نتایج اجتماعی داستان حضرت موسی و حضرت خضر

مسئله ای در قرآن کریم وجود دارد که که از اول، به تعبیر عرفانی آن توجه کردند و به تعبیر تاریخی و اجتماعی آن توجه نکردند و اگر توجه می کردند یک فلسفه بزرگ تاریخی اسلام روشن می شد و آن داستان حضرت موسی (ع) و حضرت خضر (ع) است که از داستان های زیبا و عمیق قرآن می باشد.

داستان حضرت موسی و حضرت خضر علیهما السلام
به موسای اهل شریعت و اهل قانون و آنکه واجب و حرام و مستحب و مکروه برایش حساسیت خاصی دارد می گویند که تو مأموری بروی نزد بنده ای از بندگان ما که از پیش خودمان به او علم آموخته ایم. موسی همراه حضرت یوشع می رود. با ادب به خضر می گوید: اجازه می دهی که در خدمت تو باشم تا قسمتی از آنچه را که می دانی به من جاهل بیاموزی؟ «قال له موسی هل اتبعک علی ان تعلمن مما علمت رشدا»؛ «موسی به او گفت: آیا از پی تو بیایم تا از حکمتی که تعلیم شده ای به من بیاموزی؟» (کهف/ 66)
نمی خواهد بگوید آنچه بلدی به من یاد بده، بلکه خیلی متواضعانه می گوید "از آنچه آموخته شده ای از ناحیه حق"
خضر هم صریح می گوید: «قال انک لن تستطیع معی صبرا»؛ «گفت تو هرگز نمی توانی همراه من شکیبایی کنی.» (کهف/ 67)
تو تحمل نداری، ظرفیت نداری. به یک پیغمبر می گوید که تو تحملش را نداری. اما موسی پاسخ می گوید امیدوارم که ظرفیت داشته باشم و بتوانم بیایم.
سوار کشتی می شوند. موسی می بیند خضر دارد کشتی را سوراخ می کند تصرف در مال غیر بدون اذن او حرام است؛ خلاف شرع بین است و علاوه بر این خطر غرق شدن هست. به همین دلیل می پرسد: «اخرقتها لتغرق اهلها»؛ «آیا کشتی را سوراخ کردی تا سرنشینانش را غرق کنی؟» (کهف/ 71) خضر گفت: نگفتم تو تاب نداری، تحمل و ظرفیت نداری؟! موسی به خود آمد و گفت: مرا به خاطر آنچه فراموش کردم مؤاخذه مکن و در کارم بر من سخت مگیر. موسی پسر بچه ای را می بیند بی گناه و بدون تقصیر، اما خضر می زند او را می کشد. داد موسی بلند شد که قتل نفس بدون تقصیر و جرم؟! چرا این کار را کردی؟! خضر گفت: نگفتم تو تاب نداری؟
بعد گرسنه و تشنه وارد دهی شدند. غذا خواستند، ولی به حول و قوه الهی هیچ کس حاضر نشد لقمه ای به آنها غذا بدهد. گرسنه بیرون آمدند و یک دیوار کج دیدیند. خضر گفت ما باید به این مردم خدمت کنیم، پاچه ات را بالا بزن گل بسازیم و این دیوار را درست کنیم. موسی دید وقتی به غلام بی تقصیر رسید زد او را کشت، این مردم بدجنس که حاضر نیستند از مهمان پذیرایی کنند، حال گل درست کرده که من می خواهم به اینها خدمت کنم! بار سوم اعتراض کرد. خضر گفت: نگفتم که تو قادر به صبر نیستی؟! «قال هذا فراق بینی و بینک»؛ «گفت این (زمان) جدایی میان من و توست.» (کهف/ 78)
بعد یک یک توضیح داد. گفت: اما داستان کشتی: می دانستم در پیش رو پادشاهی است که کشتی ها را غصبی می گیرد مگر معیوب ها را و من کشتی را معیوب کردم برای آنکه نجات پیدا کند. من خدمت می کردم ولی به صورت خیانت. اما داستان غلام: او فرزند یک پدر و مادر مؤمن بود. بیم آن بود که وقتی بزرگ شود طغیان کند، کفر ورزد و آنها را از بین ببرد. در واقع من خدمتی به پدر و مادرش کردم.
اما آن دیوار مال دو تا بچه بود که پدر و مادرشان آدم های صالحی بودند و احسان و خدمت به آنها اقتضا می کرد که من این کار را انجام دهم این پاداش نیکوکاری آنها بود.

نتایج داستان مذکور
در این داستان، پیوسته چنین است که در زیر یک پرده که آن پرده، کار زشت است یک هدف عالی نهفته است که آن را توجیه می کند. برای کسی که نمی داند، توجیه پذیر نیست. آن کسی که نمی داند، وظیفه اش این است که از قانون مربوطه پیروی کند. اما یکی هست که آن طرف را می داند و شکستن این قانون برای او توجیه دارد، ولی برای این توجیه ندارد.
برخی کارها برای افرادی جایز می شود و برای افراد دیگر جایز نیست. این است که وظیفه پیغمبر و امام و ولی در خیلی موارد فرق می کند؛ نه اینکه حکم برای پیغمبر و ما دو حکم است. حکم برای ما و پیغمبر یا برای ما و امام هر دو یکی است. اگر ما آن طرف تر را می دیدیم وظیفه مان همان می شد ولی آنکه آن طرف تر را می بیند خود به خود حکم درباره او تغییر می کند. از ابتدا این داستان را توجیه کردند و بیشتر بردند روی مسائل اخلاقی و عرفانی و معرکه عرفا شده است که:
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید*** که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها
و این که آنجا که ولی باشد که طریقت را تشخیص بدهد، می تواند حقیقت شریعت را به خاطر طریقت بشکند، در صورتی که این در رهبری اجتماعی بیشتر مطرح است.
وقتی تاریخ زندگی پیامبر اکرم (ص) را مطالعه می کنید می بینید همه آن، داستان موسی و خضر است. پیغمبر آنجا که تشخیص می دهد برای بشریت چه کاری باید بکند اهمیت نمی دهد که دیگران چه می گویند. وقتی که تشخیص می دهد دشمن باید تضعیف شود و اولین تضعیفی هم که باید به دشمن وارد شود از جنبه اقتصادی است که همین پول آنها تبدیل به اسلحه می شود و به سر مسلمین می ریزد، می گوید بروید کاروانشان را بزنید تا قوت نگیرند. و یا اگر تشخیص می دهد که این یهودی ها جرثومه فسادند، در یک جا می گوید هفتصدتاشان را از بین ببرید. البته در مقیاس کسی که حال را دارد می بیند نه آینده را این امور توجیه پذیر نیست. مثلا چنگیز، زمانی که بچه چهار پنج ساله بوده، سرش را جلوی هر کسی می بریدند، می گفتند که جنایت شده است؛ ولی وقتی همین چنگیز بزرگ شد و میلیون ها آدم کشت می گویند چه خوب بود کسی او را در سنین چهار پنج سالگی گیر می آورد و سرش را می برید.
در آن سن همه آنطور می گفتند چون آینده را نمی دیدند، ولی آن کسی که آینده را می بیند می تواند این کار را بکند. البته کسی نباید این را بهانه قرار دهد برای ارتکاب جنایت. جز ولی حق که می بیند، کسی حق چنین کاری را ندارد.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- فلسفه تاریخ- صفحه 195-197

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/23340