جنگ و صلح و روش امام علی علیه السلام

ما می بینیم امیرالمؤمنین در یک جا می جنگد، در جای دیگر نمی جنگد. بعد از پیغمبر اکرم (ص) که مسئله خلافت پیش می آید و خلافت را دیگران می گیرند و می برند، علی در آنجا نمی جنگد، دست به شمشیر نمی زند و می گوید من مأمور هستم که نجنگم و نباید بجنگم، و هر مقدار هم که از دیگران خشونت می بیند، نرمش نشان می دهد، به طوری که یک وقت تقریبا مورد سؤال و اعتراض حضرت زهرا (س) قرار گرفت که فرمود: «مالک یا ابن ابی طالب، اشتملت شملة الجنین، و قعدت حجرش الظنین؛ پسر ابوطالب! چرا مثل جنین در رحم، دست و پایت را جمع کرده و همینجور یک گوشه نشسته ای و مثل اشخاصی که متهم هستند و خجالت می کشند از خانه بیرون بروند در خانه نشسته ای؟ تو همان مردی هستی که در میدان های جنگ، شیران از جلوی تو فرار می کردند، حالا این شغال ها بر تو مسلط شده اند؟! چرا؟» که بعد حضرت توضیح می دهد که آنجا وظیفه من آن بوده، اکنون وظیفه من این است.
بیست و پنج سال می گذرد و در تمام این بیست و پنج سال علی یک مرد به اصطلاح صلح جو و مسالمت طلب است. آن وقتی که مردم علیه عثمان شورش می کنند -همان شورشی که بالاخره منجر به قتل عثمان شد- علی خودش جزء شورشیان نیست، جزء طرفداران هم نیست، میانجی است میان شورشیان و عثمان و کوشش می کند که بلکه قضایا به جایی بیانجامد که از طرفی تقاضاهای شورشیان -که تقاضاهایی عادلانه بود راجع به شکایتی که از حکام عثمان داشتند و مظالمی که آنها ایجاد کرده بودند- بر آورده شود و از طرف دیگر عثمان کشته نشود. این در نهج البلاغه است، و تاریخ هم به طور قطع و مسلم همین را می گوید. به عثمان می فرمود: من می ترسم بر اینکه تو آن پیشوای مقتول این امت باشی، و اگر تو کشته شوی باب قتل بر این امت باز خواهد شد، فتنه ای در میان مسلمین پیدا می شود که هرگز خاموش نشود.
پس علی حتی در اواخر عهد عثمان که بدترین دوره های زمان عثمان بود نیز میانجی واقع می شود میان شورشیان و عثمان در ابتدای خلافت عثمان هم وقتی که آن نیرنگ عبدالرحمن بن عوف طی شد که در آخر فقط دو نفر از شش نفر به عنوان کاندیدا و نامزد باقی ماندند: علی (ع) و عثمان، (روش حضرت از همین قبیل بود. قضیه از این قرار بود که عمر شورایی مرکب از شش نفر را مأمور انتخاب جانشین خود کرد. در این شورا ابتدا) سه نفر کنار رفتند، یکی به نفع حضرت امیر و او زبیر بود، یکی به نفع عثمان و او طلحه بود و یکی به نفع عبدالرحمن و او سعد وقاص بود. سه نفر باقی ماندند. عبدالرحمن گفت من هم داوطلب نیستم. باقی ماند دو نفر، و رأی شد رأی عبدالرحمن. عبدالرحمن به هر کس رأی بدهد او چهار رأی دارد (چون خودش دو رأی داشت، هر یک از آن دو هم دو رأی داشتند) و طبق آن شورا خلیفه است. اول آمد نزد حضرت امیر و گفت: "من حاضرم با تو بیعت کنم به شرط عمل به کتاب خدا و سنت پیغمبر و سیره شیخین". فرمود: "من با تو بیعت می کنم به شرط عمل به کتاب خدا و سنت پیغمبر و آنچه خودم درک می کنم". بعد رفت نزد عثمان و گفت: "من با تو بیعت می کنم به شرط عمل به کتاب خدا و سنت پیغمبر و سیره شیخین". گفت: بسیار خوب، قبول می کنم، در صورتی که عثمان از سیره شیخین هم منحرف شد.
به هر حال، در آنجا آمدند به حضرت اعتراض کردند که چرا اینطور شد؟ حال که اینها چنین کاری کردند تو چه می کنی؟ (در نهج البلاغه خطبه 74 آمده است) فرمود: «و الله لاسلمن ماسلمت امور المسلمین، و لم یکن فیها جور الا علی خاصة؛ مادامی که ستم بر شخص من است ولی کار مسلمین بر محور و مدار خودش می چرخد و آن کسی که به جای من هست اگر چه به ناحق آمده، اما کارها را عجالتا درست می چرخاند، من تسلیمم و مخالفتی نمی کنم.»
بعد از عثمان و در زمان معاویه، مردم می آیند با حضرت بیعت می کنند. آنجا دیگر امیرالمؤمنین با متمردین یعنی ناکثین و قاسطین و مارقین، اصحاب جمل و اصحاب صفین و اصحاب نهروان می جنگد و جنگ خونین راه می اندازد. همچنین بعد از جنگ صفین، در قضیه طغیان خوارج و نیرنگ عمرو عاص و معاویه که قرآن ها را سر نیزه کردند و گفتند بیائیم قرآن را میان خودمان داور قرار بدهیم، و عده ای گفتند راست می گوید و در سپاه امیرالمؤمنین انشعاب پدید آمد و دیگر جایی برای امیرالمؤمنین باقی نماند، با اینکه مایل نبود تسلیم شد، و بالاخره حکمیت را پذیرفت. این هم خودش کاری نظیر صلح بود، یعنی گفت حکم ها بروند مطابق قرآن کریم و مطابق دستور اسلام حکومت بکنند، منتهی عمرو عاص قضیه را به شکلی در آورد که حتی برای خود معاویه هم دیگر ارزش نداشت، یعنی قضیه را به شکل حقه بازی تمام کرد،
ابوموسی را فریب داد اما فریبش به شکلی نبود که نتیجه اش این باشد که علی خلع بشود و معاویه بماند بلکه به شکلی بود که همه فهمیدند که اساسا اینها با همدیگر توافق نکرده اند و یکی از این دو سر دیگری کلاه گذاشته است، چون یکی می گوید من هر دو نفر را خلع کردم و دیگری می گوید در یکی راست گفت و در دیگری دروغ گفت، آن یکی را من قبول ندارم، و هنوز از منبر پایین نیامده خودشان با همدیگر جنگشان در گرفت و فحش و فضاحت که تو چرا کلاه سر من گذاشتی؟ و معلوم شد که قضیه پوچ است.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- سیری در سیره ائمه اطهار- صفحه 54-56

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/22293