کسانی که افکار فیلسوفی را مورد مطالعه و بررسی قرار می دهند، حتی آنهایی که به جد از هر نوع سهل انگاری خودداری می کنند، گاهی دچار این توهم می شوند که کافی است افکار آن فیلسوف را تحت نظام واحد و عبارات معینی دراورند تا از موضع واقعی او آگاه گردند. کلا ذهن انسان نظام ساز است، ولی این گرایش در فلسفه بیش از فعالیتهای دیگر فرهنگی انسان به چشم می خورد، چه در نزد خود فیلسوف و چه در نزد کسی که افکار او را بررسی می کند. ولی به هر طریق ضمنا باید دانست که هیچ نظام معتبر فکری، هیچگاه به نحو دفعی به وجود نمی آید و علف هرزی نیست که یک روزه بروید و به یکباره بتوان تکلیف آن را روشن کرد، بلکه در کش و قوس رشد تدریجی آن و در بررسی جنبه های مختلف آن است که احتمالا می توان با آن آشنایی دقیقتری پیدا کرد، حتی اگر نتوان کل آن را تحت یک ضابطه و یک عبارت واحد درآورد.
به هر طریق یکی از ملاکهای تشخیص اصالت یک نظام فلسفی اولا وجود ریشه های عمیقی است که آن را به سنتهای معتبر فکری گذشته متصل می سازد و در ثانی وجود تحرک و توانمندی در مراحل اولیه ان است که مقدمات شکل گیری آن را فراهم و رشد و حیات واقعی آن را تضمین می نماید. فکر به حرکت خود زنده است و جهت واقعی این حرکت را در شرایط تکوینی آن آسانتر می توان فهمید و از این لحاظ مطالعه و بررسی نفس آن فلسفه است. یک فلسفه را فقط به اجزا و عناصر متشکله آن نمی توان شناخت، مگر اینکه تحول تدریجی و درونی آن را در نظر گرفت و نشان داد که چگونه و بر اساس کدام ضرورت عقلی این اجزا و عناصر در جهت پیدایش کل آن نظام تکوین پیدا کرده و نهایتا با یکدیگر هماهنگ و موزون گردیده است. البته هر نظام فلسفی مراحل تکوینی خود را به نحوی در دل خود حفظ می کند و به همین سبب هر نوع تفسیر و تحلیل جدیدی از آن گویی نوعی تعمق در ریشه های گذشته آن است و همچنین سعی در گشودن ابعاد ناشناخته آتی آن. از طرف دیگر معلوم است که یک تفکر اصیل هیچگاه هر آنچه بالقوه در خود دارد در نظامی که بعدا بر اساس آن فعلیت می یابد به سهولت بروز نمی دهد، به همین دلیل گاهی آنچه به نحو رسمی و با روش متداول تدریس می شود ممکن است از حد درسهای رسمی دانشگاهی و حوزه ای فراتر نرود، و به ناچار برای بهره مندی واقعی از یک تفکر اصیل فلسفی و فهم حیات ریشه ای آن حداقل باید در محل و موضع جان گیری آن به تأمل و تعمق پرداخت تا به درک معنای صحیحتری از آن نائل آمد.
با توجه به آنچه گفته شد و با مطالبی که احتمالا در ضمن این مقاله روشن خواهد گردید، لازم به یادآوری است که تتبعات کلامی هگل در دوره جوانی از اهمیت خاصی برخوردار است و متخصصان بزرگ فلسفه غرب در عصر ما بیش از پیش درباره این موضوع به مطالعه و تحقیق پرداخته اند. گروهی از آنها با نشان دادن قرابت این تتبعات با افکار کی یر کگار فیلسوف قیام ظهوری دانمارکی، خواسته اند حتی بگویند که هگل در افکار بعدی خود تا حدودی از خط مشی اولیه اش منحرف شده است (نظر ژان وال استاد فرانسوی) و گروه دیگر بر عکس ریشه های اصلی کتاب پدیدارشناسی روح را در همین نوشته های دوره جوانی او یافته اند (نظر ژان هیپولیت استاد دیگر فرانسوی).
منظور از نوشته های کلامی دوره جوانی هگل قسمتی از آثاری است که او درباره مسیح و مسائل مربوط به مسیحیت، حدودا بین بیست و سه تا بیست و نه سالگی به رشته تحریر درآورده است. قسمتی از آنها احتمالا به تاریخ 1793 در اشتوتگارت و یا شاید در برن تهیه شده و قسمت دیگر به سال 1795 و بعد در سالهای 99-1798 میلادی در فرانکفورت به رشته تحریر درآمده است. کلا این نوشته ها بسیار پراکنده است و بعضی از آنها هنوز شکل قطعی و اصلی خود را نیافته است، ولی به نحو متداول و به ترتیب آنها را با عناوین «دین ملی و مسیحیت» (1793) و «زندگانی مسیح» و «وضع دین مسیحی» (96-1795) و بالاخره «روح مسیحیت و سرنوشت آن» (99- 1798) طبقه بندی می کنند. این آثار در حیات هگل به چاپ نرسیده است و اولین بار متن آلمانی آنها حدودا بعد از صد و اندی سال جمع آوری و به چاپ رسیده است.
