پاسخ پرسش اینکه چرا ما به تعلیم فلسفه می پردازیم، ظاهرا بسیار آسان است. هر کس که فلسفه می خواند لابد آن را دوست می دارد و اگر دوست نمی داشت آن را نمی آموخت ولی این پاسخ وقتی معتبر است که به دانشجویان و دانش آموختگان فلسفه مراجعه کنند و ببینند که آنها چرا فلسفه می خوانند و مخصوصا از صاحبنظران بپرسند که در راه طلب به کجا رسیده اند. پس در حقیقت پرسش این نیست که چرا کسانی در امتحان ورودی دانشگاه مثلا رشته فلسفه را بر می گزینند یا نظام کنکور آنها را به گروههای آموزشی فلسفه حواله می دهد.
چرا فلسفه وجود دارد
یعنی در حقیقت می خواهیم بدانیم که چرا فلسفه هست و برای چه سقراط و افلاطون به آن پرداخته اند و تا زمان ما همچنان وجود دارد و آموخته می شود. باز ممکن است پاسخ دهند که فلسفه را بهمان دلیل می آموزند که ادبیات و فیزیک و جغرافیا و پزشکی را می آموزند و لزومی ندارد که از چرایی تعلیم و تدریس آن سوال شود. این بار هم پاسخ ناشی ازسوء تفاهم است یعنی بدون اینکه معنی پرسش بدرستی درک شده باشد فلسفه را علمی در ردیف علم های دیگر دانسته و آموزش آن را امری عادی خوانده اند اما ممکن است بعضی از پاسخ دهندگان که فلسفه را با علوم جزئی خلط نمی کنند بگویند فلسفه متضمن حقایقی است که از آموختن آنها نمی توان چشم پوشید. اینها نمی پذیرند که علم را برای فوائد خاص و معین آن باید آموخت. فایده بسیاری از علوم معلوم است اما در مورد فایده فلسفه بحث ها می شود. ارسطو که شرف علم را فرع شرف موضوع می دانست، گفته است که علم الهی اشرف علوم است زیرا که بی سودترین علوم است در حقیقت بنظر او اشرف علوم باید از شائبه سودمندی و سودطلبی مبری باشد. اگر ما در عالم ارسطو بسر می بردیم، موافقت و مخالفتمان با فلسفه با موافقت و مخالفت متداول در عصر کنونی تفاوت داشت. سقراط دو گروه مدعی داشت. یک گروه بیشتر اهل سیاست بودند و او را کشتند و گروه دیگر که سوفسطائیان بودند در علم و بحث و نظر با او هماوردی می کردند. اشتباه برگی است که این دو گروه را یکی بدانیم. آنا که سقراط را کشتند می توانستند پروتاگوراس سوفسطائی را هم بشکند.
مخالفین فلسفه
سوفیسم و فلسفه با هم و در یک زمان پدید آمدند و فلسفه در همان ابتدای پیدایش به طور کلی دو گوره مخالف داشته است. گروه اول مدافع رسوم جاری و آراء و افکار و اعتقادات رسمی بوده اند و مخالف شدید و خشن با فلسفه از ناحیه آنان بوده است. این گروه به سخن فیلسوف گوش نمی کردند، چگونه می توانستند به سخن فلسفی گوش بدهند چرا که اهل درک و دانش نبودند اما سوفسطائیان خود مدعی دانایی بودند. آنها به جای فلسفه فن سخنوری را تعلیم می کردند. کالیکلس در «گرگیاس» افلاطون میان عدالت طبیعی و عدالت قرارداری تفاوت می گذارد و سقراط را متهم می کند که این تفاوت را درک نکرده است. او با استناد به مثالهایی که از تاریخ و طبیعت ذکر می کند نتیجه می گیرد که قویتر به حکم قانون طبیعت میتواند و حق دارد که قدرت خود را بر ضعیفان تحمیل کند در حالیکه قوانین موضوعه بر دست و پای آدمیان زنجیر می نهد و برای تسلط بر آنها سوداهایی را که ساخته و پرداخته اندیشه ضعیفان است، به آنان القا می کند. کالیکلس از قانون و تربیت بیزار است. او سقراط را از لقاطی فلسفه برحذر می دارد. البته می گوید «اگر آدمی اندکی به فلسفه رو کند بد نیست ولی اگر این رغبت و علاقه و توجه و اشتغال از حد بگذرد مایه تباهی آدمی می شود. فلسفه را باید به جوانان و به دوره جوانی واگذاشت زیرا اشخاصی که پس از سن جوانی به فلسفه می پردازند هرقدر صاحب استعداد و طبیعت سالم باشند خصائص مردی را از دست می دهند و بی تجربه و بیگانه با زندگی می مانند» (اقتباس از ورنر یگر، پا ید یا، صص 772- 771).
