ابرهه، پادشاه بزرگ یمن که دست نشانده ی سلطان حبشه بود، در مقام برآمد که با خدا پنجه به پنجه بیفکند و کعبه، خانه ی خدا را ویران کند. این فکر عصبانی هم از این جهت در او پیدا شد که وقتی یمن را فتح کرد، دید مردم دسته دسته به سوی مکه می روند، پرسید اینها برای چه آنجا می روند؟ گفتند: خانه ی خداست و مردم برای زیارت آن خانه می روند. پرسید: آن خانه را از چه ساخته اند؟ گفتند: از سنگ و گل. او دستور داد کلیسای بسیار مجللی از سنگ های مرمر و سفید و سیاه و سرخ و زرد و خیلی باشکوه ساختند و بعد دستور داد احدی را اجازه ی رفتن به مکه ندهند. همه باید دور این کلیسا طواف کنند و معبد همگانی مردم باید این کلیسا باشد. این فرمان ضربت بسیار سنگین کارگری بود که بر پیکر قومیت عرب فرود آمد؛ چون کعبه مظهر استقلال و مجد و عزت عرب بود و شکست کعبه، مساوی با شکست عرب بود. از این رو در مقام تحقیر آن کلیسا برآمدند تا آنجا که مرد و زنی داخل کلیسا رفته و آنجا آتش انداختند و کلیسا را آتش زدند. از این جهت ابرهه سخت برآشفت و تصمیم گرفت کعبه را ویران کند. بر اساس این تصمیم با لشکری مجهز که بعضی از سوارانش از فیل استفاده می کردند عازم مکه شد که سوره ی فیل در قرآن کریم اشاره به این داستان دارد. او وقتی نزدیک مکه رسید، در نقطه ای متوقف شد و دستور داد اموال اهل مکه را غارت کنند، در این میان دویست شتر از عبدالمطلب غارت شد. آنگاه کسی را فرستاد که بزرگ مکه را پیدا کند و به او بگوید ما برای جنگ با شما نیامده ایم و هیچ کاری با شما نداریم، تمام هدف ما خراب کردن کعبه است و آن را خراب خواهیم کرد و شما اگر مقاومتی از خود نشان ندادید در امان هستید، ولی اگر یک نفر از شما در مقابل ما مقاومت کند، تمام شهر را ویران می کنیم. قاصد وارد مکه شد و سراغ بزرگ قریش را گرفت، مردم او را به حضور عبدالمطلب راهنمایی کردند (البته این جریان در زمانی است که هنوز رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم به دنیا نیامده است). جد رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم عبدالمطلب شخصیت بسیار بزرگوار و موحدی بود. قاصد پیغام را رسانید، عبدالمطلب در پاسخ گفت: ما هرگز در مقام جنگ با شما برنخواهیم آمد، این خانه هم صاحب دارد، او هرگونه که صلاح بداند، درباره ی خانه اش عمل خواهد کرد.
ملاقات عبدالمطلب با ابرهه
آن مرد وقتی این منطق نرم و مسالمت آمیز را از بزرگ قریش شنید، خیلی خوشحال شد و گفت: اگر شما خودتان قبول کنید و همراه من تا اردوگاه بیایید و با خود فرمانده ی ما صحبت کنید، مناسب تر و بهتر خواهد بود. عبدالمطلب این پیشنهاد را پذیرفت و همراه او به سمت اردوگاه حرکت کرد. وقتی نزدیک اردوگاه رسید، اندکی توقف کرد. ابتدا آن قاصد داخل اردوگاه رفت و به ابرهه فرمانده ی لشکر گفت: این شخص که همراه من آمده، از بزرگان قریش است. در خانه اش همیشه به روی مردم باز است و سفره ی احسان او تا روی کوه ها برای پرندگان و وحوش بیابان آماده و گسترده است. بسیار بجاست اگر از او پذیرایی کنید. آنگاه بیرون آمد و همراه عبدالمطلب وارد شد، ابرهه تا چشمش به عبدالمطلب افتاد، سیمای نورانی و قیافه ی بسیار جذاب و گیرای او چنان مجذوبش کرد که از تختش پایین آمد و دست عبدالمطلب را گرفت و کنار خود نشاند، آنگاه به مترجمش گفت: از ایشان بپرس اگر حاجتی دارند از من بخواهند. عبدالمطلب گفت: مأموران شما دویست شتر از من به غارت برده اند، دستور دهید آنها را به من برگردانند. او وقتی این حرف را شنید، قیافه اش درهم رفت و یک نگاه تحقیرآمیزی به عبدالمطلب کرد و به مترجمش گفت به او بگو من وقتی تو را دیدم، در نظرم بسیار بزرگ و با عظمت آمدی، ولی این درخواست را که کردی، پیش من کوچک و کم ارزش شدی. تو بزرگ قبیله ای و من برای ویران کردن کعبه آمده ام که مجد و عزت و استقلال شما به آن بستگی دارد. ویران کردن کعبه برابر با ویران کردن استقلال و قومیت شماست. من فکر می کردم برای جلوگیری از ویرانی کعبه با من صحبت خواهی کرد، اینک می بینم که سخن از شترهایت به میان آورده و آنها را از من می طلبی و اصلا راجع به کعبه هیچ حرفی نمی زنی.
