بررسی نوبینی و نوگرایی در اندیشه و اشعار مولوی

در حدود 25 علت برای جذابیت این کتاب جاودانه بشری (مثنوی) وجود دارد که یکی از آن علت ها نوبینی و نوگرایی است. و مولوی در این باره 250 بیت شعر سروده است.
آنچه که فوق العاده جالب است این مرد (جلال الدین محمد مولوی) هرگز در این دنیا تکرار و کهنگی ندیده است. من نو، جهان نو. و برای اینکه انسان یکی از اسرار جان خود را دریابد می گوید: همیشه نو باش. لذا اگر کسی ادعا کند که مولوی مانند گروهی دیگر از عرفا، هیچ یک از پدیده ها و جریانات عالم هستی مخصوصا حیات درونی خود را مکرر نمی بیند بلکه در هر لحظه ای با من تازه ای در مقابل جهان تازه ای قرار گرفته و با آن ارتباط برقرار کرده است سخنی به گزاف نگفته است.
وقتی که او از حرکت و جریان موجودات و تجدد مستمر آنها صحبت می دارد مفهومی خشک از تغییر و نو شدن را بیان نمی کند، مثل مکتب های فلسفی. مکتب های فلسفی حرکت را معنا می کنند. از هراکلید به این طرف ما درباره حرکت تعریفاتی داریم اما وقتی مولوی درباره حرکت تجدد زمان سخن به میان می آورد گویی روی امواج دریای هستی آواز می خواند. علت علمی و فلسفی این پدیده فوق العاده با اهمیت هنوز کاملا روشن نشده است. آنچه که در این پدیده گفته شده است یک تعبیر توصیفی است که تنها جریان نوبینی و نوگرایی را توضیح می دهد نه منشا و علت آن را.
مولوی حرکت را شهود می کند او در خود حرکت قرار گرفته است. لذا ملاحظه می کنید که هرگز این مرد (مولوی) تکرار احساس نمی کند. بار اول که به این دنیا نگاه می کند دفعه دوم به یک دنیای جدیدتری می نگرد. و این موضوعی است که ما در اکثر فلاسفه دنیا مشاهده نمی کنیم.
توصیفی را که حتی بعضی غربی ها در این جریان ارائه داده اند چنین است: عقل از عهده امور فقط تا آن حد بر می آید که امور به آنچه در گذشته تجربه شده است شباهت داشته باشند در حالی که شهود می تواند آن یگانگی و بداعت را که با هر لحظه تازه همراه است دریابد. اینکه در هر لحظه یک چیز یگانه و تازه نهفته است مسلما درست است و نیز درست است که این را به کمک تصورات عقلانی نمی توان بیان کرد. فقط آشنایی مستقیم است که می تواند نسبت به چیز یگانه و تازه معرفت به ما بدهد. اینک می پردازیم به نمونه هایی از ابیات مثنوی درباره نوبینی و نوگرایی:
هر نفس نو می شود دنیا و ما *** بی خبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نو نو می رسد *** مستمری می نماید در جسد
در پاسخ این سوال که حال چنین است پس چرا نمی توانیم این حرکت و جریان نو به نو را مشاهده کنیم؟ پاسخ می دهد:
شاخ آتش را بجنبانی بساز *** در نظر آتش نماید پس دراز
این درازی مدت از تیزی صنع *** می نماید سرعت انگیزی صنع
هر زمان مبدل شد چون نقش جان *** نو به نو بیند جهان نی در عیان
گر بود فردوس و انهار بهشت *** چون فسرده یک صفت شد گشت زشت
مولوی آنقدر طعم مساله نو به نو و تحرک را چشیده است که در ابیات فوق می گوید: اگر انسان در بهشت سکونت (بی تحرکی) احساس کند زشتی را نیز احساس خواهد نمود. شما از اینجا دقت بفرمایید که چقدر مساله استمرار تجدد و نوگرایی این مرد را به خود جلب کرده است.
اگر هم از عمر جهان هستی میلیاردها سال گذشته و کهنه شده است تو نو باش و و نو شدن را به این جهان کهنه ارائه نما.
در دوران معاصر ما که رفتارشناسی و سلوک شناسی تمام علوم روانی را در خود منحصر کرد می توان در این باره قدری تامل نمود که آیا ارواح و مفهوم اشعار زیر را درک نمی کنند؟ آیا انسان که مولوی نمونه آن است را درک نمی کنند؟ رفتارشناسی بلی ولی از نظر حرکت والای ملکوتی نفی ارواح انسانها که چنین خصوصیاتی دارد قابل قبول نیست.
ما این روان را در بشر سراغ داریم، پس چرا آن را راکد کنیم؟ بگذارید بشر حرکت کند و جهان برای او آشیانه ای جدید باشد. در ابیات ذیل مولوی اشاره می کند: وقتی که یک حقیقت جدید در درون آدمی بروز می کند جای خوشوقتی است که خود یک دنیای جدید است. آیا این گسترش دیدگاه و این عظمت را از او بگیریم؟ آیا این حقیقت بی نهایت بینی را از بشر گرفته و محدودش کنیم که بشر همان رفتارش است که از او مشاهده می شود؟ به راستی این چه پدیده ای است؟ آیا مولوی درباره انسان صحبت نمی کند؟
مولوی در این ابیات این مساله را توضیح می دهد که ننشین و بگو: چهارده میلیارد سال از انفجار کهکشان ها گذشته و چقدر این دنیا کهنه است؟ با تلقین کهنه بودن جهان خودت را فرسوده و پژمرده مکن.
