اسباب و علل برده گیری

تا آنجا که تاریخ بشریت نشان میدهد از زمانهاى قدیم تا حدود هفتاد سال قبل مساله برده گیرى و خرید و فروش افرادى از جنس بشر به نام غلام و کنیز مساله اى دائر و معروف در بین مجتمعات بشرى بوده، و شاید امروزه هم در بین بعضى از قبائل دور افتاده و عقب مانده آفریقا و آسیا معمول باشد، و این مساله همانطور که گفتیم آن قدر سابقه دار و قدیمى است که نمی توان ابتدای تاریخى براى آن پیدا کرد، ولى تاریخ این معنا را نشان می دهد که مساله بردگى داراى نظام مخصوصى در میان همه ملتها بوده و مقررات مخصوصى داشته است و معناى اصلى آن این بوده که انسان در تحت شرائط مخصوصى آزادیش سلب شده و بصورت متاعى که قابل ملکیت است مانند سایر اجناس و متاعهایى که به مالکیت درمیآید از قبیل حیوانات و نباتات و جمادات درآید، و معلوم است که اگر انسانى مملوک شد دیگر اختیارى از خود ندارد، چون اعمال و آثار او نیز به ملکیت غیر درآمده و آن غیر هر طورى که بخواهد میتواند در اعمال و آثار او تصرف کند این آن سنتى بوده که ملتها در بردگان اجرا می کرده اند، چیزى که هست باید گفت مساله برده گیرى متکى به اراده جزافى و على الاطلاق و بدون هیچ قید و شرطى هم نبوده، و خلاصه این طور هم نبوده که هر کس هر که را که دوست می داشته برده خود میکرده و یا هر که را که دلش مى خواسته می فروخته و یا می بخشیده، گرچه در بین قوانینى که در نظام بردگى اجرا میشده امور جزاف زیادى به حسب اختلاف آراء و عقاید اقوام و سنن آنها دیده می شود، بلکه ریشه و اساس آن مبتنى بر نوعى غلبه و تسلط بوده است، نظیر غلبه در جنگ که مجوز این می شده که غالب و فاتح نسبت به مغلوب هر کارى که می خواهد بکند، بکشد، اسیر کند، از او پولى گرفته و رهایش سازد و نظیر غلبه به ریاست که رئیس در حوزه ریاستش هر چه میخواسته می کرده، و همچنین نظیر غلبه و قهرى که پدر نسبت به فرزند داشته و پدر را از نظر اینکه فرزند را تولید کرده ولى امر او دانسته و بوى حق می داده که نسبت به طفل ضعیف خود هر کارى که دلش بخواهد بکند حتى او را بفروشد و یا به دیگران ببخشد و یا با فرزندان دیگران تبدیلش کند و یا به طور موقت عاریهر اش دهد و یا بلاى دیگرى بر سرش آورد.
به طور کلى مساله مالکیت در مجتمع انسانى مبنى است بر غریزه اى که در هر انسانى تمام قدرت بر انتفاع از هر چیزى که ممکن است به وجهى از آن انتفاع برد وجود دارد، و انسان که مساله استخدام، جبلى و طبیعى اوست در راه بقاى حیات خود هر چیزى را که بتواند استخدام نموده از منافع وجودى آن استفاده میکند چه از مواد اولیه عالم و چه عناصر و چه مرکبات گوناگون جمادى و چه حیوانات و چه انسانى که هم نوع خود او و در انسانیت مثل اوست، و اگر احساس احتیاج به مساله اشتراک در زندگى نبود آرزوى جبلیش این بود که همه افراد هم نوع خود را استثمار نماید، لیکن همین احتیاج مبرمش به اجتماع و تعاون در زندگى او را مجبور به قبول اشتراک با سایر هم نوعهاى خود در عمل و تحصیل منافع هر چیزى و انتفاع از آن نموده است، از این رو، او و سایر هم نوعانش مجتمعى تشکیل دادند که هر جزئى از اجزاى آن و هر طرفى از اطرافش اختصاص به عمل یا اعمالى داشته و تمامى افرادشان از مجموع منافع حاصله برخوردار می شوند، یعنى نتائج اعمالشان تقسیم شده، هر کسى به قدر وزن اجتماعیش از آن سهم می گیرد، و تن در دادن به چنین تشکیلات بر خلاف آرزوى طبیعى و جبلى و صرفا از روى اضطرار است، به شهادت این که می بینیم یک فرد از انسان با اینکه موجودى است اجتماعى هر وقت در خود قوت و شدتى میبیند پشت پا به همه قوانین اجتماعى و مدنى که آن نیز طبیعى آدمى است زده و شروع می کند به زور و قلدرى افراد هم نوع خود را زیر یوغ استعمار خود کشیدن و دعوى مالک الرقابى کردن و به جان آنان و نوامیس و اموالشان به دلخواه خود دست درازى کردن.