پاسخ محکم عبدالمطلب به ابرهه
جناب عبدالمطلب یک جمله ی بسیار قرص و محکم و پرمحتوا در جواب او فرموده است که در تاریخ اسلام و عرب می درخشد. فرمود: (انا رب الابل و لهذا البیت رب یمنعه)، «من صاحب شترم و این خانه هم صاحب دارد و از خانه خود دفاع می کند». این را گفت و از جا برخاست. این جمله ابرهه را تکان داد و در فکر فرو رفت، ولی برای اینکه خود را نباخته باشد، در حالی که عبدالمطلب بیرون می رفت گفت: تو گفتی این خانه صاحب دارد، عبدالمطلب گفت: بله، صاحب دارد. گفت: بسیار خوب حالا من می فهمانم که آیا قدرت دست من است یا دست صاحب خانه. من این خانه را با خاک یکسان می کنم تا بفهمید که هیچکس نمی تواند در مقابل قدرت من بایستد. بعد صدا زد بیایید شترهای این مرد را به او برگردانید و لشکر به سمت مکه حرکت کند، عبدالمطلب به مکه بازگشت و دستور داد شهر را خالی کنند و مردم به کوه های اطراف پناهنده شوند، در ظرف چند ساعت تمام شهر تخلیه شد و بدون مدافع افتاد.
مناجات عبدالمطلب در مقابل خانه ی کعبه
نیمه شب که صدای ضجه و شیون زن ها و آه و ناله و افغان کودکان گرسنه و تشنه و همهمه ی حیوانات در اطراف کوه های مکه پیچیده بود و دل هر شنونده را می سوزانید، عبدالمطلب با جمعی از بزرگان قریش از کوه ها پایین آمدند و وارد شهر شدند، دیدند شهر خاموش است، نه صدایی به گوش می رسد و نه چراغی به چشم می خورد، تنها کعبه است که با یک دنیا جلال و جبروت سرپای خود ایستاد و سر به آسمان کشیده است. عبدالمطلب در مقابل کعبه ایستاد و نگاهی به قامت آن کرد، در حالی که سیلاب اشک از دیدگانش می ریخت، آمد مقابل در کعبه، حلقه ی آهنین آن را گرفت و اشعاری را خواند که مضمونش این است: خدایا: هر مخلوقی از خانه ی خود دفاع می کند، این خانه، خانه ی توست؛ دشمن، به خانه ات حمله ور شده است؛ اگر از خانه ات دفاع نکنی، او خانه ات را ویران خواهد کرد. حال، این و این خانه ات و این هم دشمنی که به خانه ات حمله کرده است، ما رفتیم. این جمله را گفت و با قلبی فشرده و اندوهبار با همراهانش از شهر بیرون رفت و به یکی از درهای اطراف مکه پناهنده شد. فردا صبح ابرهه به لشکریانش دستور حرکت به سمت مکه صادر کرد و خودش هم در حالی که سوار بر فیل مخصوصش که محمود نام داشت، با لشکر انبوهش برای درهم کوبیدن و ویران نمودن کعبه از کوه های اطراف به سوی مکه سرازیر شدند اما همین که نزدیک کعبه رسیدند، ناگهان دیدند قطعه ابری زرد رنگ از افق بالا آمد و صفحه ی آسمان را پوشاند و کم کم رنگش قرمز و قرمزتر شد و مانند دریای خون، تمام آسمان را پوشاند و بعد بادی تند آمد و آنچنان بر سینه ی فیل ها لشکریان کوبید که آنها از حرکت بازماندند. باد و طوفان لحظه به لحظه شدیدتر و سهمگین تر شد؛ در همین هنگام دیدند دسته دسته پرندگان کوچکی مانند پرستو از اطراف آسمان هجوم آوردند و بالای سر لشکریان صف کشیدند درحالی که هر یک از آنها سه عدد سنگریزه با خود داشت، یک به منقار و دو به چنگال و بنا کردند آن سنگریزه ها را بر لشکریان ریختن، از زمین باد و طوفان، شن ها را بلندمی کرد و بر سر و روی آنها می کوبید و نفس ها را تنگ می کرد، از بالا هم باران سنگریزه بر سرشان می بارید و هلاکشان می ساخت. ابرهه با چشم خود دید که لشکریانش مانند برگ درختان در فصل خزان به روی هم می ریزند و زیر دست و پای فیل ها می روند و نعره می کشند و می میرند. در همان لحظه خودش هم به آنها ملحق شد و همین که از بین رفتند و زمین از لوث وجودشان پاک شد، ناگهان صدای رعدی بلند شد و باران تندی باریدن گرفت و آن باران تند، اجساد بی روح آنان را از بین برد و اطراف کعبه را تطهیر کرد. آسمان باز شد و ابرها کنار رفت و آفتاب بنای درحخشیدن گذاشت، آنچان که گویی اصلا خبری نبوده است، نه اثری از ابرهه باقی مانده و نه نشانی از لشکر و فیل هایش. باز همان کعبه است که با یک دنیا جلال و جبروت و عظمت روی پای خود ایستاد و سر به آسمان کشیده است و لذا قرآن می فرماید: «الم ترکیف فعل ربک بالصحاب الفیل * الم یجعل کیدهم فی تصلیل * و ارسل علیهم طیرا ابابیل* ترمیهم بحجاره من سجیل * فجعلهم کعصف ماکول»، «آیا ندیدی که خدایت با اصحاب فیل چه کرد؟ آیا خداوند نقشه ی آنها را در ضلالت و تباهی قرار نداد، پرندگانی را گروه گروه بر سر آنها فرستاد، این پرندگان آنها را با سنگ های کوچکی از سجیل ]گل های متحجر[ هدف قرار دادند و خدا آنها را مانند کاه خورده قرار داد».