ریوقا به عنوان زن مصمم
پس از درگذشت سارا، ابراهیم (اوراهام) متوجه مسئولیت خود در انتخاب همسری مناسب برای اسحاق می شود. او مایل نبود که عروسش از اهالی کنعان آن زمان باشد که عادات و خصایلی ناپسند داشتند، در حالی که همسر آینده اسحق می بایست عنوان دومین مادر نسل توحیدی ابراهیم را داشته باشد. پس باید همسر آینده از سرزمینی دیگر (سرزمین پدری او، حاران) انتخاب شود. اما کهولت سن ابراهیم و رسالت او در هدایت مردم کنعان مانع از این سفر بود. پس او پیشکار خود (الیعزر) را مأمور سفر به حاران و انتخاب دختری شایسته نمود. ماجرای سفر الیعزر و خواستگاری به نیابت از ابراهیم و اسحق از مفصلترین داستانهای تورات است که نشانگر اهمیت این موضوع اجتماعی دارد، به طوری که احکام بسیار مهم الهی در آیاتی بسیار کوتاه بیان شده اند اما حساسیت و دقت نظر ابراهیم در انتخاب همسری برای فرزندش با گفتاری تفصیلی و با ذکر جزئیات آمده است، ابراهیم پیشکارش را برای این مأموریت سوگند می دهد، تمام دارایی خود را در سندی ثبت کرده و به دست او می سپارد و برای موفقیت الیعزر در این راه، به درگاه پروردگار دعا می کند.
الیعزر نیز برای یافتن همسر مناسب برای فرزند آقایش، نزد خداوند نذر می کند و شرایط سخت اخلاقی را برای دختر موردنظر، ذکر می کند: «خدایا... اینک من کنار چاه آب می ایستم و دختران شهر برای آب کشیدن می آیند. آن دختری که به او بگویم... به من آب بده و او به من بگوید هم خودت بنوش و هم شترهایت را آب خواهم داد، او همانی است که برای بنده ات، اسحق انتخاب کرده ای...» علیرغم این شرط که بسیار سخت و عجیب و در عین حال ملاک مناسبی برای اخلاق آن دختر است، بلافاصله پس از ادای نذر، ریوقا نوه برادر اوراهام، برای کشیدن آب خارج می شود و همین وقایع صورت می گیرد و الیعزر با سپاس به درگاه خداوند به خواستگاری او رفته و همسر اسحق را نزد او به کنعان می آورد. به شهادت تورات، اسحق تنها پس از وصلت با ریوقا و مشاهده صفات پسندیده او، اندوه از دست دادن مادرش سارا را فراموش می کند.
اسحق و ریوقا به یکدیگر عشق می ورزند، اما ریوقا پس از گذشت 20 سال از ازدواج همانند سارا بدون بچه مانده، سرانجام دعاهای او و اسحق مستجاب می شود و ریوقا دو پسر دو قلو و بی شباهت به یکدیگر را به دنیا می آورد. پسر ارشد را «عساو» نام می نهند از آن جهت که سرخفام و پر مو بود و پسر دوم را به دلیل آن که پاشنه پای برادر را هنگام تولد در دست داشت «یعقوو - یعقوب» می نامند. عساو مردی شکارچی و صحرایی و بی اعتنا به تعالیم و میراث توحیدی پدر بود و یعقوب، مردی آرام، اهل علم و علاقمند به محیط خانواده و به قول تورات «چادرنشین». اسحق، مردانگی عساو را می ستود و ریوقا به یعقوب آرام، دلبستگی داشت. البته ریوقا به عنوان یک مادر به هر دو پسرش علاقمند بود و درباره سرنوشت آنها می اندیشید، اما از سوی دیگر زنی واقع بین بود و همانند سارا، به ترویج و انتقال میراث توحیدی ابراهیم و اسحق به نسلهای آینده فکر می کرد. او می دانست که سپردن این میراث عظیم به دست پسر ارشد عساو که مردی خشن، سرکش و کاملا دور از مسئولیت پذیری مذهبی بود خطرناک است. لذا ریوقا تصمیم گرفت که خودش، سررشته امور را در دست گیرد.