و به این جهت اگر آزادانه و منصفانه در روش اینگونه افراد و استثمارشان تامل کنیم خواهیم دید که اینان روش خود را در تملک انسانها تنها در انسانهایى که داخل در مجتمع آنان و جزئى از اجزاى آنند معتبر نمی دانسته بلکه روش مزبور را در آشنا و بیگانه و دوست و دشمن مجرى می داشتند، چیزى که هست دشمن را از این جهت تملک می کردند که بیگانه بود، یا به جرم دشمنى محکوم به بیگانگى و خروج از مجتمع او شده و همه آرزو و همش این بوده است که تار و پود هستى طرف را به باد داده، اسم و رسم او را محو و نابود سازد، به همین جهت از مجتمع طرف خود خارج شده و طرف هم بخود حق می داد که او را نابود کرده و او و مایملک او را تملک کند، چون براى او احترامى قائل نبود، و همچنین پدرانى که اولاد خود را ملک خود می دانستند آنان نیز اولاد را در عین حالى که جزو مجتمع خود میشمردند هم طراز و هم سنگ خودشان نمی پنداشتند، و چنین معتقد بودند که فرزندان در مجتمع بشرى از متعلقات و توابع پدرانند و به همین جهت به پدران حق می دادند که در فرزندان خود همه رقم تصرف حتى کشتن و فروختن و تصرفات دیگر را بکنند.
یا از این جهت تملک می کردند که خصوصیاتى که در آنان بوده آنان را بر این می داشت که خیال کنند که ما فوق افراد مجتمعند و افراد هم پایه و هم وزن و در منافع شریک آنان نیستند و حق دارند که در جامعه حکمرانى نموده و از هر لذتى لب لباب آن را به خود اختصاص دهند و در نفوس افراد مجتمع همه رقم دخل و تصرف نموده حتى آنان را زیر یوغ بردگى خود درآورند، پس معلوم شد اصل اساسى در مساله برده گیرى همان حق اختصاص و تملک على الاطلاقى بوده که انسان هاى زورمند براى خود قائل بوده اند، و نیز معلوم شد که این روش ناپسند را نسبت به طائفه مخصوصى اجرا نمیکردند، بلکه هر ضعیفى را بدون استثنا محکوم به رقیت خود میدانستند، تنها کسانى مستثنا بودند که مثل خودشان زورمند و در وزن اجتماعى هم سنگ شان باشند، از اینان گذشته هیچ مانعى از برده گرفتن بقیه افراد مجتمع برایشان نبود، و عمده این بقیه سه طائفه بودند: 1- دشمنانى که با آنان سر جنگ داشتند. 2- فرزندان خرد و ضعیف آنان و هم چنین زنان نسبت به اولیاى خودشان. 3- هر مغلوب ذلیلى نسبت به غالب عزت یافته خود. بنابراین عمده اسباب برده گیرى سه چیز بوده است: 1- جنگ 2- زور و قلدرى 3- داشتن ولایت ابوت و شوهرى و امثال آن.
