نیچه یا ارسطو؟ این سؤالى است که یکى از فیلسوفان معاصر آقاى السدیر مک اینتایر در کتاب معروف خود به نام در پى فضیلت (After virtue) طرح کرده است. او در فصل نهم این کتاب متذکر مى شود که اگر فلسفه اخلاق ارسطو صحیح باشد، فلسفه اخلاق نیچه خطاست و بر عکس، اگر فلسفه اخلاق نیچه صحیح باشد از آن ارسطو بر خطاست. اما چرا باید فلسفه اخلاق این دو را در برابر هم قرار داد و چه ملاکى براى این گزینش وجود دارد؟ و چرا باید دیگر فیلسوفان را ملحوظ نداشت؟
مک اینتایر معتقد است که تقابل این دو فلسفه اخلاق بر اساس نقشى تاریخى است که هر یک از این دو ایفا کرده اند. یکى از فرضیات او که طى انتقال از قرن پانزدهم به قرن هفدهم و با ظهور اندیشه هاى پروتستانتیزم و کالوینسم عقل جایگاه محورى خویش را از دست مى دهد. در نتیجه، لب و جوهره سنت اخلاقى که ارسطو تدوین گر اصلى آن بوده است، انکار مى شود. به همین دلیل، فیلسوفان عصر روشنگرى در صدد بر مى آیند تا جایگزینى براى این عقلانیت از دست رفته ارائه دهند، و معیارهاى عقلانى سکولار و اخلاق مستقل از دین و خدا را تدوین کنند. مک اینتایر تمامى این تلاش ها را نافرجام مى داند و این فیلسوفان را از عرضه ملاک عقلانیتى که مورد پذیرش همه ایشان باشد، ناکام مى یابد و این امر را نشانه شکست کل طرح روشنگرى مى داند. بنابراین، راهى باقى نمى ماند جز این که یا به راه ارسطو بازگردیم و اشکالات وارد بر آن را پاسخ گوییم و یا به راه نیچه برویم. مک اینتایر در پروژه خود راه اول را بر مى گزیند، ولى قبل از آن باید این راه دوم را مخدوش کند. در اینجا به تقابل نیچه با ارسطو از دید مک اینتایر و نقدهاى او بر نیچه اشاره می شود.
مک اینتایر از عبارت مشهورى از کتاب علم شاد نظریات اخلاقى مبتنى بر احساسات درونى و بر وجدان (همچون نظریات هاچسون و توماس رید) را به سخره مى گیرد و نیز نظریه امر مطلق کانت را که بر مبناى کلیت پذیرى است، مذمت مى کند. این اشاره به امرى است که مک اینتایر از آن به «شکست طرح روشنگرى» و فروپاشى بنیان هاى عقلى اخلاق در این دوره تعبیر مى کند و در این نظریه، نیچه و خودش را در یک صف قرار مى دهد. مک اینتایر از یک جهت دیگر نیز نیچه را تنها فیلسوف اخلاق عصر حاضر برمى شمارد. او با اشاره به مقولات اساسى در تفکر وبر (Max Weber) و فرهنگ دیوان سالار عصر حاضر، تفکر نیچه را پیش فرض آن مقولات و آن فرهنگ برمى شمارد. هرگاه کسانى که در فرهنگ دیوان سالار این عصر گرفتارند بخواهند درباره بنیان هاى اخلاقى وجود خویش و افعالشان تأمل کنند، مقدمات پنهان و برخاسته از تفکر نیچه را خواهند یافت و در نتیجه، در فضاى جوامع مدرنى که به طور دیوان سالارانه مدیریت مى شوند مى توان پیش بینى کرد که هر از چند گاهى نهضت هاى فکرى عقل ستیزى رخ برآورند که ریشه در تفکر نیچه دارد.
