امور فطری و امور تکوینی

در حقیقت بحث فطرت در مورد این است که آیا این مسائلی که به عنوان مسائل خاص انسانی یعنی ماوراء حیوانی مطرح است و برای حیوان مطرح نیست همه اکتسابی است و ریشه ای در ساختمان انسان ندارد؟ یا اینکه نه، همه این مسائل ریشه ای در ساختمان انسان دارد و جزئی از فطرت انسان است؟ مثلا مسأله ای است به نام حقیقت خواهی که خودش یک مطلبی است. مقصود از حقیقت خواهی، حالتی است که انسان می خواهد به واقعیت مجهولاتی که در برابرش هست نائل شود و حقایق مجهولات را کشف کند. اولا آیا انسان حقیقت خواه است یا خیر؟ ممکن است کسی منکر شود و بگوید اصلا انسان حقیقت خواه نیست و اگر انسان حقیقت را می خواهد برای منافع خودش می خواهد، که این بحث در باب علم هست (چون علم می خواهد حقیقت را برای انسان کشف کند) که آیا انسان برای علم ارزش ذاتی قائل است یا فقط ارزش ابزاری قائل است؟
بدون تردید علم وسیله ای برای انسان است: "توانا بود هر که دانا بود"، علم به انسان قدرت می دهد و وقتی که قدرت داد وسیله ای می شود که انسان با آن به زندگی خودش بهبود بخشد. ولی یک مسأله دیگر نیز هست: آیا علم برای انسان ارزش ذاتی هم دارد یا ندارد؟ اگر علم برای انسان در حال حاضر ارزش ذاتی دارد، یعنی انسان امروز حقیقت خواه است، پس این سؤال مطرح می شود که آیا این حقیقت خواهی را ضرورتهای اجتماعی به انسان تلقین کرده یا جزء نهاد انسان است و انسان، حقیقت خواه آفریده شده است؟ مثال دیگر خیر اخلاقی است. ما عجالتا امروز مفاهیم و معانی ای در میان خودمان داریم که اسم آنها را "خیر اخلاقی" می گذاریم، یعنی از نظر اخلاقی، اینها را "انسانیت" و "نیک اخلاقی" و نقطه مقابلش را "شر اخلاقی" می نامیم. مثلا "سپاسگزاری" یعنی چه؟ یعنی اگر کسی به انسان نیکی کرد انسان در مقابل او نیکی کند و سپاسگزار باشد. این کلمه در مقابل ناسپاسی قرار دارد. به عبارت دیگر سپاسگزاری یعنی "نیکی را نیکی پاسخ گفتن". این یک مسأله اخلاقی است.
ما امروز بالاخره این را پذیرفته ایم که «هل جزاء الاحسان الا الاحسان» (الرحمن- 60). این آیه که سؤال می کند می خواهد از فطرت انسان جواب بگیرد که این، امری فطری است که پاداش احسان جز احسان نیست. می فرماید آیا پاداش احسان غیر از احسان چیز دیگری می تواند باشد؟ انسان می گوید خیر، جزا و پاداش احسان، احسان است. این حکم را انسان از کجا گرفته است؟ آیا یک امر تلقینی است و ضرورتهای اجتماعی آن را به انسان تحمیل کرده است؟ (قهرا در این صورت اگر شرایط اجتماعی تغییر کند این حکم هم عوض می شود و از بین می رود که همان مفهوم نسبیت اخلاق می شود) یا اینکه این یک امری در نهاد انسان است؟ مسأله خود دین و پرستش از جمله اینهاست. آیا این حسی که امروز به نام حس دینی به هر حال در انسانها وجود دارد امری است که از نهاد انسان سرچشمه می گیرد و یک تقاضایی در سرشت و باطن انسان است یا این هم یک امری است که مولود یک سلسله عوامل دیگر است؟


منابع :

  1. مرتضی مطهری- فطرت- صفحه 36-35

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/22138