روزی که اسحق سالخورده شده و بینایی چشمانش بسیار ضعیف گشته بود و تصمیم داشت فرزند ارشد خود را برکت نماید ریوقا تصمیم به جایگزینی یعقوب به جای عساو گرفت. هرچند که یعقوب از این امر واهمه داشت، اما مادرش زنی مصمم و دوراندیش بود و هرگز دچار تردید نشد. او فقط به انتقال صحیح میراث توحیدی می اندیشید و سرانجام در این راه موفق شد؛ هرچند که پس از این واقعه بین دو برادر جدایی افتاد. اسحق، یعقوب را در ابتدا نشناخت و او را برکت نمود و پس از ورود عساو، با وجود این امر، به آنچه که اتفاق افتاده بود، رضایت داد. «پس او که بود که صید (غذایی) را تهیه کرد و نزد من آورد و خوردم و قبل از آمدن تو، او را برکت کردم، البته او همچنان برکت شده باشد». اسحق، عساو را نیز برکت نمود، هرچند که یعقوب، برکت اولیه را به عنوان پسر ارشد از آن خود ساخت. عساو کینه یعقوب را به دل گرفت و یعقوب به توصیه مادرش، به امید ادامه راه پدرانش، برای انتخاب همسر (مادران بعدی جامعه یهود) سرزمین خود را ترک گفت. ریوقا در تنهایی درگذشت و هرگز یعقوب پسر دلبندش را دوباره ندید. تورات از این که چه کسی او را به خاک سپرد سخنی به میان نمی آورد، گر چه او نیز در غار محپلا، در کنار حوا و سارا آرمید.
لئا- راحل به عنوان مادران 12 اسباط بنی اسرائیل
حضرت یعقوب (ع) پس از دریافت برکت از پدرش حضرت اسحق (ع)، به سرزمین «پدن- ارام» نزد دایی خود «لاوان» رفت. او به هنگام پرس و جو از اهالی محل درباره لاوان، با «راحل» دختر دایی خود روبرو شد که برای آب دادن به گوسفندان به کنار چاه آب آمد. یعقوب به راحل درباره نسبت خویشاوندی با پدرش صحبت کرد و راحل موضوع را به لاوان اطلاع داد. لاوان، یعقوب را نزد خود اسکان داد و پس از یک ماه، وقتی که وضعیت زندگی و کار آینده او را جویا شد، یعقوب از لاوان درخواست کرد که در ازای هفت سال کار، دختر کوچک او یعنی راحل را به همسری بگیرد و لاوان با این امر موافقت کرد. پس از گذشت هفت سال کار که یعقوب به عشق راحل سپری کرد، لاوان بر خلاف وعده خود، «لئا» خواهر بزرگتر راحل را به یعقوب داد، به این بهانه که رسم محلی چنین ایجاب کرده است و اگر یعقوب خواهان راحل است، هفت سال دیگر نیز برای او کار کند.
«یعقوب، راحل را دوست می داشت» و به همین خاطر حاضر شد که هفت سال دیگر تلاش کند. راحل از عشق یعقوب برخوردار بود، اما صاحب فرزندی از او نمی شد. این در حالی بود که لئا از عشق شوهر کم بهره بود، اما با آوردن چهار فرزند پسر از این که توانسته بود توجه یعقوب را به خود معطوف نماید. خوشحال بود. این احساس او از معانی نامهایی که بر چهار فرزندش نهاد، مشهود است، «رئوون؛ خداوند بیچارگی مرا دید و اکنون شوهرم مرا دوست خواهد داشت.» «شیمعون؛ خداوند دید که من نامحبوبم و این (پسر) را به من داد». «لوی؛ حال که سه پسر زاییده ام، شوهرم به سوی من خواهد آمد». «یهودا؛ این بار خدای را شکر می گویم»
راحل با مشاهده این وضعیت، بی صبری می کرد تا آنجا که به یعقوب گفت: «به من پسری بده وگرنه من مرده محسوب می شوم» و یعقوب نسبت به او برافروخته شد: «مگر من جای خدا هستم!» بنابراین راحل به شیوه سارا همسر حضرت ابراهیم متوسل شد. او کنیزش «بیلها» را برای همسری به یعقوب داد تا پسر بیلها به نام پسر راحل شناخته شود. بیلها پسری آورد و راحل او را «دان» نام نهاد: «خداوند مرا دادرسی کرد و صدای مرا شنید». بیلها پسر دیگری آورد و راحل او را «نفتالی» نامید، به این معنا که توانسته بود با خواهرش رقابت کند.