در رساله گرگیاس، کالیکلس به سقراط تذکر می دهد که: «با این نظری که درباره قانون و ظلم و عدل و تربیت داری اگر روزی ترا متهم کنند، نمی توانی از خود دفاع کنی. کالیکلس در اینجا چنان سخن می گوید که گویی او طراح نقشه قتل سقراط است. آریتوفانس هم در نمایشنامه ابرها، طرح محاکمه و محکومتی سقراط را آورده بود. اینها دلیلی بر همدستی آریستوفانس و سوفسطائیان با قاتلان نیست و سخنانی از این قبیل که سقراط با دموکراسی، آتن مخالف بوده و دموکراتهای آتنی او را کشته اند، سخنی بی مطالعه و نسنجیده است. سقراط را مدینه آتن به جرم طرح پرسش های فلسفی محاکمه و محکوم کرد و به این جهت بود که شاگرد بزرگ او افلاطون در سراسر زندگی و در همه آثار خود کوشید که از فلسفه دفاع کند و پس از این دفاع بود که ارسطو امکان و مجال یافت که علوم را طبقه بند کند و کتابهای ارغنون و طبیعت و مابعدالطبیعه و اخلاق و سیاست و شعر و جدل و خطابه بنویسد.
سودمندی علم
ارسطو چنانکه پیشتر گفتیم، گفته بود علم اهلی اشرف علوم است زیرا که بی سودترین علم هاست. بی تردید در این گفتار نظرها و گفتارهای سوفسطائیان مدنظر بوده است اما ارسطو نمی خواهد علم سودمند را نفی کند و بنای اندیشه زمان او هم بر این بوده است که همه باید به علم سودمند رو کنند و از علم بی سود رو بگردانند. پس مقصود ارسطو چه بوده که بی سود بودن و شریف بودن علم را مرتبط می دانسته است. او در این بیان به مبداء و غایت علم نظر داشته است. بحث سودمندی علم همواره ما را از آغاز و منشاء علم غافل می کند گویی ما با عقل و خرد کامل در برابر دنیا و اشیاء و موجودات و خوبیها و بدیهای آن ایستاده ایم و سودمندها را برمی گزینیم یا به اقتضای نیازهای طبیعی خود راه می گشاییم و علم پدید می آوریم البته اکنون که به مجموعه علوم نظر می کنیم علم هایی را می یابیم که بیشتر سودمندند و طالبانشان هم بیشتر است و اعتبار اجتماعی بیشتر هم دارند (و گاهی این اعتبار زمینه انکار فلسفه و هنر می شود) اما علم منشائی دارد که امکان تشخیص خوب و بد و سود و زیان هم از آن منشاء برمی آید پس بحث در این نیست که آدمی کار عبث می کند. همچنین کسی انکار نمی کند که بشر همیشه بعنوان موجود زنده در حفظ حیات می کوشیده است بلکه مراد اینست که سودا سودمندی وجود بشر و علم او را راه نمی برد و اینکه او علم را بر مبنای مصلحت بینی بنا کرده باشد توالی و نتایج فاسد دارد. شاید بگویند در ابتدا بشر مصالح خود را درست نمی شناخته و عقل او چندان رشد نداشته است که علم مفید را از علم غیر مفید بازشناسد اما به تدریج به این شناخت نائل شده ودر دوره جدید تشخیص داده است که علمی را بگزیند و بیاموزد که با آن بتواند جهان را دگرگون کند و زندگی را آسوده و جهان را دگرگون کند و زندگی را آسوده و آسان سازد. بر طبق این رای بشر بتدریج اوهام و علم های زاید را کنار گذاشته و به علم سودمند مورد قبول همه مردم جهان رسیده است. شاید در اثبات این مدعا