تفاوت دیدگاه فلسفه اشراقی و مشایی در بحث زیبایی شناختی

تصویر از دیدگاه مشائی مخیل است، اما مخیل به این معنا که بخش های مختلف فرایند عقلی را به هم پیوند می دهد، بی آنکه همه ی پیوندها را هویدا کند. بنابراین نمونه ی بارز هنر مشائی هنری است که غالبا به شکلی کاملا متناسب با اصول اسلامی عرضه می شود، یعنی خوشنویسی.

نمونه ی دیگر هنری است که ظاهر جهان را همچون نمادی از باطن آن بازنمایی کند، اما به هر نحوی که آن ظاهر نمودی از ظلم و نسق خود جهان باشد نه چیزی ورای آن. هنر اشراقی ابهامی تر است. موضوعش را با نوعی واقع گرایی آگاهانه بازنمایی می کند، اما ما در آن بازنمایی حضور نظمی الهی را در جهان مادی به خوبی احساس می کنیم. به قول ابن عربی، که تأثیری ژرف بر اندیشه های ملاصدرا به جا گذاشته است، عالم واقعی چیزی فراسوی عالم ظاهر نیست و این دو به یکدیگر پیوسته اند. عالم ظاهر بخشی از عالم واقعی است و انکار واقعیت عالم ظاهر به معنای عدم درک توحید الهی است. این نگرش به تفکرش می انجامد که بر قدر و منزلت عالم ظاهر تصریح دارد و در عین حال تأکید می کند که عالم ظاهر فقط به این ظاهر معمولی محدود نمی شود. این جهان همزمان هم عادی است و هم فوق العاده، و از این دو جهان، به هر دو جنبه ی واقعیت توجه داشته باشیم.

در اینجا برای روشنتر شدن بحث می توانیم از نهج البلاغه مدد بگیریم، اثر ادبی حیرت انگیزی که در آن ضرورت ایجاد تعادل بین زهد و تقوا و زندگی روزمره بارز است. در این کتاب دلبستگی به دنیا نکوهش شده، اما بی توجهی به آن هم سرزنش شده است، همان دستور اسلام است که می گوید انسان باید بین این دو تعادل برقرار کند. اما بدیهی است که دستیابی به چنین تعادلی در زندگی و از آن مهمتر در تفکر بسیار است، زیرا آدمی همیشه مستعد در افتادن به افراط و تفریط است. ما یا این عالم را بسیار مهم می دانیم یا کاملا به آن پشت می کنیم و به عالم دیگر که به باور برخی فراسوی این جهان جای دارد رو می آوریم و تنها آن را شایسته ی توجه می دانیم. نمونه ی این رویکرد را می توانیم در نقاشی هایی ببینیم که وجود ویژگی های حاشیه ای در آن گویای آن است که نقاشی و متن فقط یک جنبه از واقعیت ماجرا محسوب می شوند و خیلی از نقاشی های این چنینی واجد چنین ویژگی هایی هستند: گاهی آن ها با زیر پا گذاشتن حاشیه ها به درون متن نفوذ می کنند و گاهی متن به درون آنها. برخی از این نقاشی ها کاملا سر راست و صریحند و برخی دیگر رازگونه و مبهم. برخی با روند استدلال مشائی مطابقت دارند، زیرا خود روند استدلال، فلسفه ی کل هستند، و نتیجه ی حاصل از آن را تجسم می بخشند، چنانکه ترتیب و تسلسل رویدادها را می بینیم و می توانیم درک کنیم که چرا براساس آن ترتیب و توالی رخ داده اند. اما برخی از نقاشی های معماگونه ترند و در سطح بالاتری از خیال عمل می کنند. عاقبت مورد نظر در تصویر مستتر است، اما قطعی نیست و می توانیم عاقبت های مختلفی برای صحنه ی نقاشی شده متصور شویم. شخصیت درون نقاشی از آنچه می بینند دچار حیرت شده اند، چرا که اولا  صحنه غیر معمول است و ثانیا شخصیت ها تقریبا نمی دانند سرانجام چه خواهد شد. این مفهوم، یعنی بی خبری از عاقبت کار، به قدری در فلسفه ی اشراقی مهم است که عاقبت کار ضرورتا در بطن رخدادها نهفته نیست. دلیل این امر آن است که ما باید منتظر بمانیم و ببینیم چه رخ می دهد، چه اشراقی بر تلقی حاصل می شود و کجا اثر خواهد کرد.

