انسان در عالم خواب با یک نیروهای دیگری می بیند، با یک نیروهای دیگر می شنود. این مسئله خواب هم خیلی عجیب است. وقتی آدم خواب می بیند غیر از این است که در عالم خواب تصور کند، در عالم خواب می بیند. با اینکه چشم کار نمی کند، در عالم خواب می بیند. وقتی بیدار می شود یادش می آید که در عالم خواب دید، عین حالت ابصاری که در عالم بیداری رخ می دهد (از جنبه روانی نه از جنبه فیزیکی).
از جنبه روانی شما الان در بیداری دارید می بیند ولی این یک مقدمات طبیعی دارد تا این دیدن برای شما محقق شود. در عالم خواب آن حالت روانی عینا حالت روانی عالم بیداری است ولی بدون اینکه مقدمات طبیعی پیدا شده باشد.
می گویند پس معلوم می شود خود دیدن هم لازم نیست از اینجا بیاید در چشم من تا حالت روانی دیدن پیدا شود، ممکن است از درون من بیاید تا آن مرکز دیدن و در آنجا حالت دیدن پیدا شود. کی گفته که دیدن باید تصاعد از طبیعت باشد، ممکن است تنازل از غیب باشد. لزومی ندارد چنین چیزی باشد، که روی این هم خیلی بحث ها می شود. پس واقعا دیدن است.
البته در حالت بیماری هم این جور چیزها پیدا می شود. مثل بوعلی ذکر می کنند بسیاری از بیمارهایی را که برایشان تجسمات پیدا می شود. امروز هم گویا مسلم است که برای بعضی از بیمارها حالت تجسم پیدا می شود و مسلم همان خیالات که قبلا حالت خیال و تصور داشت، بعد صورت تجسم پیدا می کند بدون اینکه در طبیعت چیزی وجود داشته باشد.
برای خود من در یک بیماری این قضیه به صورت بسیار روشن پیدا شد. تقریبا یک سال و نیم بود که رفته بودیم قم. گویا بیماری حصبه بود (خیلی عجیب بود). یادم هست که تبم شدید شد و متعاقب آن یک مرتبه این خیال برایم پیدا شد که من می خواهم بمیرم و یقین پیدا کردم که می خواهم بمیرم. حال چطور شد این یقین برای من پیدا شد، خودم نمی فهمم. روی تخت خوابیده بودم. تابستان بود. حصیر پهن بود. آمدم روی حصیرها پایم را رو به قبله گذاشتم و من اصلا حالت احتضار را واقعا احساس کردم. تا شاید یک سال بعد هر وقت فکر می کردم آن حالت را، حالتی که آدم یقین می کند که در این لحظه دیگر دارد جدا می شود از پدرش، از مادرش، از خویشانش، از آرزوهای آینده اش، آن وقت چه به آدم دست می دهد خدا می داند.
یک حالت عجیبی بود. بعد تنم یخ کرد. نمی دانم همان خوابیدن روی حصیرها سبب شد یا چیز دیگر. کم کم حالت تب از من رفت، دیدم نه، من نمردم. هرچه که انتظار کشیدم دیدم نمردم، بلند شدم دو مرتبه نشستم. آنگاه یک چیزهایی می دیدم.
اول چیزی که من آنجا دیدم این بود که یک دفعه دیدم این متکایی که پهلویم هست دارد ورم می کند، مثل گوسفندی که آن را باد می کنند تدریجا ورم می کند، اصلا به چشم خودم داشتم می دیدم. با این دیدن اگر بگویید یک ذره تفاوت داشت (آخر دیدن خواب کمی ابهام دارد) یک ذره تفاوت نداشت. رفقایی که آنجا بودند، خیال می کردند (خیال آنها هم البته درست بود) که من خلاصه هذیان دارم می گویم و من خیال می کردم آنها هم مثل من می بینند.
یک دفعه دیدم رفیقم که پهلویم بود پیشانیش شروع کرد به ورم کردن، تدریجا ورم می کرد. تو چرا اینجور می شوی؟ باز آن یکی و آن یکی. بعد گفتم بروید ببینید در مدرسه هم چیزی ورم می کند یا ورم نمی کند و اختصاص دارد به این اتاق؟ بعد من به این چشم خودم دیدم دکتر مدرسی آمد برای من نسخه داد و به گوش خودم شنیدم صدای پای دکتر مدرسی را قبل از آمدن (که با صدای پایش آشنا بودم) که من گفتم بفرستید دنبال دکتر مدرسی، دکتر مدرسی است، صدای پایش را شنیدم.
آمد در اتاق من صحبت کرد، نسخه به من داد. بعد هم که حالم خوب شده بود تا مدت ها من خیال می کردم دکتر مدرسی آمده.
بعد از مدت ها فهمیدم تمام این ها تجسماتی بوده که من با چشم خودم داشتم می دیدم و اصلا واقعیت نداشته و من واقعا حیرت کردم. آخر انسان یک وقت چیزی را که نمی بیند تصورش را می کند، چون در حافظه اش است، استمداد از حافظه و تصور کردن. مثلا آقایی که الان اینجا نیست، ما در ذهن خودمان یک تصور مبهمی از او می کنیم اما هرگز ما قادر نیستیم در حال بیداری یکی از دوستانمان را که در این جلسه نیست الان جلوی چشم خودمان ببینیم، هر کار بخواهیم بکنیم او را جلو چشم خودمان مجسم کنیم نم ی توانیم. ولی من در آن حال در جلوی چشم خودم مجسم می دیدم.
بعد این از جنبه روانی برای من مبدأ یک فکر شد که همین حرفی که فیلسوف ها می گویند درست است، برای دیدن یعنی آن حالت روانی دیدن نه حالت فیزیکی دیدن، همان حالتی که انسان واقعا شیئی را با قوه باصره خودش در جلوی چشم خودش مجسم ببیند، هیچ لزومی ندارد که این شرایط طبیعی همیشه باشد، بلکه در بعضی حالات لازم است.
بعد هم من به همین دلیل قبول کردم که راست می گویند کسانی که می گویند در عالم خواب، دیدن، واقعا خود دیدن واقع می شود نه اینکه آدم نمی بیند و خیال می کند و می بیند، نه، در عالم رؤیا آدم خیال می کند که یک وجود مادی در جلویش هست، این را اشتباه می کند اما در اینکه می بیند یعنی آن حالت ابصار برایش رخ می دهد هیچ اشتباه نمی کند، واقعا حالت ابصار رخ می دهد، در آن هیچ اشتباه نمی کند و اصلا دیدن در حال عادی شرایطش آن است، در غیر حالت عادی شرایطش این است.
(حکما) می گویند بنابراین (دیدن) از راه های مختلف (صورت می گیرد). حتی مرض و بیماری هم ممکن است سبب شود، منتها یک آدم بیمار و مریض چه چیز را می تواند جلوی خودش تجسم دهد؟ همان سوابق ذهنی خودش را. آنجا که دیگر روح من جز با همان ذخیره های موجود خودش -دکتر مدرسی و نسخه دکتر مدرسی و صدای پای دکتر مدرسی- با چیز دیگری تماس نداشت، همان خیالات یعنی آنچه در حافظه من بود به صورت یک امر مبصر در مقابل چشم من مجسم می شد.