گاهی نیز چشم از سودمندی علم بردارند و بگویند فلسفه از آن جهت که متضمن مسائل مورد نزاع بود و در آن اتفاق رای و نظر حاصل نمی شد طبع مردمان را راضی نکرد و اینک می بینیم که علم جدید دیگر جایی برای آن باقی نگذاشته است. این هم که در گوشه و کنار حرفهایی بنام فلسفه عنوان می شود اگر مزاحم نباشد زائد و در بهترین صورت تفنن است. این تلقی گرچه شایع است و بسیاری از دانشمندان رشته های مختلف به آن معتقدند و تفوه می کنند، یک سخن مشهور و تقلیدی است و پشتوانه تفکر و تحقیق ندارد. کسی که فکر می کند همه چیز باید نفع فوری داشته باشد و مصلحت جزیی معینی را تامین کند، صبر و ثبات برای بنیانگذاری هیچ چیز ندارد و شاید به هیچ مبنایی معتقد نباشد. هراکلیتس می گفت خران کاه را بر طلا ترجیح می دهد. توجه بفرمایید نمی گویم مصلحت بینی بد است و علم باید بی سود باشد بلکه بی سود بودن فلسفه را منشاء بسیاری از سودها می دانم.
افلاطون و تلاش برای تحقق فلسفه
به افلاطون برگردیم. آثار او را که می خوانند می گویند او کوشیده است که فضائلی مثل دوستی و شجاعت و عدالت را تعریف کند و بگوید که آدمی چگونه باید زندگی کند و مدینه لایق زندگی آدمیان چگونه است و ایشان را چگونه باید برای مدینه تربیت کرد تا می رسد به اینکه علم چیست و چگونه حاصل می شود و در علم به کجا می توان رسید و چه چیزها را می توان آموخت. اینها همه دست است اما باین معنی بسیار کم توجه شده است که افلاطون فلسفه را علمی که بعضی خواص آن را بیاموزند و در خلوت خود به آنها بیندیشند و دلخوش باشند، نمی دانست. تفکر در تنهایی صورت می گیرد اما در طی تفکر است که معانی عفت و عدالت و نظم و قانون و مدینه و علم و فضل و فضیلت طرح می شود. کار افلاطون این نبود که یک رشته علمی بنام فلسفه تدوین کند و برای دیگران به ارث بگذارد که آنرا بیاموزند و مایه نوعی امتیاز و اشرافیت فکری برای آنان باشد. فلسفه وقتی در کتاب جمع می شود قهرا به مجموعه ای از احکام و قضایای قابل بحث مبدل می شود و این یک ضرورت است. فلسفه علم بحثی است اما علم منتزع از عالم و آدم نیست. شاید افلاطون که آثار خود را به صورت دیالوگ نوشت این نکته را هم در نظر داشت که نشان دهد چگونه فلسفه هم تکلیف فرد را در عمل و زندگی معین می کند و هم نظم مدینه را روشن می کند و به تعلیم و تربیت و سیاست و معاش اهل مدینه جهت می دهد. از اینکه او گفته است فیلسوفان باید حاکم باشند بیشتر یک مطلب سیاسی فهمیده می شود. او مشکلات حکومت فیلسوفان را می دانست ولی هرگز از این فکر منصرف نشد که فلسفه اساس رفتار و کردار و روابط و مناسبات و قوانین و سیاست است. او حتی در نوامیس برخلاف آنچه غالبا می پندارند از فلسفه چشم نپوشیده بود. یگر نوشته است، افلاطون تا آنجا که می توانست به دنیای آرمانی عروج کرده بود و اکنون آرزوی تحقق بخشیدن به آن آرمان در این دنیا او را به دنیای واقعیت بازمی گرداند و مانند پرومه تئوس وظیفه شکل بخشی به سیرت