عرفان امام علی (ع)

بعد از پیامبر اکرم ما بنده ای به این بندگی جز علی (ع) سراغ نداریم. تخمین زده اند در حدود چهل و پنج ساعت از ضربت خوردن تا وفات و شهادت ایشان یعنی تا آن لحظه ای که مرغ روحش به عالم ملکوت پرواز کرد فاصله شد و به نظر من این مدت چهل و پنج ساعت از حیرت انگیزترین دوره های زندگی علی (ع) است. شخصیت علی را در این چهل و پنج ساعت انسان می بیند. یقین و ایمان علی در این چهل و پنج ساعت بر دیگران نمایان می شود. از نظر خود او لحظات و ساعاتی است که جایزه خودش را گرفته است، مسابقه را به نهایت رسانده است، با کمال افتخار می خواهد نزد پروردگارش برود. علی چیز دیگری است. در نهج البلاغه است، می فرماید این آیه که نازل شد: «احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون* و لقد فتنا الدین من قبلهم فلیعلمن الله الذین صدقوا و لیعلمن الکاذبین؛ آیا مردم پنداشتند همین که گفتند ایمان آوردیم به حال خود رها می شوند و مورد آزمایش قرار نمی گیرند؟ و به یقین کسانی را که پیش از اینان بودند آزمودیم، پس خدا بی تردید آنها را که راست گفتند نیک می شناسد و دروغگویان را (نیز) خوب می شناسد» (عنکبوت/ 2-3)، من فهمیدم که در امت اسلام فتنه ها پیدا می شود. من خیلی آرزوی شهادت داشتم. آرزو داشتم که در احد شهید شوم. هفتاد نفر از مسلمین شهید شدند وقتی که من شهید نشدم خیلی دلم گرفت، ناراحت شدم. (این را یک جوان می گوید. در زمان جنگ احد علی تقریبا یک مرد بیست و پنج ساله است. دو بچه کوچک در خانه دارد: امام حسن و امام حسین. همسری دارد مانند صدیقه طاهره. در عین حال آنچنان آرزوی شهادت علی را بی تاب کرده است که پس از آنکه شهید نمی شود ناراحت می شود.)
پیغمبر اکرم قبلا به او وعده داده بود، شاید هم خودش قبلا سؤال کرده بود که یا رسول الله! آیا من چگونه از دنیا می روم؟ پیغمبر فرموده بود که تو شهید از دنیا می روی. ولی وقتی که دید در احد شهید نشد ناراحت شد. رفت خدمت رسول اکرم: یا رسول الله! شما به من اینطور فرموده بودید که خداوند شهادت را روزی من می کند. پس چطور من در احد شهید نشدم؟ فرمود: علی جان دیر نمی شود، تو حتما شهید این امت خواهی بود. بعد پیغمبر یک سؤال مانندی از علی کرد: علی جانم! بگو آن وقتی که در بستر شهادت افتاده باشی چگونه صبر خواهی کرد؟ چه جوابی می دهد! یا رسول الله! آنجا که جای صبر نیست، آنجا جای بشری است و جای شکر و سپاسگذاری است. شما به من بفرمایید آن وقتی که من در بستر شهادت افتاده ام چگونه خدا را شکر می کنم. همیشه علی به دنبال این گم شده خودش می گشت. اجمالا می دانست که این فرق او در راه خدا شکافته خواهد شد. می گفت خدایا آن لحظه نازنین، آن لحظه زیبا، آن لحظه پرلذت و پربهجت چه لحظه ای خواهد بود؟ پیغمبر به علی فرموده بود که شهادت تو در ماه رمضان است و در آن ماه رمضان سال 41 هجری علی مثل اینکه قلبش احساس کرده بود که دیگر هرچه می خواهد واقع بشود در این ماه رمضان واقع می شود. بچه های علی احساس کرده بودند که در این ماه رمضان علی یک حالت انتظار و اضطراب و دلهره ای دارد مثل اینکه انتظار یک امر بزرگی را می کشد.
