اگزیستانسیالیست ها خواسته اند که برای اصالتهای انسانی واقعا پایه و پایگاهی بسازند بدون آنکه مسأله مادی بودن جهان و مادی بودن انسان دست به ترکیبش خورده باشد. اولا مسأله ای را گفتند که این مسأله را قبل از اینها دیگران هم گفته اند (اغلب این فلسفه ها ریشه ای در فلسفه هگل دارد. هم مارکسیسم و هم اگزیستانسیالیسم ریشه های اساسی شان در فلسفه هگل است و به حق گفته اند که هگل چهره فلسفه اروپا را تغییر داد).
اولین مسأله ای که اینها طرح کردند که در اینجا راهشان با فلسفه شرقی متفاوت می شود این است که، در فلسفه شرقی مثل کلمات بوعلی می گویند ما دو گونه خیر داریم. خیرهای محسوس و خیرهای معقول، چیزهایی که انسان از جنبه های حسی و مادی، آنها را می خواهد، به عبارت دیگر خواسته های این قسمت های هستی انسان، و خواسته های جنبه های معنوی انسان. آنها کلمه منفعت یا سود را اگر به کار ببرند احیانا در مورد خیر محسوس به کار ببرند. مثلا می گویند علم خیر است ولی خیر معقول، اما آب و نان خیر است ولی خیر محسوس، و انسان مجبور است دنبال آنچه که در عمق وجدان خودش آن را خیر می داند برود، بالفطره دنبال خیرهای خودش می رود. اگر بگوییم ملاک خیریت چیست؟ می گویند ملاک خیریت، کمال است، یعنی آن مرحله از وجود انسان با رسیدن به آن خیر تقویت می شود و تکامل پیدا می کند. در فلسفه غرب چون اصلا نمی خواهند غیر از محسوس به حقیقتی و به واقعیتی قائل باشند می گویند واقعیت همانی است که مادی و محسوس است، غیر آن، واقعیت نیست. پس قهرا نمی توانند بگویند که انسان دو گونه خیر دارد. آنها که می گفتند دو گونه خیر به دو گونه واقعیت معتقد بودند، برای انسان دو مرتبه از واقعیت قائل بودند و در عالم هستی هم دو مرتبه از واقعیت قائل بودند.
اصالتهای انسانی آن وقت معنی و مفهوم و واقعیت پیدا می کند که یک سلسله امور فطری برای انسان باشد، مایه هایی در فطرت انسان باشد و خود اینها یک سلسله واقعیتها باشد که انسان به واقعیت خودش به سوی آن واقعیتها حرکت می کند، همین طور که در خیر محسوس، انسان با واقعیت محسوسش به سوی واقعیتهای محسوسی حرکت می کند آنها هم یک واقعیتهایی می باشد که انسان با واقعیت معقولش به سوی آن واقعیتها حرکت می کند. تکامل انسان هم فقط با این فرض قابل تصور است، و اگر این را از انسان بگیریم تکامل در انسانیت معنی ندارد هر چند تکامل در ابزار معنی دارد.
پس ارزشها همان خیرهای واقعی اند. این حرف هم حرف بی اساسی است که ما بیاییم آنچه را که بشر دنبالش می رود تقسیم کنیم به سودها و ارزشها، و بعد بگوییم ارزشها که هیچ و پوچ است، منطقی نیست و عقل هیچگاه حکم نمی کند برو دنبال اینها ولی انسان می رود، انسان یک کارهای دیوانگی (غیرعقلی یعنی دیوانگی) و غیرعقلانی هم دارد، حال اگر چه ضد عقل نیست که بگوییم بر ضد حکم عقل است ولی بالاخره عقلی هم نیست و مساوی می شود با کار دیوانگی، و به عبارت دیگر یک نوع خل گریهایی است ولی خل گریهای خوبی است که لازم است باشد. تازه این خوب است و لازم است باشد اساسا معنی ندارد. بالاخره ناچاریم اینها را یک سلسله خل گریها برای بشر بدانیم.