مسیحیان به خدای پدر، پسر و روح القدس اعتقاد می ورزند. حکم سنتی ایمان به خدای سه گانه در شورای نیقیه به سال 325 م. پذیرفته و به سال 381 م. در شورای قسطنطنیه بار دیگر تایید شد و شرح و بسط یافت. این اعتقاد نامه که ساختاری سه بخشی دارد: (ما به یک خدای پدر توانا که آسمان و زمین را آفرید... و یک خداوند، عیسی مسیح، تنها فرزند خدا، مولود پدر قبل از همه چیز... و به روح القدس، خداوند و حیات بخش، اعتقاد داریم) تا به امروز توسط میلیون ها مسیحی در سراسر جهان به هنگام مراسم عشای ربانی به کار رفته است. این قدیمی ترین تلخیص معتبر از تعالیم مسیحی و نشان مسیحیت راست کیش است. نزد بسیاری از مسیحیان، نظریه تثلیث ساختاری الهیاتی دارد و احتمالا شیوه مفیدی برای وصف راههای مختلفی است که خداوند خود را به ما می شناساند. با این حال، این دیدگاه از ضروریات مسیحیت نیست. در اوایل قرن نوزده، فریدریک شلایرماخر هنگامی که نظریات اعتقادی خود را در کتاب ایمان مسیحی سامان می داد، نظریه تثلیث را در بخش ضمیمه جای داد. وی اذعان داشت که این آموزه حقیقتی بنیادین را درباره اتحاد خدا با انسان بیان می کند، اما او آن را نه صرف یک آموزه بلکه ابزاری برای دفاع از امر دیگری می دانست که عبارت بود از کوشش برای تبیین الهیاتی حقایق بنیادی تر.
او نوشت که نظریه تثلیث «نزدیک ترین بیان برای خودآگاهی مسیحی» نیست. از دید او، تنها این دو گفته نزدیکترین بیان در این باره است: یکی این که ذات و هویت خدا در مسیح حضور دارد، و دیگر این که الوهیت خود را با ذات انسان در روح القدس متحد می کند؛ همان روح القدسی که حیات بخش مسیحیت است. هیچ یک از این گفته ها مستلزم فرض خدایی سه گانه نیستند. رویکرد شلایر ماخر در این مسئله، تازگی نداشت.
پیش از این در مسیحیت اولیه، سابلیوس تعلیم داده بود که الفاظ مختلف پدر، پسر و روح القدس صرفا نام هایی هستند که مسیحیان بر نحوه دانش و تجربه ما از عمل و حضور خدا می نهند؛ یعنی نحوه هایی که خدا خود را می شناساند. گفته اند وقتی خدا را پدر، پسر و روح القدس می نامیم صرفا در این مورد صحبت می کنیم که چگونه خدا خود را بر ما آشکار می کند، و اصلا سخنی درباره ذات خدا نگفته ایم. سؤالاتی را که قرن ها پیش سابلیوس مطرح کرد، و دیگر منتقدان نظریه تثلیث نیز در طول تاریخ مسیحیت آنها را بازگو کرده اند، می توان به ترتیب ذیل بیان کرد: اگر به نحو اصل موضوعی بپذیریم که خدا یکی است، آیا می توان به دلیل راههای مختلف شناسانده شدن خداوند به ما، تکثری را که در تجربه خود از خدا موجود است، به هستی خدا نیز سرایت دهیم؟ چرا باید گمان شود تجلیات الهی، مشخص کننده تمایزات درونی خداست؟ سابلیوس تنها متفکر مسیحی نبود که سؤالاتی را در مورد شکل گیری نظریه تثلیث مطرح کرد.
تقریبا از ابتدا بعضی مسیحیان از اقرار به سه گانه بودن خدا ابا داشتند. واژه های پدر، پسر و روح القدس در کتاب مقدس و مناسک مسیحی به کار رفته بود، اما همه در نحوه فهم این تعابیر توافق نداشتند. به نظر می رسید عبارت «خدای پدر، پسر و روح القدس» اعتقاد به خدای واحد را مخدوش می سازد. در قرون اولیه هنگامی که متفکران مسیحی برای بیان آنچه را که از راه تجلی خدا در عیسی مسیح فهمیده بودند، این موضوعات را مورد بحث قرار دادند. دیری نپایید که نگرش های متفاوت، پیرامون یک کانون متحد شدند و همین کانون بود که در اعتقادنامه نیقیه- قسطنطنیه متبلور شد و مسیحیت راست کیش را مشخص کرد. به لحاظ تاریخی و الهیاتی، دانستن چگونگی وقوع این امر مهم است.