یکى از تضییقات اسلام این بود سبب اخیر را لغو کرد و حقوق جمیع طبقات بشر را از شاه و رعیت و حاکم و محکوم و سرباز و فرمانده و خادم و مخدوم را به طور یکسان محترم شمرده، و امتیازات و اختصاصات زندگى را لغو نمود، و در احترام جان ها و عرض و مال همه حکم به تسویه فرمود، افکار و عقاید و خواسته هاى همه را مورد اعتنا قرار داد، یعنى همه را در بکار بردن حقوق محترم خود در حد خود تام الاختیار ساخت و همچنین آنان را بر کار خود و بر دست مزدى که کسب کرده اند و منافع وجودشان مسلط کرد.
اسلام از آن سه سبب استعباد، دو سببش را لغو کرده و تنها مساله جنگ را باقى گذاشت و سببیت آن را براى استرقاق لغو نفرمود، آن را هم تنها در جنگهایى معتبر دانست که بین مسلمین و کفار اتفاق افتد که در این صورت مسلمین میتوانند اسیر کافر را استرقاق نمایند، نه جنگهایى که بین خود مسلمین رخ می دهد، که در این جنگها اسیر گرفتن و استرقاق کردن نیست بلکه یاغى از این دو طائفه آن قدر سرکوب میشود تا سر در اطاعت امر خدا فرود آورده و رام گردد، چنان که فرمود: «وإن طائفتان من المؤمنین اقتتلوا فأصلحوا بینهما فإن بغت إحداهما على الأخرى فقاتلوا التی تبغی حتى تفیء إلى أمر الله فإن فاءت فأصلحوا بینهما بالعدل وأقسطوا إن الله یحب المقسطین* إنما المؤمنون إخوة فأصلحوا بین أخویکم واتقوا الله لعلکم ترحمون؛ و اگر دو طائفه از مؤمنین به جان هم افتادند پس بین آن دو اصلاح کنید، و اگر دیدید که یکى از آن دو طایفه به دیگرى زور میگوید و بنا حق ستیزه میکند با آن طائفه در افتید و آن قدر بستیزید تا به حق و امر خدا گردن نهد، پس اگر به سوى خدا برگشت نمود با رعایت عدالت بین آن دو را اصلاح کنید و در هر کارى رعایت عدالت و انصاف را بنمائید، به درستى که خداوند دوست میدارد مردم عدالت پرور را* جز این نیست که مؤمنین همه برادران همند، پس میان برادران خود اصلاح کنید» (حجرات/ 9-10).
و جهت این امضاء کردن و معتبر شمردن برده گیرى اسراى جنگى این است که به طور کلى دشمن محارب، هدفى جز نابودى انسانیت و از بین بردن نسل بشرى و ویران ساختن آبادیها ندارد، و فطرت بشر بدون هیچ تردیدى چنین کسى را محکوم به زوال دانسته و بر هرکسى واجب میداند که اینگونه دشمن هاى بشریت را جزو مجتمع بشرى به شمار نیاورده و آنان را مستحق تمتع از مزایاى حیات و تنعم به حقوق اجتماعى نداند، و نیز حکم می کند بوجوب از بین بردن آنان و یا دست کم استرقاقشان، علاوه بر این، بشر، حکم فطریش و سنت عملیش هم -تا آنجا که تاریخ نشان داده- از روزى که در زمین منزل گزید تا امروز همین بوده و بعد از این هم همین خواهد بود. اسلام هم در ساختمان مجتمع دینى خود که بر اساس توحید و حکومت دینى اسلامیش بنا نهاده، عضویت هر منکر توحید و یاغى از حکومت دین را نسبت به مجتمع انسانى لغو فرموده، و تنها کسانى را انسان دانسته و عضویت آنان را نسبت به مجتمع بشرى معتبر شمرده که اسلام (دین توحید) را پذیرفته و یا لااقل به ذمه و تبعیت حکومت دین گردن نهاده باشد.


منابع :

  1. سید محمدحسین طباطبائی- تفسیر المیزان- جلد ‏6- صفحه 492-498

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/28080