نیچه جز در مباحث زیبایى شناختى به ندرت صراحتا به نام ارسطو اشاره مى کند. او عنوان «انسان داراى روحى عظیم» را از کتاب اخلاق ارسطو وام مى گیرد، گرچه مفهوم این عنوان در فضاى فلسفه اخلاق نیچه کاملا با مراد ارسطو متفاوت است. نیچه در تفسیرى که از تاریخ اخلاق ارائه مى دهد، روشن مى سازد که شرح ارسطو از اخلاق و سیاست ادامه همان حرکت خطاى سقراط بوده و نقابى است بر روى چهره اصیل خواست قدرت. این همان اراده معطوف به حقیقت است که در نهایت، به خواست هیچ و تداوم آرمان زهد منجر شده است. از این رو، اگر هر یک از این دو فلسفه اخلاق (نیچه یا ارسطو) درست باشد، آن دیگرى بر خطاست.
اما این کل مطلب نیست. فلسفه اخلاق این دو فیلسوف بر اساس نقشى تاریخى که بر عهده داشتند نیز در تقابل و تضاد با یکدیگر قرار مى گیرد. فیلسوفان عصر روشن گرى چنین به نظرشان آمد که طرح ارسطویى فاقد مبناى مدلل عقلى است، از این رو، در صدد برآمدند مبنایى عقلى دیگرى براى اخلاق فراهم سازند. اما نیچه و مک اینتایر هر دو معتقدند که این تلاش مجدد ناکام مانده است. این امر باعث شد راه براى افرادى چون نیچه و تمام اخلاف اگزیستانسیالیست و عاطفه گراى او باز شود. اما سؤالى که مک اینتایر مطرح مى کند این است که آیا این فرض فیلسوفان روشن گرى که اخلاق ارسطویى فاقد مبنایى عقلى است، درست بوده یا نه؟ چون یکى از مقدمات درستى آراى نیچه همین است که ثابت شود ارسطو بر خطا بوده است. اگر بتوانیم به نوعى مبناى مدللى براى اخلاق ارسطویى فراهم آوریم و آن را ابقا کنیم، کل طرح نیچه زیر سؤال خواهد رفت. قوت طرح نیچه بر این مبنا استوار است که تمام تلاش هاى یافت بنیانى عقلى براى اخلاق ناکام مانده است و لذا نوبت به اهمیت دادن به اراده در مقابل عقل مى رسد و خواست قدرت تنها ملاک ارزش مى شود. پس سؤال اصلى در اینجا این مى شود که آیا اخلاق ارسطو یا چیزى بسیار شبیه به آن را مى توان تأیید و تصدیق کرد یا نه؟
تفاوت بین این دو فیلسوف، یعنى نیچه و ارسطو تنها در این نکته نیست. این دو تفاوت هاى عمده دیگرى نیز با هم دارند. یکى از تقابل هاى مهم این دو فیلسوف در دو نوع شیوه زندگى کاملا متفاوتى است که ارائه مى دهند. به نظر مک اینتایر، هیچ نظریه اى در طول تاریخ به اندازه ارسطو گروى نتوانسته است مؤیداتى براى خود بیابد و چنین گسترده در یونان باستان، و در اسلام، یهودیت و مسیحیت پذیرفته شود. این نکته نیز حایز اهمیت است که وقتى دنیاى مدرن مى خواهد با دنیاى پیش از خود به مقابله برخیزد، باهوش ترین طرفداران آن درک مى کنند که کار اصلى ایشان آن است که به مقابله با ارسطو گروى بپردازند و این خود نشان از موقعیت ممتاز این تفکر دارد. اما این دو نکته مهم ترین حقیقت تاریخى در مورد ارسطو گروى نیست، بلکه آنچه حقیقتى سرنوشت ساز است این است که قبل از عصر مدرن قوى ترین تفکر اخلاقى از حیث فلسفى، تفکر ارسطویى بوده است و اگر بنا باشد که در اخلاق و سیاست رأى و نظرى قبل از عصر مدرن را تأیید و تصدیق کنیم، یا چنین نظرى را نخواهیم یافت و یا اگر بیابیم، این رأى نظریه اى بسیار شبیه به اخلاق و سیاست ارسطو خواهد بود.