یکی از ایرادهای مشخص اشراقیان بر تلقی مشائیان از تفکر این است که مشائیان برای عقل نظری بیش از حد ارزش قائلند. مشائیان به رابطه ی میان معرفت الله و معرفت النفس، بین شناخت خداوند و شناخت خویشتن، قائل نیستند، در حالیکه این رابطه از نظر اشراقیان اهمیتی عظیم دارد. در آثار سهروردی و مولوی و همچنین در کتابی که برای هر دو آنها بسیار مهم، یعنی نهج البلاغه، بر ترک نفس تصریح می شود، اما نه به معنای بی خویشی، بلکه به معنای دست شستن از هوای نفس و توجه به وجوه عالی جوهره ی انسانی. مولوی در این باره قصه ی جالبی نقل می کند، بدین مضمون که مردی خانه ای می سازد و به دقت می کوشد همه ی مراحل و جوانب را رعایت کند؛ مصالح می خرد، کارگر و بنا می آورد، بر مراحل ساخت نظارت دارد، اما قتی خانه ساخته می شود، درمی یابد که زمین خانه غصبی و متعلق به شخص دیگری است. مولوی می خواهد بگوید این مرد وقتش را صرف خواهش های جسمی و نیازهای مادی کرده و به کلی از معنویت غافل مانده  است. بنابراین متفکران اشراقی معتقدند جان و عقل از ریشه های آدمی در این جهان، جهانی که خداوند خلقش کرده است، جدا شدنی نیست و بررسی روح انسان یک موضوع صرف نیست. ما چون این طور آفریده شده ایم، این طور می اندیشیم و غفلت از این واقعیت خطایی است هم فکری و هم معنوی. این بینش به وجهی زیبا در هنر آن عصر، هم در شعر و ادبیات و هم در نقاشی، متجلی شده است. یکی از خصایص هنرهای بصری در سنت ایرانی آن است که این آثار با انتظاری که از فرهنگ عرفانی می رود نسبت چندانی ندارند. نه برای بازنمایی باطن معنوی در پس این ظاهر مادی تلاشی صورت گرفته است، نه به عالم اعلایی فراسوی عالم خاکی اشارتی می شود، و نه حتی از کاربرد نور و سایه به عنوان تمهیدی تکنیکی چندان خبری هست. در واقع، در این نقاشی ها معمولا از امور عجیب و غریب و رازآلود دوری شده و بر امور معمول و مرسوم و مألوف تمرکز شده است؛ و ما خاطر نشان کردیم که این امر از یکی از ویژگی های مهم تفکر اشراقی نشئت می گیرد و آن این که عالم سفلی و عالم علوی یکپارچه اند و رابطه ی آن ها به دور از هرگونه رمز و راز است. ما با نفی این جهان به آن جهان ورود نمی یابیم، بلکه دروازه های آن جهان زمانی به روی ما گشوده می شوند که بدانیم عالم خاکی گذرگاهی است به سوی عالم برتر، یعنی دریابیم که امر معمول چقدر فوق عادت است. وقتی اتفاقی فوق عادت ]مثلا در قصه ها[ می افتد، غالبا می توانیم منطقی برای آن بیابیم که در حالت عادی از دید ما پنهان است. مثلا آن منطق ممکن است چنین باشد که اگر موجودات پرنده بتوانند موجودی غیر پرنده را با خود به آسمان ببرند، آن موجود می تواند پرواز کند، ولو اینکه صحنه ی پرواز موجودی غیر پرنده صحنه ای بسیار غیر معمول باشد.

اگر از ماجرای قصه باخبر باشیم، درمی یابیم که آن موجود چوبی را به دندان گرفته و پرنده هم آن چوب را به منقار گرفته است. آن موجود در این حال باید از انجام کارهای معمول چشم بپوشد و برای مثال دهانش را بسته نگه دارد و سکوت پیشه کند. کنایه از این که انسان باید به وسیله ای که برای پرواز مهیا شده است چنگ بزند و اگر چنین کند، اوج خواهد گرفت و از آنچه او را تخته بند جهان خاکی کرده است رها خواهد شد، اما اگر به باورها و نیروهای معمولش تکیه کند و دهان بگشاید، سقوط خواهد کرد. قصه هایی از این دست در کتاب ها و نقاشی های فراوانی روایت شده است.

ظاهرا این قصه ها کنایه از این هستند که انسان در موقعیت های کاملا جدید باید برای بقا و رستگاری از رفتارهای معمولش دست بشوید. دیدگاه اشراقی بلند پروازانه تر رویکرد مشائی است، زیرا مشائیان حد عقل را عقل فعال می دانند و معتقدند قدرت خیال برای شناخت اساسا محدود است. مفهوم خیال هم برای مکتب مشائی و هم برای مکتب اشراقی اهمیت بسیار دارد و به کمک آن می توان این دو مکتب را  از یکدیگر تمییز داد. البته موضوع پرسشی دیگر و بسیار پیچیده تر را مطرح می کند و آن اینکه تا چه حد می توان نگرش اشراقیان و متصوفه به عقل را از یکدیگر متمایز کرد؟ فلسفه ی اشراقی جایی بین تصوف و فلسفه ی مشائی قرار می گیرد، اما وقتی بحث بر سر ماهیت عقل است، اشراقیان به متصوفه گرایش بیشتری دارند. دیدگاه مشائیان صرفا به کار توصیف قوای نازله ی انسان می آید و بنابراین در توصیف ویژگیهای عقل درمی ماند. نگاه های متفاوت ما به تصاویر در این بحث برای روشن شدن همین عقل و تبیین برخی از تمایزات زیباشناختی میان این دو فلسفه است.


منابع :

  1. اولیور لیمن- مترجم: محمدرضا ابوالقاسمی – درآمدی بر زیبایی شناسی اسلامی – از صفحه 258 تا 262

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/402581