ابن حجر در «کتاب الاصابه» به نقل از «کتاب فتوح» سیف، در ترجمه عفیف بن منذر تمیمی چنین می نویسد: سیف در «کتاب فتوح» خود می نویسد که عفیف بن منذر یکی از افراد قبیله «بنی عمرو بن تمیم» است. طبری نیز داستان عفیف را از قول سیف در کتاب خود نقل کرده از جمله در اخبار مربوط به «خبر تمیم و سجاح»، از سیف از «صعب بن عطیه بن بلال»، از پدرش چنین آورده است: پس از وفات رسول خدا، در میان افراد قبایل تمیم دو دستگی و اختلاف پدید آمد، گروهی بر اسلامشان پایدار و ثابت ماندند، و جمعی نیز مرتد شده به اسلام پشت کردند. این بود که افراد قبایل تمیم خود درگیر این مسأله شده به جنگ با یکدیگر برخاستند. عفیف بن منذر تمیمی از این پیش آمد چنین یاد کرده است. با وجودیکه اخبار پخش می شود، خبر نشدی که بر سر بزرگ مردان تمیم چه است؟ بعضی از سران تمیم که خود رکنی بودند، و آوازه و شهرتی داشتند، به جنگ با یکدیگر برخاستند. طبری در خبر ارتداد اهالی «بحرین» از طریق همان «صعب بن عطیه» می نویسد: ابو بکر، «علاء بن حضرمی» را از سرزمین تمیم به جنگ اهالی بحرین فرستاد. علاء با افراد سپاهی خود از سرزمین «دهناء» که بیابانی کویری و از زمینهای تمیم است، و در آن هفت تپه رمل و شنهای روان وجود دارد، گذر کرد. چون علاء با سپاهیان خود به قلب آن بیابان خشک و سوزان رسید، شبانگاه فرمان توقف داد و خود و یارانش در آنجا فرود آمدند، اما در همین هنگام به ناگهان شترهای ایشان با بارهائیکه بر پشت داشتند رم کرده روی به گریز نهادند، و آنها را بدون توشه و آبی در آن بیابان خشک و سوزان برجای گذاشتند. از این پیش آمد چندان اندوه و نگرانی بر آن گروه مستولی شد، که جز خدا کسی نمی داند. ناچار تن به مرگ داده به یکدیگر وصیت کردند! علاء چون از حال یاران با خبر گردید، ایشان را فراخواند و گفت: «ابوهریره» در مصاحبت و همدمی من بود، چون مقداری راه رفتیم و آبگیر از نظرها پنهان شد، ابو هریره روی به من کرد و پرسید: این غم و اندوه چیست که بر شما روی آورده است؟ گفتند: جای ملامت نیست، خودت می دانی که صبحگاهان هنوز هوا بگرمی ننشسته است که از ما بجز داستانی برجای نخواهد ماند! علاء در پاسخ ایشان گفت: نترسید، مگر شما مردم، مسلمان نیستید؟ مگر در راه خدا قدم نگذاشته اید؟ مگر بیاری دین خدا برنخاسته اید؟ گفتند: آری چنین است. علاء گفت: پس اکنون که چنین است، مژده باد شما را، و قویدل باشید، که به خدا سوگند، ایزد چون شما کسانی را در چنین حالتی وانمی گذارد. صبح شد و منادی علاء به هنگام طلوع فجر بانگ نماز سر داد. راوی می گوید: علاء با ما نماز گزارد، در حالتی که بعضی از ما بعلت نداشتن آب، ناگزیر از تیمم بودیم، و برخی دیگر هنوز بر وضوی شامگاهی خود باقی بودند، چون علاء نماز را بجای آورد، روی دو زانو نشست، و مردم هم از او پیروی کردند، علاء دستها را به دعا بلند کرد، سپاهیان هم با او به دعا کردن مشغول شدند، این وضع همچنان ادامه داشت تا اینکه تابش آفتاب از دور سرابی نمایان ساخت، علاء گفت: یکی برود و برای ما خبری بیاورد. از افراد سپاهی یکنفر برخاست و بطرف سراب روان شد و پس از زمانی برگشت و گفت: سراب است و از آب خبری نیست. علاء بار دیگر روی به دعا کردن آورد، و بار دیگر سرابی نمایان شد، و چون نوبت اول کسی رفت و خبری یأس آور آورد. علاء همچنان به دعای خود ادامه داد، بار سوم امواج آب از دور نمایان شد، و این بار، رونده مژده آب آورد!! همه بجانب آن شتافتیم، از آن نوشیدیم و سر و تن شستیم، و هنوز آفتاب کاملا بالا نیامده بود که از گوشه های صحرا، شترهای ما شتابان به سوی ما بازگشتند و پیش پای ما زانو زدند. هرکدام از ما شتر خود را باز یافت با همه بارهائی که بر پشت داشت سالم و دست نخورده!! پس از این پیش آمد شگفت، ما شترهای خود را آب دادیم و مشکها را از آب پر کردیم و سپس روی به راه نهادیم..... راوی ادامه داده می گوید: «ابوهریره» در مصاحبت و همدمی من بود، چون مقداری راه رفتیم و آبگیر از نظرها پنهان شد، ابو هریره روی به من کرد و پرسید: تو این سرزمین جای آبگیر را می شناسی؟ گفتم: هیچکس در شناسایی این محل به پای من نمی رسد. ابو هر یره گفت: حال که چنین است بیا تا با هم به آبگیر برگردیم. من به همراهی ابو هریره به محل آبگیر بازگشتم، اما با تمام شگفتی، آنجا نه آبی دیدم، و نه اثری از آبگیر!. به ابوهریره گفتم: با وجودی که اینجا اثری از آب به چشم نمی خورد، ولی بخدا قسم که این محل همان آبگیر است. اگر چه پیش از اینهم در اینجا وجود نداشته است. ابو هریره گفت: درست است، و بخدا قسم که این، همان جای آبگیر است. من مخصوصا آفتابه ام را از آب آن پر کردم و بر لب آبگیر گذاشتم تا نشانه ای برای یافتن جای آبگیر باشد!! راوی می گوید: ما خدا را سپاس گفتیم و بجانب همراهان خود بازگشتیم.