لئا نیز کنیز خود «زیلپا» را به همسری یعقوب درآورد و اولین پسر زیلپا را «گاد» نامید زیرا که «خوشبختی آمد». دومین پسر زیلپا، «آشر» نام گرفت که «دختران مرا خوشبخت خواهند خواند». لئا پس از آن، دو پسر دیگر آورد به نامهای «ییساخار» (خداوند به من مزد داد) و «زوولون» (خداوند به من هدیه خوبی بخشید). او همچنین صاحب دختری به نام «دینا» شد. سرانجام راحل نیز باردار شد و «یوسف» را آورد به این معنا که خداوند پسر دیگری نیز به او بدهد. با نگاهی به نامگذاری فرزندان، آشکار می شود که این مادران، ورای رقابتهای ظاهری برای جلب توجه یعقوب، بینشی خاص به هدایت امور زندگی توسط خالق جهان داشته اند و امری ظاهرا طبیعی و عادی مانند بچه دار شدن را حاصل مشیت او دانسته و در تمام نامگذاری ها، به نوعی نام و خواست الهی را لحاظ کرده اند.
می توان از این جنبه به ظاهر ساده، به محیط خانوادگی حضرت یعقوب و نقش مادران در تربیت نسل بعدی پی برد و علت شکل گیری هسته اولیه اسباط بنی اسرائیل را در این خاندان به روشنی ملاحظه کرد. اکنون، خانواده یعقوب کامل شده بود و او پس از 20 سال کار و تلاش نزد لاوان که به علت ناسازگاری و عهدشکنی های متعدد لاوان بسیار سخت، قصد بازگشت به خانه پدری خود را داشت. او برای بازگشت، موضوع را با همسران خود در میان می گذارد و با آنها مشورت می کند، برگشت او به سرزمین پدری، به نوعی دستور خداوند نیز محسوب می شود که از طریق فرشته ای به او اطلاع داده شده است. با این حال، او موضوع را با همسران خود در میان می گذارد و از آنها نظر می خواهد و پاسخ می شنود «اکنون هر چه خداوند به تو گفته است انجام بده». تصور این که در دوران 3500 قبل از بحث های مدرن امروزی، مردی برای مهاجرت از زنان خود نظرخواهی کند کمی عجیب به نظر می رسد. اما یعقوب که قرار است پدر خاندان بنی اسرائیل باشد، الگویی صحیح برای آیندگان خود به جای می گذارد. راحل و لئا نیز که جزء مادران این قوم هستند، به دور از رقابتهای ظاهری، با هم درباره آینده خاندان خود، همفکر و موافق هستند و به یعقوب یاری می رسانند تا دور از چشم لاوان (که حاضر به رها کردن او پس از سالها رنج و تلاش نبود) به سرزمین پدری و نزد حضرت اسحق رهسپار شود.
لاوان پس از چند روز خود را به آنها رساند و علیرغم اعتراضات اولیه و گفتگو با یعقوب سرانجام با یعقوب پیمان صلح و دوستی می بندد. یعقوب و خانواده اش به راه خود ادامه دادند اما با نزدیک شدن به سرزمین عساو برادرش، یعقوب که از خشم دیرینه برادر واهمه داشت، با تدابیری خود را برای رویارویی احتمالا خطرناک با او آماده ساخت، اما فرشته خداوند به او آشکار شده و نام «اسرائیل» را بر او نهاد و پس از آن «عساو» را نیز به شکل دوستانه ای پشت سر گذارد. «راحل» در راه وضع حمل کرد و در آستانه به دنیا آمدن فرزند، دانست که صاحب پسری دیگر شده است و او را «بن اونی» نام نهاد، هر چند که یعقوب نام او را «بنیامین» خواند. راحل قبل از تولد بنیامین رحلت نمود و در میان راه دفن شد. یعقوب سنگ مقبرهای برای او ساخت و بعدها با اندوه از درگذشت راحل و تدفین او در میان راه، یاد کرد.