مک اینتایر معتقد است که با ترکیب استدلال هایى که از فلسفه و تاریخ، به این نتیجه مى رسیم که ما دو راه بیشتر نداریم: راه اول این است که با پیگیرى طلوع و افول نظریات عصر روشنگرى، در نهایت، به این نتیجه برسیم که دیگر راه چاره اى جز آنچه نیچه عرضه مى کند نداریم و باید آنچه را او بیمارى عصر حاضر مى بیند و به تبع آن درمانى که براى علاجش پیشنهاد مى کند، بپذیریم. راه دوم این است که راه حل هاى عصر روشنگرى را خطا بدانیم و معتقد شویم که اصلا طرح هاى امثال هیوم، کانت و میل از اول نباید شروع مى شد، چون از ابتدا مى توانستیم به نوعى از اخلاق و سیاست ارسطویى دفاع کنیم. هیچ راه حل سوم دیگرى وجود ندارد.
یکى از اشتراک نظرهاى ارسطو و نیچه که موجب مى شود مک اینتایر از این جهت نیز دوران امر را بین گزینش یکى از این دو راه ببیند و نظریات معارض ایشان را به کنار نهد، این است که از دیدگاه عصر مدرن، قواعد بر فضایل تقدم دارند. او ضمن نقل اجمالى نظریات دورکین و رالز چنین نتیجه مى گیرد که مطابق دیدگاه مدرن توجیه فضایل مبتنى بر توجیه قبلى قواعد و اصول اخلاقى است و اگر توجیه قواعد و اصول کاملا ظنى باشد که هست، توجیه فضایل نیز به تبع آن چنین خواهد بود. به نظر مک اینتایر، این فیلسوفان نکته مدللى براى گزینش خود ارائه نداده اند و با اشاره به نظر ارسطو و نیچه مبنى بر تقدم فضایل بر قواعد، این امر را یکى دیگر از وجوه قوت این دو نظریه در برابر دیگر نظریات برمى شمارد.
از اینجاست که مک اینتایر در کتاب در پى فضیلت به سراغ تاریخ پیش از ارسطو مى رود و از هومر شروع مى کند و پس از بحث از پیشینه ارسطو گروى که در آن تأثیر داشته به شرح و بسط و تکمیل نظریات ارسطو مى پردازد. به نظر او، اگر بخواهیم نظریات ارسطو را مجددا ارزیابى کنیم و درستى آنها را بسنجیم، لازم است فلسفه اخلاق او را نه تنها در متون اصلى خود او، بلکه در میراثى که به دست او رسیده بود، دنبال کنیم. براى این کار باید تاریخچه اى از اندیشه هایى را که در مورد فضایل است و اندیشه ارسطو نقطه کانونى آن را تشکیل مى دهد، بررسى کنیم.
برتری ارسطو بر نیچه
از این رو، او به این وظیفه مى پردازد تا بتواند به درستى به این قضاوت بنشیند که اگر باید بین این دو فیلسوف یکى را برگزید، گزینش او به دلایل موجود همانا ارسطو خواهد بود. از آنجا که نیچه خود نوعا دلیلى عقلى بر گفته هایش ارائه نمى دهد و اصولا این روش را روشى مطلوب نمى انگارد و تغییر موضع از یک دیدگاه به دیدگاهى دیگر را فرایندى استدلالى تلقى نمى کند، بلکه بیشتر با جملات خطابى، شعرى و اندرزگونه مدعاى خویش را به پیش مى برد، تنها در صورتى در طرحش موفق خواهد بود که طرف هاى دیگر در ارائه طرحشان ناموفق باشند و با شکست مواجه شوند. پس اگر بتوانیم از چیزى مثل اخلاق ارسطویى دفاعى عقلى کنیم، عملا اهرم هاى نیچه و کلمات او ناکافى و ناکارآمد خواهند بود. اگر توفیق هر کس به قوت عقلانى استدلال هاى ایجابیش باشد، توفیق نیچه در ناکامى و شکست طرف هاى رقیبش است. به همین دلیل، اثبات نظریه ارسطویى مک اینتایر خود به خود منجر به ابطال نظریات نیچه خواهد شد. اما در این میان، جذابیت نیچه در این امر باقى خواهد ماند که آنچه فیلسوفان عصر روشنگرى و دوران مدرن در میان کلماتى چون سود، عدالت و حقوق مخفى مى کردند، که به نظر مک اینتایر همان خواست عاطفه گرایانه است، نیچه بدون هیچ پرده پوشى و به صراحت هر چه تمام تر و بى باکى هر چه بیشتر آن را بر زبان مى راند و از مفاهیم دیگر براى مخفى داشتن خواست قدرت خویش بهره نمى برد.