حال با توجه به کل نوشته های کلامی هگل جوان، این سؤال را می توان مطرح ساخت که موضع او نهایتا به کدام یک از سنتهای مسیحی نزدیکتر است؟ به سنت لاتینی- رومی (کاتولیک) و یا به سنت آلمانی- لوتری (پروتستان)؟ البته ظاهرا از لحاظی شق ثانی جواب سؤال ماست، ولی در این باره تا حدودی هم محتاط باید بود و برای فهم درست به ناچار باید توضیح بیشتری داد و مسئله را دقیقتر تحلیل کرد.
اصلاحات لوتری در قرن پانزدهم (1545-1484) میلادی فرهنگ آلمانی را از فرهنگهای لاتینی دور ساخت. در شهر بی آل آشنایی با نحله «اصالت تسمیه» او را نسبت به هر نوع فلسفه و کلام عقلی اعم از ارسطویی و یا طوماسی بدبین کرد. به نظر او کلیسا حق ندارد میان کلام خداوند یعنی کتاب و نفس مؤمن واسطه ای قرار دهد، حتی اگر این واسطه امری عقلانی باشد. لوتر با «انسان مداری» نوع یونانی و لاتینی و با ادعای جهانی بودن آن نیز مخالف بود، و به عقل انسانی و به امکان اینکه این عقل احتمالا رستگاری انسان را فراهم می آورد اعتماد نداشت. به نظر او انسان ذاتا و عمیقا گنهکار است و عقل آلوده او نه فقط گناه را کاهش نمی دهد، بلکه احتمالا به علت ایجاد غرور و تکبر انحراف او را نیز به شدت افزایش می دهد. او بر اساس نحله «اصالت تسمیه» و در جهت مخالف انسان مداری (اومانیسم) نوع یونانی و لاتینی، عقل را به عنوان روشنایی طبیعی و وسیله آگاهی فرد قبول ندارد؛ زیرا به نظر او این همان عقلی است که در طی قرون کلام متداول مسیحیان رومی را به وجود آورده و عملا موجب دوری آنها از خداوند شده است. لوتر با صراحت گفته است «هر آنچه در عقل است (منظور عقل انسانی است) خطاست.»
به نظر او این خطا به درون انسان نیز رسوخ پیدا می کند و چون انسان فاقد عقل سالم است، در نتیجه اراده او هم مختل می شود؛ و باز چون به اراده خود نیز دل نمی تواند ببندد، عملا از امکان اختیار صحیح محروم می ماند، پس به لحاظی و با کمی تسامح می توان اشعریت لوتر را مطرح کرد. از طرف دیگر به نظر لوتر انسان فقط بر اساس وحی و کتاب خداوند می تواند رستگار گردد. ایمان استعدادی است که از عقل ناشی نمی شود؛ به کمک عقل شاید بتوان فقط معنای ظاهری کتاب مقدس را فهمید، ولی از طریق آن نمی توان به ایمان واقعی رسید. ایمان هیچ رابطه ای با طبیعت انسان ندارد و فقط نتیجه لطف و عنایت خداوند است و از ناحیه او به انسان داده می شود؛ بدین جهت انسان من حیث هو انسان هیچ رابطه ای با خداوند نمی تواند داشته باشد. البته در ایمان نوعی حالت ارادی هم دیده می شود، ولی این حالت ارادی به معنای دینی کلمه صرفا انفعالی و پذیرنده است؛ نوعی رضا و تسلیم است و از این لحاظ رابطه انسان با خداوند صرفا جنبه فردی پیدا می کند. اگر گفته های لوتر را خوب تحلیل کنیم خواهیم دید که در نظر او راجع به فرد انسان نوعی تضاد دیده می شود؛ زیرا از یک طرف فرد من حیث هو فرد هیچ قدرت شخصی و امکان واقعی برای رسیدن به ایمان و در نتیجه میل و رغبت به رستگاری ندارد، و از طرف دیگر باز فقط براساس حیات درونی و تجربه عاطفی خود اوست که ایمان به لطف خداوند می تواند امکان شکوفایی بیابد. این مطلب را در کلام پروتستان می توان به تضاد درونی «فرد» تعبیر کرد، چه فرد از لحاظی چیزی نیست، ولی از لحاظی دیگر فقط در حیات درونی و باطنی اوست که می توان امید به رستگاری داشت.