مقبره راحل تا به امروز در سرزمین مقدس به جای مانده است و قدیمی ترین یادبودی است از زنی که تورات او را نام برده است. حدود 1000 سال بعد، ارمیای نبی، ویرانی اورشلیم را ندا داد و فریاد زد صدای راحل را می شنود که در راه به خاطر فرزندان بی پناهش (به اسارت رفتن بنی اسرائیل) در مقبره اش در «بتلحم» مویه می کند: «راحل برای فرزندانش می گرید و تسلی نمی پذیرد». تورات درباره سرنوشت لئا، صریحا سخنی به میان نمی آورد، مطمئنا یعقوب پس از ازدست دادن راحل، برای تسلی خاطر به لئا بیشتر توجه داشت. آخرین اشاره به لئا، هنگام سفارش یعقوب به فرزندانش برای دفن او در غار «مخپلا» که توسط ابراهیم خریداری شد، ذکر شده است: «مرا نزد پدرانم در آن غاری به خاک بسپارید که ابراهیم و سارا اسحق و ریوقا را دفن کردند و من لئا را در آنجا به خاک سپردم.» حضرت یوسف فرزند راحل، چنان شایستگی از خود نشان داد که بر خلاف سایر برادران، دو سبط از او پدید آمدند. از فرزندان لئا، حضرت موسی و هارون؛ و کاهنان معبد مقدس از سبط لوی و خاندان پادشاهان بنی اسرائیل از نسل یهودا ظهور یافتند. حضرات داود و سلیمان و مصلح آخر زمان به زعم یهود (ماشیح) نیز از نسل یهودا می باشند.
دوورا- یائل
فصلهای 4 و 5 کتاب داوران (شوفطیم) از مجموعه تنخ (عهد عتیق)، به شرح رشادتهای دو زن در تاریخ یهود اختصاص یافته است. حدود. 3100 سال پیش، در دورانی که مردم بنی اسرائیل 20 سال تحت سلطه حاکم ظالم کنعانی به نام «یاوین» بودند و از سردار لشکرش، «سیسرا» با در اختیار داشتن 900 ارابه آهنین، در خوف و واهمه به سر می بردند، خداوند این بار نجات آنها را توسط دو زن ظاهر کرد.
دبورا و یاعل. دبورا، زنی پرهیزگار بود که دارای درجه نبوت بود و به عنوان قاضی و رهبر یهودیان آن دوره، به اداره امور جامعه می پرداخت و مردم از سراسر سرزمین مقدس برای راهنمایی و مشورت گرفتن نزد او می آمدند. دبورا که نگران ظلم و جور حاکمان بر یهودیان بود، به رییس لشکرش «باراق»، نبوت خدا را مبنی بر مبارزه با سیسرا و باز کردن یوغ حکومت او از گردن بنی اسرائیل، اعلام کرد. باراق در پاسخ، شرط مبارزه را، همراهی دبورای نبیه دانست. دبورا نیز با این امر موافقت کرد، زیرا او در عالم نبوت از جانب خداوند دریافته بود که «سپاهیان سیسرا را خداوند به یک زن تسلیم خواهد کرد». در اینجا، یکی از موارد استثنایی تاریخ یهود و بلکه تاریخ جهان مشاهده می شود که در آن، یک فرمانده لشکر تحت امر یک زن قرار می گیرد.
حضور این زن نبیه در پیشاپیش لشکر 10 هزار نفری سربازان یهودی که حتی به یک ارابه نیز مجهز نبودند، روح و قدرت تازه ای در وجود آنها دمید و آماده تقابل با سپاهیان مسلح سیسرا شدند. دبورا، یاری خداوند را به باراق یادآوری می کند و او در مقابل لشکر دشمن قرار می گیرد. با معجزه الهی، توفانی از تگرگ و باران سیل آسا در جهت سپاه دشمن به یاری سربازان باراق آمد و او کل سپاه سیسرا را شکست داد و خود سیسرا، با تنی آسیب دیده و پای پیاده فرار کرد. او به اردوگاه «حور قنی» پناه برد، که او با حاکم کنعان، پیمان صلح بسته بود. یاعل، همسر قنی، سیسرای خسته را در چادر خود مخفی کرد و پس از به خواب رفتن سیسرا، او را از پای درآورد و به باراق تسلیم نمود. نبوت دبورا در اینجا به حقیقت پیوست که خداوند، سردار لشکر دشمن را به دست زنی تسلیم خواهد کرد. درایت و رهبری دبورا، 40 سال آرامش بنی اسرائیل را به دنبال داشت. دبورا، شرح پیروزی خود و مدح پروردگار را مانند دوران عبور بنی اسرائیل از دریای سرخ، در سرودی معروف به «سرود دبورا» ذکر کرد.
ادیان الهی یهودیت حقوق زن نظام اجتماعی سیاست تاریخ داستان تاریخی