آدمیان را به عهده می گیرد. (پایدیا، ص 1263). ولی بلافاصله بیاد می آورد و می افزاید که این اندیشه کلی که وظیفه شکل بخشیدن به سیرت آدمیان است در جمهوری به میان آمده است ولی در قوانین این وظیفه را جدی تر می گردد و به مسئله شکل بخشی به نیروهای غیرعقلی روح روی می آورد. موضوع سخن در این کتاب شکل بخشیدن به سیرت به معنی دقیق تر کلمه است. (همانجا)، افلاطون حتی در نوامیس نیز به تحقق فلسفه می اندیشید. تدوین کرد از آنچه استادش افلاطون می اندیشید منصرف نشد. شاید رواقیان بودند که به فلسفه صورت و وضع انتزاعی بخشیدند یا درست بگوییم از زمان رواقیان بود که فلسفه به مجموعه ای از قضایای انتزاعی مبدل شد. ظاهرا این امر باید عجیب بنماید زیرا این طایفه اهل سیاست بودند یا بعضی از مشاهیر سیاست رومی به فلسفه رواقی تعلق خاطر داشتند ولی همین که سیاستمدار به فلسفه ای مایل است و علم و تدبیرش با آن فلسفه مناسبت ندارد نشانه انتزاعی بودن فلسفه است.
جایگاه علم و فلسفه
وقتی در اثبات اثر فلسفه در تاریخ و زندگی چیزی گفته می شود نظر موجود بین و جزئی نگر در جستجوی تاثیر و نتایج آن برمی آید و چون در هیچ جا اثری پیدا نمی بیند منکر فلسفه می شود ولی تاکنون کسی نگفته است که فلسفه را در زندگی هر روزی می توان بکار برد که بگویند می شود یا نمی شود. فلسفه در زمره علومی که در اختیار ما باشد و بکار آید نیست بلکه فلسفه ما را توانا به کارهایی می کند و از کارهایی باز می دارد. بعبارت دیگر فلسفه که در وجود آدمیان جایی پیدا می کند و گاهی عین قدرت و اختیار آنان می شود. قیاس فلسفه با علم و بخصوص در این زمان با اطلاعات اگر با این اصل که حوزه حقیقت همان حوزه علم است صورت گیرد، پیداست که فلسفه بی جا و بی مورد می شود ولی علم حاصل نگاه ابژکتیو به موجودات است. علم جدید و روش پژوهش آن با همه اهمیتی که دارد حاصل کمال فهم و تعقل آدمی نیست بلکه با طرح دکارتی تباین روان و ماده و جهان بیرونی یا انسان ممکن شده است. سخن هیدگر که گفت بمب هیدروژنی در شعر پارمنیدس منفجر شده است، می تواند ره آموز مورخ فلسفه و علم باشد ولی اگر فلسفه در مرحله دکارتی وارد نشده بود علم جدید و بمب هیدروژنی هم پدید نمی آمد. نگاه ابژکتیو به موجودات نگاه تحدید و تصرف است اما برای هیچکس و حتی برای بشری که در حدود روش عقلی دکارتی بسر می برد معمولا آسان نیست که علم را محدود به یک طرح فلسفی و مقید به عالمی که قائمه و عمود آن فلسفه جدید است، بداند بلکه برعکس علم جایگاه خاص حقیقت و حتی ملاک حق و باطل انگاشته می شود زیرا ما چیزها را در نور فلسفه جدید می بینیم. با نور چیزها پدیدار می شود ولی کسی نور را نمی بیند. حتی تصدیق نور هم برای کسی که با تاریکی آشنا نباشد، مورد ندارد. علم چیزی است که همگان کم و بیش آن را فرا می گیرند یا لااقل آثار آن را می بینند. علم کارساز است و هرجا باشد معمولا نظم و قدرت و اهتمام برای زندگی مرفه هم با آن موجود دارد.