تو ای انسان! اگر تازه و جدید باشی تو اگر هر لحظه دارای من جدید باشی جهان برای تو جلوه ای تازه خواهد داشت.
مولوی در ابیات زیر نیز اشاره می کند که کهنه ها شروع می شود اما خداوند مجددا گلها را شکوفا می کند بهارهای جدید را نمودار می سازد آدمها را نو به نو وارد این دنیا می نماید که مبادا کهنگی روح شما را افسرده کند.
جان فشان ای آفتاب معنوی *** مر جهان کهنه را بنما نوی
جان فشان افتاد خورشید بلند *** می شود هر دم تهی پر می کنند
ایها العشاق اقبال جدید *** از جهان کهنه ای نو در رسید
ای جهان کهنه را تو جان نو *** از تن بی جان و دل افغان شنو
غل بخل از دست و گردن دور کن *** بخت نو دریاب از چرخ کهن
برگها و میوه های نو ز غیب *** از پی آن کهنگی بی هیچ ریب
بشنو این پند از حکیم غزنوی *** تا بیایی در تن کهنه نوی
هین در این بازار گرم بی نظیر *** کهنه بفروش و تو ملک نو بگیر
هر زمان نو صورتی و نو جمال *** تا ز نو دیدن فرو میرد ملال
خواجه طوطی را به جهت پند دادن و نشان دادن راه نو آزاد کرد:
خواجه گفتش فی امان الله برو *** مر مرا اکنون نمودی راه نو
هر حقیقت جدید و مفیدی که در این عالم هستی برای انسان عرضه می شود احساس نو بودن آن مشروط به این است که تو انسان استعداد نوبینی و نوگرایی خود را به فعلیت برسانی و به عبارت مختصرتر، تازه باش تا تازه بینی.
تا نزاید بخت تو فرزند نو *** خون نگردد شیر شیرین خوش شنو
اگر عالی ترین مطلب را دوباره بگویی انسان محروم از رشد خواهد گفت:
ور بگیری نکته بکر و لطیف *** بعد درکت گشت بی ذوق و کثیف
که من این را بس شنیدم کهنه شد *** چیز دیگر گو به جز آن ای عضد
چیز دیگر تازه و نو گفته گیر *** باز فردا می شوی سیر و نفیر
برای اینکه همواره از تازه بودن من و تازه بودن هستی در دریای نو برخوردار شوی علت رکود و جمود را از خود دور کن و در برابر هر فرهنگ و خواسته ای که خود طبیعی تو را از تو راضی می گرداند میخکوب مباش. پس اگر بخواهی هیچ چیز برای تو تکرار نشود و هیچ کهنه ای مغز و روان تو را نساید آن علت درونی را که موجب رکود درون توست از بین ببر و ریشه کن نما.
دفع علت کن چو علت خو شود *** هر حدیث کهنه پیشت نو شود
تا که از کهنه بر آرد برگ نو *** بشکفاند کهنه صد خوشه ز نو
قانون این است که اگر درون آدمی جریان مستمر ارتباط با هستی متحرک و متجدد را حفظ نماید هیچ چیزی از مقابل چشم او ناپدید نخواهد گشت مگر اینکه یک حقیقت تو جان او را تازه خواهد کرد.
سنگ را صد سال گویی لعل شو *** کهنه را صد بار گویی باش نو
لیک گفت آن فوت شد غمگین مشو *** زانکه گر شد کهنه آید باز نو
«لکی لا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم...؛ تا بر آنچه از دست ‏شما رفته اندوهگين نشويد و به [سبب] آنچه به شما داده است‏ شادمانى نكنيد.» (حدید/ 23)
برای شناسایی درون انسان نخست رفتار و نمودهای ظاهری او را باید بررسی نمود و اگر از این راه امکان شناسایی نبود او را به سخن گفتن وادار کن، طرز بیان جملات و طرح مفاهیم و قضایا که پدیده هایی تازه از گوینده است می تواند تو را به واقعیات بنیادین درون او رهنمون شود.
ور نبینی روش پویش را بگیر *** بو عصا آمد برای هر ضریر
ور نداری بو در آرش در سخن *** از حدیث نو بدان راز کهن
درست است که کسی که از رحم مادر بیرون می آید در حقیقت از جهان رحم بیرون رفته و دیگر به آنجا بر نمی گردد ولی آن رفتن از جایگاه اولی محدود و تنگ و تاریک برای جنین مساوی نو شکفتن در این جهان بسیار وسیع است همچون رفتن از این دنیا شکفتن در ابدیت است.
