند؛ او نپذیرفت و گفت: «جزیره را نمی خواهم آن را برای همین خزیمه بگذار». محل دیگری را به او داد و با کمال عزت و احترام به آن جا رفت.


منابع :

  1. آیت الله دستغیب- ایمان- صفحه 47-52

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/211626