خدای سه گانه کتاب مقدس
مسیحیان اولیه یهودیانی بودند که کلمات قدیمی شمع را در دعاهای روزانه شان می خواندند: «ای اسرائیل بشنو یهوه، خدای ما، یهوه واحد است. پس یهوه، خدای خود را، به تمامی جان و تمامی قدرت محبت نما»، (سفر تثنیه 6: 4) در پاسخ به این سؤال که کدام فرمان قبل از همه است، عیسی کلمات شمع را نقل می کرد: «مسیحیان اولیه نیز ایمان به خدای واحد داشتند ما را یک خداست یعنی پدر که همه چیز از اوست.» (اول قرنتیان 8: 6) اولین فرمان، طبق کتاب شبان هرماس که در قرن دوم نوشته شده، چنین است: «باور داشته باش که خدا یکی است، خدایی که همه چیز را آفرید و کامل کرد.» (هرماس، فرمان 1: 1) اولین فقره این اعتقادنامه این است که ما به یک خدا ایمان داریم. هر چند مسیحیان اولیه با همنوعان یهودیشان در وجود خدای واحد موافق بودند، مسیحیت از همان آغاز با تقدیس مسیح، خود را از یهودیت جدا ساخت. این مطلب از تعابیر والایی که در وصف مسیح در عهد جدید وجود دارد و نیز از سرودهایی که به افتخار مسیح تصنیف گشته اند، آشکار است؛ تعابیری مانند پسر خدا، صورت خدای نامرئی، کلمه سرمدی که با خداست، تنها کسی که در او خدا با تمام کمالش جای گرفته است؛ تصویری گویا از هستی خود خدا، و سرودهایی مانند: خدا او را بسیار بالا برد و نامی بدو داد که برتر از همه نامهاست. (فیلیپیان: 2)
در دستور العمل غسل تعمید هم این نکته را می توان دید؛ زیرا موجودی بشری مانند مسیح را در کنار خدا که خالق همه چیز است قرار می دهد، و یا در اولین عشای ربانی، مسیح در مراسم شکستن نان آنچنان ستایش می شود که گویی در این مراسم، زنده و حاضر است. مقارن دومین دهه قرن دوم، پلینی، حاکم رومی بیزانس، که از بیرون به مسیحیت می نگریست، گزارش کرده است که مسیحیان عادت داشتند در روزی معین قبل از روشن شدن هوا جمع شوند و برای مسیح مانند یکی از خدایان سرود تسبیح بخوانند.
راه حل تضاد بین ستایش مسیح به عنوان خدا و پرستش خدای واحد
یکی از راههای پایان دادن به تضاد آشکار بین ستایش مسیح به عنوان خدا و پرستش خدای واحد و ارائه توجیهی عقلانی برای شکل خاص عمل و گفتار مسیحیان، به کارگیری مستقیم سنت فلسفی یونان بود. در عهد باستان، مقوله الوهیت موجودات زیاد و متنوعی را در بر می گرفت و مصادیق بسیار متفاوتی داشت. در این سنت، روشنترین راه برای بحث در مورد الوهیت مسیح و روح القدس، تصور سلسله مراتب برای موجودات الهی بود. هر فردی می توانست ضمن پذیرش یک خدای برتر، خدایان پائین مرتبه ای را نیز تقدیس نماید. این خدایان مانند خدای برتر بر تمام جهان فرمان نمی راندند، اما با این حال موجوداتی الهی به شمار می آمدند. سیلیوس، فیلسوف مشرک قرن دوم، نوشت: «فردی که خدایان متعدد را می پرستد، از آنجا که خدایی متعلق به خدای بزرگ را می پرستد، حتی با همین عمل، کاری را انجام می دهد که خدای بزرگ دوست دارد.»
اولین دفاعیه نویسان مسیحی، تحت تاثیر این فهم از الوهیت، گمان می کردند که در جهان چندخدایی روم باستان، برجسته کردن خصیصه کثرت گرایانه مفاهیم ناظر به الوهیت در مسیحیت، تدبیر زیرکانه ای است. آتناگوراس، دفاعیه نویسی که در آتن متولد شد و در دومین نیمه قرن دوم قلم می زد، در حالی که خوشحالی خود را از زیرکی که در غلبه بر یکی از مخالفانش به کار برده است به سختی پنهان می سازد، به اطلاع منتقدانش می رساند که: ... اگر شنیدیم مردمی که ملحد نامیده می شوند خدای پدر، خدای پسر و روح القدس را مطرح می کنند، نباید به حیرت افتیم... آموزه های ما در مورد الوهیت فقط همین ها نیست، بلکه همچنین می گوییم: انبوهی فرشته و کارگزار وجود دارند که خدا آنها را... در مکان خاصشان قرار داده است... آتناگوراس تلویحا این سؤال را مطرح کرد: چگونه ممکن است ملحد نامیده شویم با این که نه تنها به یک خدا، بلکه به سه خدا و به خدایان کوچکتر بسیاری نیز اذعان داریم که به آن سه وابسته هستند؟ کثرت گرایی موجود در الهیات مسیحی در جامعه رومی- یونانی مایه نگرانی نبود، برای برخی این الهیات فرصت مناسبی برای عرضه این نهضت نوین بود.
