زندگی حضرت ابراهیم (ع) بیشتر با دامداری اداره می شد و در تاریخ دامداری آن حضرت، داستان ها نقل شده که در همه جا چهره نورانی و قلب با ایمان آن بزرگوار جلوه خاص خود را آشکار می سازد. داستان زیر نیز از آن جمله که صدوق با مختصر اختلافی آن را در کتاب امالی و اکمال الدین از امام باقر و صادق (ع) نقل کرده و نیز از قصص الانبیاء راوندی بدون سند و بی انتساب به معصوم با شرح زیادتری حکایت شده است. آن چه در کتاب امالی از امام صادق (ع) نقل کرده، چنین است که آن حضرت فرمود: ابراهیم در کوه بیت المقدس به دنبال چراگاهی برای گوسفندان خود می گشت که ناگاه صدایی به گوشش خورد و سپس مردی را دید که ایستاده و نماز می خواند (و در قصص الانبیاء راوندی نامش را ماریا بن اوس ذکر کرده است).
ابراهیم بدو فرمود: «ای بنده خدا! برای چه کسی نماز می خوانی؟»
گفت: «برای خدا.»
- «آیا از قوم و قبیله تو جز تو کسی به جای مانده است؟»
- «نه.»
- «پس از کجا غذا می خوری؟»
آن مرد به درختی اشاره کرد و گفت: «تابستان از این درخت میوه می چینیم و ضمن خوردن، مقداری را خشک می کنم و در زمستان از آن چه خشک کرده ام می خورم.»
ابراهیم پرسید: «خانه ات کجاست؟»
آن مرد به کوهی اشاره کرد و گفت: «آن جاست.»
- «ممکن است مرا همراه خودت ببری تا امشب را نزد تو به سر برم؟»
- «در سر راه ما آبی است که نمی شود از آن عبور کرد.»
- «پس تو چگونه از آن می گذری؟»
- «من از روی آن راه می روم.»
- «مرا هم با خود ببر شاید آن چه خدا به تو لطف کرده، روزی من هم بکند.»
عابد دست آن حضرت را گرفت و هر دو به راه افتادند تا بدان آب رسیدند. عابد از روی آب عبور کرد و ابراهیم نیز همراه او رفت.
وقتی به خانه آن مرد رسیدند، ابراهیم از وی پرسید: «کدام یک از روزها بزرگتر است؟»
عابد گفت: «روز جزا که مردم از همدیگر بازخواست می کنند.»
- «بیا دست به دعا برداریم و از خدا بخواهیم ما را از شر آن روز محافظت کند.»
- «به دعای من چه کار داری. به خدا سی سال است به درگاهش دعایی کرده ام، ولی اجابت نشده است.»
- «به تو بگویم چرا دعایت اجابت نشده؟»
- «بگو!»
چون خدای بزرگ دعای بنده ای را که دوست دارد نگاه می دارد تا با او راز گوید و از او درخواست و طلب کند و چون بنده ای را دوست ندارد، دعایش را زود اجابت کند یا در دلش نومید اندازد. و به دنبال این سخن فرمود: «اکنون بگو دعایت چه بوده؟»
- «گله گوسفندی بر من گذشت و پسری که گیسوانی داشت، همراه آن گوسفندان بود، و (در قصص الانبیاء است که آن پسر فرزند ابراهیم، اسحاق بود) من بدو گفتم که "ای پسر این گوسفندان کیست؟" گفت: "از آن ابراهیم خلیل الرحمان است." من دعا کردم و گفتم: "خدایا اگر در روی زمین خلیلی داری به من بنما!"»
ابراهیم فرمود: «خدا دعایت را مستجاب کرد و من همان ابراهیم خلیل الرحمان هستم.»