به نظر مک اینتایر، مفهوم «انسان عظیم» یا به تعبیر خود نیچه، ابرمرد، مفهومى ساختگى است و قابل دفاع نیست. توصیفاتى که نیچه از این انسان عظیم یا به اصطلاح از ابرمرد دارد، عمیقا در این دو رأى او ریشه دارد که اخلاق جوامع اروپایى از دوران یونان باستان تا کنون تنها نقاب هایى بوده بر چهره حقیقى خواست قدرت و این که طى این زمان معلوم شده است که کسانى که ادعاى عینیت براى چنین اخلاقى را دارند نمى توانند با پشتوانه هاى عقلى بدان قائل باشند. به نظر مک اینتایر، ابرمرد نیچه با خودخواهى ها و خودبینى هاى خود و خودبسندگى در مورد به مرجعیت اخلاقى، در تنهایى و انزوا به سر مى برد و همین امر خطایى جدى براى آرمان نیچه است.
به نظر مک اینتایر، انسان ها براى حیات اخلاقى خود نیازمند اجتماع هستند و نمى توانند در انزوا به سر برند. او هنگام توصیف جامعه هومرى و نیز تبیین نظر ارسطو توضیح داد که حیات نیک، مستلزم حیاتى اجتماعى است. به نظر خود مک اینتایر نیز هر نوع احیاى سنت ارسطویى و نظریه پردازى در باب خیر اخلاقى مبتنى بر سه رکن اساسى است: اول اصطلاحى خاص است که او نام آن را عمل مى گذارد؛ دوم وحدت روایى حیات بشر و سوم سنت اخلاقى. با تبیین این سه رکن مى توانیم مبانى لازم براى حجیت قوانین و فضایل را به دست دهیم و ببینیم که تنها با تکیه بر روابط موجود بین افراد اجتماع مى توان به این مقصود نایل آمد، زیرا نظر و فهم مشترکى که افراد اجتماع از خیر دارند، اصلى ترین پیوند میان ایشان را شکل مى دهد. افراد بدوا با ورود خود به این اجتماع کم کم با این هدف مشترک و نوع فعالیت هایى که به آن مى انجامد، آشنا مى شوند و آموزش مى بینند تا در نهایت، بتوانند خود به دست یابى به این هدف کمک رسانند. اگر کسى خود را از اجتماع برکند و از ایشان تلقى گله و برده داشت که بناست در خدمت زور و زر سروران باشند، خود را از این اجتماع منزوى ساخته است، به این معنا که هیچ هدف مشترک اجتماعى در زندگى برایش قابل تصویر نیست، چون هیچ خیرى را بیرون از خودش نمى تواند تصور کند. عظمت این جامعه هم دل و هم آوا با هدف مشترکى که دارند، درست مقابل عظمت ابرمرد منزوى نیچه قرار دارد. از منظر یک سنت ارسطویى، به راحتى و وضوح هر چه تمام تر مى توان چنین خطاهایى را که در دل آراى نیچه قرار دارد، تشخیص داد.
سخن آخر
مک اینتایر پس از این که معلوم مى سازد شأن و منزلت خواست قدرت نیچه نیز چیزى بیش از منزلت مفاهیمى ساختگى چون سود و حقوق طبیعى نیست، بیان مى کند که نیچه نه تنها با لیبرالیسم فردگرایانه در مدرنیته مخالف نیست، بلکه یکى از نمودهاى آن از درون است. اینک معلوم مى شود که نیچه نه یک ناقد سرسخت فرهنگ اخلاقى غرب، بلکه یکى دیگر از ابعاد و وجوه آن است. و نهایت پژوهش ما به این امر سرنوشت ساز مى انجامد که بین سنت ارسطویى با تقریرهاى مختلفى که دارد و فردگروى لیبرال با قرائت هاى مختلفى که از آن هست، کدام یک را باید برگزید. تحقیق در این مسئله نیز خود محتاج فرصت و مجالى دیگر است.