دیگر دفاعیه نویسان عبارات مشابهی را به کار برده اند. برای مثال ژوستین شهید گفته است: «مسیحیان عیسی مسیح را در منزلت دوم قرار داده، او را به عنوان پسر خود خدای حقیقی گرامی می دارند و روح مخصوص نبوت را در رتبه سوم می گذارند»؛ اوریگن اسکندرانی تا آنجا پیش رفت که اصطلاح خدای دوم را بدون اشاره به پسر به کار برد. وی در گفتگو با اسقفی مسیحی از عربستان گفت: «ما هراسی نداریم که به یک معنا از دو خدا، و در معنایی دیگر از یک خدا سخن برانیم.» وجود چنین عقایدی در باب تکثر خدایان به متفکران اولیه مسیحی کمک کرد تا به طور موقت تبیین کنند که چگونه مسیح و روح القدس می توانند خدا باشند، و در عین حال ایمان به خدای واحد باقی بماند، ولی با دقت بیشتر معلوم شد که آن گفته ها رضایت بخش نیست و در نهایت، کنار گذاشته شد. زیرا به نظر می رسید در این گفته ها پسر و روح القدس به صورت دو دستیار خدا نه همکار او مطرح می شوند. به هرحال، مسئله تکثر خدا از همان ابتدا متفکران مسیحی را تحت تاثیر قرار داده بود. با وجود این، وقتی برخی در کلیساها می شنیدند که الهیدانان در مورد خدای دوم و یا مراتب مختلفی در الوهیت سخن می گویند، معتقد بودند که اشتباهی رخ داده است.
هر چه باشد، آنها با مسیحی شدن از پرستش خدایان مختلف رهایی یافته بودند و خدای احد حقیقی را می پرستیدند. آیا سخن از چند خدایی، باز گشتی به زندگی ترک شده پیشین نبود؟ ترتولیان، اهل کارتاژ در شمال آفریقا، در ابتدای قرن سوم، که اولین دانشمند مسیحی بود که به زبان لاتین می نوشت، گفته است عامه مسیحیان (او آنها را مردم عادی می نامید) اعتقاد داشتند که با تبلیغ دو یا سه خدا، اعتقاد مسیحیت به خدای واحد صدمه خواهد دید. آنها می گویند: «ما تک فرمانروایی را پذیرفته ایم»، یعنی خدای واحدی که بر تمام جهان فرمان می راند. از آنجا که آنها اعتقاد به وجود تنها یک فرمانروا دارند، چنین مسیحیانی را «مونارکیان» یعنی پیروان حکمرانی تنهای خدا می نامند.
با بررسی نوشته های انتقادی متفکران بزرگ دوره اولیه مسیحی، یعنی ایرینیوس، ترتولیان یا اوریگن در باب مونارکیانیزیم، روشن می شود موضوعاتی که در عمق سنت مسیحی ریشه دارد، متفکران مسیحی را واداشته است تا از حد مفاهیم موجود در باب وحدت و یگانگی خدا فراتر روند. بدون تردید یکی از دستمایه های این تحول، خود کتاب مقدس بود، البته نه صرفا عهد جدید، بلکه همچنین ترجمه یونانی عهد قدیم، یعنی ترجمه سبعینیه. بر اساس تصور برخی محافل یهودی پیش از ظهور مسیحیت، حکمت نه تنها وصفی الهی بود که عمل خدا در جهان یعنی خلقت را نشان می داد، بلکه کارگزار الهی به حساب می آمد که مجری اهداف خدا برای نوع بشر بود. هر چند «حکمت» ارتباط نزدیک با خدا داشت و با خدا یکی بود، آنها در زمان مناسب، نوعی استقلال وجودی در قلمرو آسمان برای آن قائل شدند. در باب هفتم کتاب حکمت سلیمان، یکی از مهمترین متون حکمت، آمده است: «از آنجا که حکمت سبکبال تر از هر حرکتی است، لذا به دلیل خلوصش همه چیز را فرا می گیرد و در آنها نفوذ می کند. زیرا حکمت نسیمی از قدرت الهی و فیضان خالصی از جلال قادر مطلق است؛ بنابر این، چیز ناپاک در او نفوذ نمی کند. چون فروغ نور ازلی و آینه صاف عمل خدا و سیمای خیر اوست.» (7: 24- 26)