روز سیزدهم رمضان است، برای مردم خطبه و خطابه می خواند. در وسط خطبه و خطابه چشمش افتاد به امام حسن، حرفش را برید، صدا زد عزیزم حسن! از این ماه چند روز گذشته است؟ خیلی سؤال عجیبی است. علی خودش بهتر از همه می داند که چند روز گذشته است، چطور از این جوانش می پرسد؟ عرض کرد پدر جان سیزده روز. فورا رو کرد به امام حسین: حسینم! از این ماه چند روز باقی مانده است؟ (خیلی واضح است وقتی سیزده روز گذشته است هفده روز باقی مانده است) پدر جان هفده روز باقی مانده است. دستی به محاسن کشید، فرمود: بسیار نزدیک است که این محاسن با خون این سر خضاب بشود. انتظار چنین ساعت و چنین روزی را داشت.
یکی از آن جمله های بسیار زیبای امیرالمؤمنین که در خلال همین چهل و پنج ساعت ایراد کرده است این است؛ دیگران خیلی مضطرب و نگران بودند، اشک می ریختند و گریه می کردند ولی خودش اظهار بشاشت می کرد، فرمود: «والله ما فجأنی من الموت وارد کرهته و لاطالع انکرته و ما کنت الا کقارب ورد و طالب وجد؛ به خدا قسم که مردم من هیچ کراهتی ندارم، یک ذره کراهت ندارم. این برای من یک امر نشناخته ای نبود، یک مهمان ناشناخته ای نبود، یک مهمان شناخته شده بود». بعد فرمود می دانید مثل من مثل کیست؟ مثل آن عاشقی است که به دنبال مطلوب و معشوق خودش می رود و او را می یابد. مثل من مثل آن تشنه ای است که در یک شب تاریک دنبال آب می رود ناگهان آب را پیدا می کند، چقدر خوشحال می شود! گفت:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند *** وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی *** آن شب قدر که این تازه براتم دادند
اصحابش می آمدند: بله، یا امیرالمؤمنین برای شما چنین است ولی بعد از شما ما دیگر چه خاکی بر سرمان بریزیم؟ در شب نوزدهم، بچه های علی احساس کرده بودند که امشب یک شب دیگری است، چون حضرت یک وضع خاصی داشت، گاهی بیرون می آمد به آسمان نگاه می کرد برمی گشت و آن شب را هم علی تا صبح نخوابید. بچه ها هر کدام به خانه خودشان رفته بودند. امیرالمؤمنین مصلایی دارد یعنی یک اتاقی در منزلش دارد که در آنجا نماز می خواند و عبادت می کند. فرزند بزرگوارش حسن بن علی (ع) که به خانه خود رفته بود، قبل از طلوع صبح از خانه خودش مراجعت کرد، آمد خدمت پدر بزرگوارش، رفت به مصلای پدر، دید علی نشسته است و مشغول عبادت است. آنگاه جریانی را که در آن شب برایش رخ داده بود برای فرزندش حسن نقل کرد. فرمود: پسر جان! دیشب من همینطور که نشسته بودم (یعنی من دیشب نخوابیدم، بستر نینداختم) چشم مرا خواب گرفت. در یک لحظه و به یک سرعت عجیبی در همان عالم رؤیا من پیغمبر اکرم جد شما را دیدم: «ملکتنی عینی و انا جالس فسنح لی رسول الله صلی الله علیه و آله؛ چشمم بر من مسلط شد، خواب بر من مسلط شد، همان طوری که نشسته بودم یک لحظه پیغمبر را دیدم». تا پیغمبر را دیدم فورا شکایت امت را به او عرض کردم. عرض کردم: «یا رسول الله! ماذا لقیت من امتک من الاود واللدد؛ یا رسول الله! من از دست این امت تو چه ها کشیدم و این امت تو چقدر خون بر دل من وارد کردند!» یا رسول الله از دشمنان خودم به تو بگویم.....


منابع :

  1. مرتضی مطهری- آزادی معنوی- صفحه 102-100

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/26603