یکی از خونخواران بزرگ تاریخ که بر سراسر جهان حکومت و سلطنت می کرد «بخت النصر» بود. این طاغوتی ستمگر برای حفظ سلطنت خود به هر جنایتی دست زد، حتی پیغمبر آن زمان حضرت دانیال را در چاه زندانی کرد و سال ها در آن چاه با سختترین شرایط به سر برد تا اینکه شبی بخت النصر در خواب دید سرش آهن شده، پاهایش مسی و سینه اش از طلا است. بسیار وحشت کرد. وقتی بیدار شد، خوابش را فراموش کرد، اما وحشت زده بود. دستور داد منجمین و معبرین خواب را به حضورش آوردند، به آن ها گفت: خواب وحشتناکی دیده ام ولی آن را فراموش نموده ام، شما بگویید چه خوابی دیده ام، سپس تعبیر کنید. آنها گفتند: نمی دانیم چه خوابی دیده ای، ما تنها تعبیر کننده خواب هستیم. بخت النصر ناراحت شد و گفت: شما که نمی دانید من چه خوابی دیده ام چه فایده ای دارید که آن همه حقوق ماهانه به شما بپردازم. سپس آنها را شدیدا مجازات کرد. یکی از وزیران زیرکش به او گفت: من شخصی را می شناسم که هم اطلاع می دهد که چه خوابی دیده ای و هم به خوبی تعبیر می کند. پرسید: او کیست؟ وزیر گفت: او دانیال پیغمبر است که بیست سال در فلان چاه محبوس می باشد. بخت النصر دستور داد او را حاضر کنند. مأموران دانیال را نزد او آوردند. بخت النصر پرسید: آیا می دانی من چه خوابی دیده ام؟! دانیال گفت: تو خواب دیدی که سرت آهن، سینه ات طلا و پاهات مس شده است. بخت النصر گفت: آری، آری همین خواب را دیده ام، اینک بگو تعبیرش چیست؟ دانیال گفت: تعبیرش این است که پس از سه روز به دست غلامی که نژادش ایرانی است کشته می شوی! بخت النصر که هرگونه وسایل امنیت و سلامتی را فراهم می دید، این تعبیر را بی پایه دانست. لذا مغرورانه سرش را تکان داد و گفت: آیا من، سه روز دیگر می میرم؟ آن هم به دست غلام جلمبر ایرانی؟! سپس به دانیال گفت: تو را سه روز مهلت می دهم و باید در زندان بمانی ، پس از سه روز و رفع خطر، به گونه ای تو را به قتل می رسانم که احدی را آنگونه نکشته باشم. آن گاه دستور داد دانیال را به زندان افکندند. بخت النصر در آن سه روز، از تمام امکانات نظامی خود استفاده کرد و به همه نیروهایش آماده باش داد. در هفت قلعه تو در تو زندگی می کرد. دستور داد همه کنیزان و غلامان و مأموران را از قلعه ها بیرون کردند. شیرها و بازهای شکاری را آزاد گذارد که اگر از هوا و زمین خطری بود آنها را نابود کنند. تنها یک نفر غلام ناتوانی که نمی دانست نژاد اصلی او ایرانی است، برای نوکری در داخل قلعه نگه داشت تا آب و غذای او را آماده سازد و به سایر حوایج او برسد. روز اول و دوم بدون هیچگونه خطری به آخر رسید، روز سوم نیز همچنان بی آنکه کوچکترین نشانه خطر وجود داشته باشد می گذشت. بخت النصر در اتاق مخصوصی برای پایان آن روز، دقیقه شماری می کرد. چند دقیقه به پایان روز نمانده بود که حوصله اش تمام شد و شمشیرش را به همان غلام خدمت کار داد و از شدت ناراحتی به او گفت: من چند لحظه به صحن قلعه می روم و یک دور می زنم و می آیم، کاملا مراقب باش کسی وارد اتاق نشود، هرکس وارد اتاق شد حتی اگر خودم باشم، با شمشیر او را بکش. بخت النصر، یک دور زد و به اتاق بازگشت، همین که پا در اتاق گذاشت، غلام به او امان نداد و شمشیر را بر فراق او وارد ساخت. درحالی که غرق خون شده بود به زمین افتاد. در همان حال می خواست غلام را مجازات کند ولی غلام گفت: خودت دستور دادی که هرکسی وارد اتاق شد حتی اگر خودم باشم، مهلت نده و او را بکش، من هم دستور تو را اجرا کردم. بنابراین در آنجا کسی وجود نداشت تا به مداوای او بپردازد و به فریادش برسد. همچنان در خون غلطید تا جان باخت و بالاخره مردم از دستش نجات یافتند.