سیف در دنباله این افسانه می گوید: علاء با سپاهیان خود به راه ادامه داد تا به «هجر» رسید. دو سپاه رو یا روی یکدیگر سنگر گرفتند. فرماندهی سپاه مشرکین را «شریح بن ضیعه» رئیس قبیله قیس که «حطم» نامیده می شد به عهده داشت. افراد قوای دشمن آزادانه رفت و آمد می کردند، ولی شب هنگام سپاهیان اسلام دریافتند که مشرکان به باده گساری پرداختند، مست و از خود بی خود شده اند پس، از این فرصت استفاده کرده بناگاه بر آنها حمله برده شمشیر در میانشان نهادند. در این میان «عفیف بن منذر» دلاوری از خاندان بنی عمرتمیم، با یک ضربت شمشیر پای حطم را قطع کرد و او را به همان حال رها کرد تا در درد و عذاب بمیرد. در این حمله برق آسا ، گروهی از برادران و خویشاوندان عفیف به همراهی او در جنگ شرکت داشتند که در همان شب و در گیرودار جنگ کشته شدند. و هم در آن جنگ بود که «قیس بن عاصم» دلاوری بنام از سپاهیان اسلام، شمشیر بر پای «ابجر» زد و آن را قطع نمود. و عفیف اشعار زیر را به همین مناسبت سروده است: اگر پای قطع شده هم خوب شود، عرق النساء هرگز خوب نخواهد شد. ندیدی که چگونه ما قهرمانان تیره بنی عمرو و رباب حامیان دشمن را درهم شکستیم؟
سیف در دنباله همین داستان می گوید: عفیف بن منذر، «غرور بن سوید» که برادر نعمان منذر پادشاه حیره بود را به اسارت گرفت. در این میان، قبیله رباب که با قبیله تمیم پیمان دوستی داشتند، از آن روی که پدر غرور خواهر زاده ایشان به حساب می آمد از او نزد عفیف به شفاعت برخاستند تا از کشتنش درگذرد، عفیف نیز شفاعت یاران را پذیرفت و بدینسان غرور در پناه قبیله رباب قرار گرفت. اما برادر مادری غرور را، به نام «منذر بن سوید» گردن زد! صبح روز بعد، علاء به پخش غنائم جنگی پرداخت و جوائزی نیز به دلاوران میدان نبرد اهداء نمود که به عفیف یک دست لباس جایزه رسید.
طبری در دنباله این افسانه از قول سیف می نویسد: مشرکان، قوای پراکنده خود را در «دارین» جمع کردند. میان ایشان و قوای مسلمانان دریای پهناوری فاصله انداخته بود که قطع آن با کشتیهای دریانورد یک شبانه روز وقت می خواست. علاء چون چنان دید، افراد خود را بگرد خویش فرا خواند و ضمن سخنانی به ایشان چنین گفت: خداوند احزاب شیاطین را به یک جای برایتان گرد آورده است و نبرد با ایشان را در این دریا مقرر داشته، و با شگفت معجزه صحرا، و شن زار «دهناء» که به شما نشان داده است، به عبور از این دریا دلگرمتان فرموده، اینک به سوی دشمنانتان حرکت کنید و همگی به دریا بزنید، و بی هیچ ترسی به ایشان تاختن برید که خداوند همه آنها را بیک جا به چنگتان خواهد انداخت! سپاهیان در پاسخ علاء یک دل و یک زبان گفتند: قبول داریم که به خدا سوگند پس از معجزه « دهناء» هرگز ترس و بیمی بخود راه نخواهیم داد. علاء حضرمی با دریافت چنین پاسخی از سران و سربازان خود به سوی دریا پیش رفت و سپاه نیز بدنبالش حرکت نمود تا به کنار دریا رسیدند. در این موقع سواره و پیاده و چارپایان از هر دست مانند اسب و استر، و شتر و الاغ همگی به آب زدند! علاء و همراهانش در آن هنگام که قدم بر روی آب می گذاشتند، این دعا را می خواندند: ای بخشاینده مهربان، ای کریم بردبار، و ای یکتای بی نیاز، ای زنده ابدی، و ای زندکننده مردگان، ای حی قیوم، و ای خدائی که جز تو خدائی نیست، و ای خدای ما!! سیف می گوید: سپاهیان اسلام با خواندن چنان دعائی، همگی به سلامت و به یاری خداوند از آن آب پهناور گذشتند. آب دریای پهناور وژرف، زیر پای سربازان و مرکبهای