از رحم زادن جنین را رفتن است *** در جهان او را ز نو بشکفتن است
بیا ای سالک رشد یافته فروغ نهانی درونت را آشکار ساز تا از این شب های تاریک زندگی بامداد روشن و روشنگر را فروزان نمایی.
هین ید بیضا نما ای پادشاه *** صبح نو بنما ز شب های سیاه
اندیشه ها و بارقه هایی را که در درون تو نو به نو سر می کشند پذیرا باش پیش از آنکه آن اندیشه و بارقه ها در درون تو خاموش شوند، از آنها برخوردار باش شاید که حقیقت تازه ای را برای شما به ارمغان آورده باشد. باشد که برای ورود اندیشه ها و بارقه های تازه تر آماده باشی.
فکر در سینه درآید نو به نو *** خند خندان پیش او تو باز رو
هست مهمانخانه این تن ای جوان *** هر صباحی ضیف نو آید در آن
نی غلط گفتم که آید دم به دم *** ضیف تازه فکرت شادی و غم
میزبان تازه رو شو ای خلیل *** در مبند و منتظر شو در سبیل
هرچه آید از جهان غیب وش *** در دلت ضیف است او را دار خوش
هین مگو که ماند اندر گردنم *** که هم اکنون باز پرد در عدم
تازه می گیر و کهن را می سپار *** که هر امسالت فزونست از سه پار
این ابیات حقایقی را مطرح می کند که کمتر متفکرانی به محتویات آنها توجه پیدا می کنند. مطالبی که از ابیات ذیل می توان استفاده کرد به قرار زیر است:
1- یک حقیقت مهم در درون انسانها در حال گذر دایمی است که هر کسی که از درون خود آگاهی داشته باشد آن را به خوبی در می یابد، اگر چه در شناخت این حقیقت اختلاف نظر وجود دارد.
2- آب جوی فکر که در جریان است روی آن خاشاک و اشیای خوب و بد در حال عبور است این خاشاک و اشیا از شئون کیفیت و محتویات مغز و روان آدمی است که به وسیله حواس و دیگر ابزار درک انعکاسی پدیده های ماده و مادیات را در خود جای می دهد آب روان فکر از آنها می گذرد و از آنها متأثر و آلوده می گردد.
3- هر کسی در درون خود نوعی جریان استمراری را احساس می نماید این جریان می تواند فیض مستمر جان و روان را از خداوند فیاض به وجود آدمی اثبات نماید.
4- اشکال جدید اندیشه های نو در روی آب دایم الجریان جویبار درونی از راه می رسند.
5- پوست هایی که بر روی این آب در حرکت است از آن میوه های غیبی است که با تصفیه درون می توان از آنها برخوردار شد.
6- هنگامی که آب روان انبوه و با سرعت بیشتر حرکت کند پوست ها و دیگر اشیای روی آب (شادی ها، اندوه ها، تصورات، اندیشه ها و غیرذلک) سریع تر عبور می کنند.
7- اینکه می بینید غم و اندوه در درون عارفان پایدار نمی ماند به این علت است که آب روان حیات درون آنان هم انبوه است و هم با سرعت بیشتر می گذرد لذا نه تنها عوامل اندوه (چنانکه مولوی می گوید) بلکه حتی عوامل شادی هم با سرعت بیشتری می گذرد و از صحنه درون ناپدید می گردند:
در وجود آدمی جان و روان *** می رسد از غیب چون آب روان
هر زمان از غیب نو نو می رسد *** وز جهان تن برون شو می رسد
در روانی روی آب جوی فکر *** نیست بی خاشاک خوب و زشت ذکر
او روان است و تو گویی واقف است *** او دوان است و تو گویی عاکف است
گر نبودی سیر آب از خاک ها *** چیست در وی نو به نو خاشاک ها
هست خاشاک تو صورت های فکر *** نو به نو در می رسد اشکال بکر
قشرها بر روی این آب روان *** از ثمار باغ غیبی شد دوان
قشرها را مغز اندر آب جو *** زانکه آب از باغ می آید به جو
گر نبینی رفتن آب حیات *** بنگر اندر سیر این جوی نبات
آب چون انبه تر آید در گذر *** زو کند قشر صور زودتر گذر
چون به غایت تیز شد این جو روان *** غم نپاید در ضمیر عارفان
چون به غایت ممتلی بود و شتاب *** پس نگنجد اندرو الا که آب
سخنانی را که برای تو عرضه می شوند درست مورد دقت قرار بده اگر محتوای آنها از اعماق دل و جان باشد که مربوط به خدای جان و دل آفرین است سخن معمولی نبوده و آب حیات می باشد اگر چه کلمات و جملات آن کهنه باشند این آب حیات در هر لحظه در حال نو به نو شدن می جوشد و موج می زند:
آب حیوان خوان مخان این را سخن *** جان نو بین در تن حرف کهن
چون ز سینه آب دانش جوش کرد *** نی شود گنده نه دیرینه نه زرد
ور ره نبعش بود بسته چه غم *** کاو همی جوشد ز خانه دم به دم


منابع :

  1. محمدتقی جعفری- پیام خرد- صفحه 276-283

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/211737