تعلیمات لوتر امکانات تفحص عقلی و فلسفی را عملا محدود کرد. به همین دلیل موقعی که در ایتالیا و در فرانسه و انگلستان، تألیفهای بسیار عمیق و باارزشی در کلام مسیحی و «انسان مداری» به وجود می آمده است و واقعا بعضی از آنها شاهکارهایی از تفکر انسانیند، در آلمان به مدت بیش از دو قرن فعالیت فلسفی بی رونق باقی ماند. در واقع از نیمه دوم قرن هفدهم و در قرن هجدهم میلادی است که با لایب نیتز و ولف در آلمان فلسفه نزد پروتستانها رواج می یابد.
در عوض از آنجا که در تعلیمات لوتر به جنبه حیات درونی و «موضوعیت» انسان توجه زیادی می شد، عرفا و متصوفه در آلمان نه تنها میدان وسیعتری داشتند، بلکه تا حدودی رواج عام نیز یافته بودند؛ که از معروفترین آنها می توان از والنتن ویگل و خاصه یاکوب بویمه نام برد.
با توجه به آنچه راجع به افکار و موضع لوتر گذشت، باید قبول کرد که نتایج حاصله از نوشته های کلامی هگل جوان نه فقط در اغلب موارد با آنها منافات ندارد، بلکه در ضمن با افکار بعضی از عرفای آلمانی که دنباله رو همین سنت بوده اند، حدودا مطابقت دارد. بر اساس نوشته های کلامی دوره جوانی هگل، همانند گفته های لوتر و پیروان او، باز فرد باید از فردیت خود فراتر رود و آنچه این فراروی را برای او ممکن می سازد صرفا عشق به خداوند است. همانطوری که قبلا گفته شد این عشق یک قانون نیست و به معنایی هیچ چیز تحکمی در آن دیده نمی شود، این عشق نوعی احساس و عاطفه و نحوی زندگی است که بدون اینکه «فردیت» را عملا کاملا رفع کند، حیات کلی و غیر فردی را برای فرد میسر می سازد. عشق به خداوند، که یک نیروی عظیم درونی و باطنی است و حاکی از تضاد عمیق درونی در نزد فرد است، او را از خود بیخود کرده به ورای خود می برد. مثال کامل و احتمالا مطلق این حالت را شاید بتوان در خود مسیح دید که در واقع از عشق خداوند می میرد تا حیات جاودانی یابد، البته چنین عملی به سادگی انجام نمی گیرد و همراه با مشقت و رنج است؛ مصیبت وارد بر مسیح را نیز بدین ترتیب می توان فهمید و توجیه کرد، که اینهم باز با مذهب پروتستان منافات ندارد. ولی با توجه به اینکه اختلاف اصلی پروتستانها با کاتولیکها بر سر مسئله کلیسا خاصه نوع رومی آن است، برای فهمیدن موضع اصلی هگل باید افکار او را در این مورد هم تحلیل کرد و نظر شخصی او را دانست.
کلا پروتستانها اعتقاد دارند که در قرون وسطی مسیحیان نسبت به کلیسای نامرئی غافل بوده اند و کاتولیکها امروز نیز در این غفلت به سر می برند. البته مسئله بسیار پیچیده تر از آن است که در وهله اول به نظر می رسد، زیرا (بنا به نظر پروتستانها) اگر کلیسا برای مسیحی بودن صرفا باید نامرئی باشد و نباید هیچ جنبه خاکی و قشری در آن باشد، پس رابطه آن با دولتی که بر مسیحیان حکومت می کند چگونه باید باشد؟ مسئله برای کاتولیکها آسانتر قابل حل است، زیرا می توان گفت هر دولتی باید تابع و مجری قوانین کلیسای رسمی باشد که از لحاظ زمانی و از لحاظ شرف نسبت بدان تقدم دارد ولی پیدا کردن راه حل از نظرگاه پروتستانها مشکلتر است، چون کلیسای واقعی باید صرفا درونی و نامرئی باشد، پس در این جهان خاکی کلیسا به معنای واقعی نمی تواند تحقق یابد و تکلیف دولتی که باید تابع آن گردد معلوم نمی شود. هگل به همین دلیل به معنایی قائل به نوعی دیالکتیک عشق شده است؛ البته او فقط دیالکتیک را در متون کلامی دوره جوانی به کار نبرده است، ولی از اصطلاح تضاد استفاده کرده است. این تضاد درونی عشق در درون کلیسا نیز، که باید نهادی برای تجمع مؤمنان باشد، به نحوی انعکاس دارد و به رابطه میان کلیسا و دولت هم تسری می یابد، یعنی رابطه کلیسا و دولت نیز جنبه دیالکتیکی پیدا می کند. به نظر هگل فقط در تاریخ و سیر آن است که می توان از حرکت تقابلی میان آن دو صحبتی به میان آورد و به یک وضع جدید مجامع رسید. یعنی کلیسا و دولت بر خلاف نظر کاتولیکها ذاتا مجزا هستند و نوعی تقابل درونی میان آن دو وجود دارد، ولی از طرف دیگر چون در واقع زندگی درونی فرد کاملا نمی تواند از زندگی جمعی اجتماعی جدا باشد، تأثیر متقابل آن دو به هر طریق وجود دارد؛ در نتیجه رابطه دولت و کلیسا عملا رابطه خاصی است و نفی و اثبات میان آنها در تاریخ ادامه می یابد.