ایشان چنان بود که گوئی آنان پای بر ماسه های مرطوب می گذارند که اندکی آب روی آن را گرفته باشد زیرا آب دریا تا روی سم شترهای ایشان می رسید! علاء با سپاهیانش چنان دریایی را که مسافتش از ساحل تا «دارین» بیش از یک شبانه روز، آن هم با کشتی طول می کشید، با حرکت بر روی آب طی کردند تا به دشمنان خود رسیدند و شمشیر در میان ایشان نهادند، و از کشته، پشته ها ساختند تا آنجا که مردی از ایشان باقی نگذاشتند! پس از این حمله و چنان کشتاوری، کودکان و زنان را به اسیری گرفتند، و اموال و غنائم بسیار به چنگ آوردند و سپس راه رفته را همچنانکه آمده بودند، با همه غنائم و اموال بازگشتند. عفیف بن منذر با اشاره به همین موضوع چنین سروده است: آیا ندیدی که خداوند چگونه دریای خود را مطیع و آرام ساخت، و بر کفار یکی از مصائب بزرگتر را نازل کرد؟ ما هم، همان خدائی را خواندیم که دریا را برای موسی بشکافت، و او هم شگفت انگیزتر از آن را مقرر فرمود! سیف به سخنان خود ادامه داده می گوید: راهبی که از اهالی «هجر» در این سفر با مسلمانان همراه بود. با دیدن اینهمه معجزات و کرامات اسلام آورد، و چون از سبب اسلامش پرسیدند در پاسخ گفت: سه چیز مرا بر آن داشت تا اسلام بیاورم، و ترسیدم که اگر سرسختی نشان داده بر کفر باقی بمانم دور نباشد که خداوند مرا مسخ کند! یکی پیدا شدن آب گورا در سینه صحرا و در دل شن زار بیابان «دهناء» ،و دیگری سفت و سخت شدن آب دریا زیر پای سربازان اسلام، و سومی نیایش فرشتگانی بود که به هنگام سحر، و در فضا، دعای ایشان را شنیدم! از راهب پرسیدند فرشتگان در دعای خود چه می گفتند؟ راهب جواب داد فرشتگان چنین دعا می کردند: بار خدایا تو رحمان و رحیمی، و خدائی جز تو نیست. آفریدگاری هستی که پیش از تو خدائی نبوده است. پایدار خدائی که هیچ چیز بر او پوشیده و پنهان نیست. زنده ای که هرگز مرگ و نیستی ندارد. خدای آشکارها و پنهان ها، خدائی که هر روز به جلوه ای دیگر خود را به جهانیان بنما ای، و بر هرچیز دانا ای! اینها بود که دریافتم این مردم بر حق هستند، و فرشتگان به پشتیبانی ایشان گماشته شده اند و همه جا پیروز. سیف در دنباله سخنان خود می گوید: اصحاب رسول خدا، بعد از آن واقعه پای سخنان راهب تازه مسلمانان می نشستند و آن داستان حیرت آور را از او می شنیدند!
علاء پیروزی خود را در جنگ با مشرکین به آگاهی خلیفه رسانید، و طی نامه ای چنین نوشت: اما بعد، خدای تبارک و تعالی از دل ریگزارهای «دهناء» چشمه های آب گوارا برایمان بوجود آورد، و با قدرت نمائی خویش چشم بصیرت ما را بینا فرمود، او را سپاس می گوئیم و در پیشگاه عظمتش سر تعظیم فرود می آوریم. تو نیز خدا را بخوان، و از او برای رزمندگان و یاوران آئینش یاری و کمک بخواه...
ابو بکر خدای را سپاس، و علاء را دعا کرد و گفت: تا آنجا که معلوم است، عرب ضمن گفتگو از سرزمین «دهناء» می گوید چون از لقمان دستوری خواستند تا در آن سرزمین چاه آبی حفر کنند، لقمان پاسخ داده است که در آنجا هرگز دلو، و ریسمانی به آب نخواهد رسید و چشمه آبی بوجود نخواهد آمد! حالا که از چنین سرزمینی آب گوارا جوشیدن گرفته است، خود حکایت از بزرگی معجزه و آیات آسمانی دارد که در هیچیک از امم گذشته سابقه نداشته است، پس بار خدایا! حرمت محمد را نگهدار.
این خلاصه مطالبی است که طبری از قول سیف درباره صحابی مخلوق او عفیف تمیمی در تاریخ خود آورده است، و ابوالفرج اصفهانی از او گرفته و در «کتاب اغانی» خود ( 14/45-47) نقل کرده است.