حال اگر با به یاد آوردن آنچه در ابتدا به عنوان مقدمه گفته شد از لحاظ دیگری در نوشته های کلامی دوره جوانی هگل تعمق کنیم و سعی نکنیم آنها را فقط در شکل و هیئت موجودشان بفهمیم، بلکه براساس آثار معتبر بعدی او مثل پدیدارشناسی روح و یا کتاب منطق آنها را مورد تحلیل و بررسی قرار دهیم، خواهیم دید که بر خلاف نظر ژان وال و در جهت گفته های ژان هیپولیت (که به هر دو قبلا اشاره کردیم) در این نوشته ها بعضی از مطالب اصلی تفکر و روش منطقی ای که او بعدا بیان کرده است بالقوه وجود دارد. از این لحاظ به یقین می توان ادعا کرد علاوه بر بعضی از مطالبی که هگل بدون شک از سنت لوتر و عرفان آلمانی الهام گرفته است، در این نوشته ها مطالب بسیار مهم دیگری نیز می توان یافت که برخلاف سنت پروتستان کاملا جنبه عقلی و منطقی دارد و بنابراین بیشتر فلسفی است تا کلامی. در عشق فقط فرد به ورای فرد اعتلا نمی یابد، بلکه در واقع امر جزئی است که به کلی می رسد و نوعی ارتقاع حاصل می شود که با اصول اساسی عقل و منطق مطابقت دارد.
به دیگر سخن منظور این است که آنچه می بایستی فقط درباره حیات مسیح و روح مسیح صادق باشد در آثار دیگر هگل تعمیم پیدا کرده است، و تقابل و تضادی که در درون عشق انسان برای رسیدن به خداوند وجود دارد به صورت یک ضابطه و اصل کلی عقلی درآمده است، و این اصل نه فقط درباره دین انسان و تاریخ آن صادق دانسته شده است، بلکه در واقع قابل اطلاق به کل جریان عالم هستی و به عنوان منطق درونی آن تلقی شده است. هگل در مورد دین به بحث در حد اعتقاد اکتفا نمی کند و به نحوی قائل به ابعاد هستی شناسی برای اعتقاد می شود و به معنایی کلام را صرفا معقول و آن را مبدل به هستی شناسی می کند، یعنی تأمل در امور نقلی را در واقع به تأملی درباره کل عالم هستی تبدیل می کند. در اینجا نه فقط فلسفه در خدمت کلام و تابعی از امور منقول نیست، بلکه برعکس امر منقول است که نشان دهنده جهت عقلی کل عالم هستی است. فاجعه زندگانی مسیح و رنج و مصیبت او بیانی است از ذات و باطن عالم هستی و وسیله ای است برای رهایی و رستگاری بنی آدم. براساس همین نظرگاه است که هر امر متناهی نسبت به امر نامتناهی سنجیده می شود و معنای خود را از این طریق کسب می نماید. نفس عقل نیز بر همین اساس است که از فاهمه فاصله می گیرد و ابعاد اصیل و واقعی خود را به دست می آورد.
بدون شک با تأمل در نوشته های کلامی دوره جوانی هگل کلیدی هم برای فهم کل افکار بعدی او می توان به دست آورد، تا حدی که شاید بتوان کل فلسفه هگل را صرفا نوعی تفکر دینی و کلامی دانست که بر اساس نوعی خداشناسی و معرفةالله شکل گرفته است، به نحوی که حتی به زندگانی مسیح و به مصیبت او جنبه مفهومی و صورت عقلی داده شده است. شاید حتی بتوان گفت که آنچه هگل بعدا روح نامیده، همان عشق است که به صورت مفهومی و عقلی درآمده و بر اساس منطقی که از ذات آن ناشی می شود در حرکت درونی خود لحاظ شده است. منظور اینکه نه تنها آثار بعدی هگل از لحاظ فلسفی الزاما در جهت نفی نوشته های کلامی دوره جوانیش نیست، بلکه این نوشته ها بخوبی ریشه های عمیق کلامی و دینی فکر هگل را نیز نمایان می سازد، خواه خود او به نحو رسمی و ظاهری متدین بوده باشد و یا نه.