در کتاب حکمت سلیمان، حکمت را شکل دهنده همه چیز، شریک در عمل خدا (4: 8) عضوی از شورای آسمانی خدا که از ازل وجود دارند (9: 24) نامیده اند. عهد جدید، مسیح را با حکمت یکی می داند: مسیح قدرت خدا و حکمت خداست (اول قرنتیان 1: 24) بنابراین، یکی از وظایف متفکران اولیه مسیحی، مطرح کردن لوازم یکسان شمردن مسیح با حکمتی است که در کتاب هایی چون حکمت و امثال سلیمان به عنوان کارگزاری الهی توصیف شده است. عهد جدید به این شیوه اشاره کرده است. برای مثال، در اولین عبارات رساله به عبرانیان که لحن کتاب حکمت سلیمان را دارد، این توصیف آمده است: مسیح فروغ جلال خدا و خاتم جوهر اوست. (عبرانیان 1: 3) اوریگن در رساله، در باب اصول اولیه، توجه خواننده را به شباهت این عبارات عهد جدید با عبارات ترجمه سبعینیه جلب می کند (علاوه بر حکمت سلیمان، امثال 8: 22- 25)، همچنین عبارات دیگری در عهد جدید هست که مسیح را صورت خدا می داند، برای مثال: صورت خدای نادیده، در رساله کولسیان (1: 15)
او از این متون، نتیجه گرفت که قوام وجودی حکمت خدا تنها به خداست که منشا تمام اشیاء است. اوریگن مدعی است که مسیح حکمت خداست، لذا به حق، خدا نامیده می شود. مسیح همچنین «تنها پسر» خدا نامیده شده است، پسری که منشاش را باید در خدا جست. از این رو، این سخن که مسیح صورت خداست بدین معناست که او در ذات خدا سهیم است همانند فرزندی که در طبیعت والدینش سهیم است. اوریگن می دانست که اصطلاح «حکمت» معمولا به صورت صفت به کار می رود، مانند عبارت «مرد حکیم»؛ یعنی «حکمت» به کیفیت یا صفت یا ویژگی فرد اشاره دارد. در استعمالات عرفی، حکمت نقش کارگزار را نداشت و مستقل از دیگر موجودات نبود. سؤالی که در مباحث اعتقادی ناظر به خدا مفید واقع شد، این بود که آیا حکمت (یعنی مسیح) را باید چیزی بدانیم که برای خود، وجود خاص دارد یا این مسئله فقط یک نوع سخن گفتن از نحوه وجود خدا در رابطه با انسانها است. به زبان فنی الهیات، سؤال این بود که آیا باید به حکمت «تشخص» داد، یعنی آن را هویتی مستقل، که در عین حال در خداست، دانست؟ هویت یاد شده را بعدها در الهیات «اقنوم» نامیدند.
وجود عباراتی در ترجمه یونانی عهد قدیم که از حکمت به عنوان عنصری الهی، البته برجسته یاد می کند، به مسیحیان کمک کرد تا زبان عهد جدید را بفهمند و از چارچوب ادراکی مقدماتی ای برخوردار شوند که به مدد آن از یک طرف، این اعتقاد را که مسیح خداست بیان کنند، و از طرف دیگر، اظهار دارند که مسیح نه تنها نماد و تجلی الوهیت است بلکه وجودی مخصوص به خود دارد. با این همه، حکمت صرفا «عنوانی» از عناوین مسیح در عهد جدید بود و متفکران مسیحی تنها وقتی می توانستند درباره حقیقتی که در مسیح دریافته بودند حق مطلب را ادا کنند که حکمت را در پرتو دیگر عناوین موجود در کتاب مقدس، به ویژه «پسر خدا» و کلمه (لوگوس) خدا، تفسیر کنند. اوریگن در تفسیر انجیل یوحنا، این عناوین و عناوین دیگری مثل نور، در، راه، شبان، پادشاه، زندگی و مانند آنها را مفصلا مورد بحث قرار داد، اما در صورت بندی تعالیم مسیحیت در مورد تثلیث، فقط سه عنوان «حکمت»، «پسر» و «کلمه» بیشترین اهمیت را داشته اند.
پیش از این، در زمان اوریگن معنای واژه لوگوس به موضوعی مورد مناقشه در جامعه مسیحیت تبدیل شده بود. سؤال این بود که آیا «کلمه» را به معنای عرفی آن باید گرفت تا در نتیجه، وجودی جدا از وجود گوینده اش نداشته باشد، یا آنگاه که در مورد مسیح به کار می رود دارای معنای متفاوتی است. واژه لوگوس در ترجمه سبعینیه مزمور 45: 2 (44: 2) وجود دارد. این آیه می گوید: «قلبم کلمه نیکی را ذکر می کند.» «کلمه» ذکر شده در مزامیر داود، با کلمه ای که در ابتدای انجیل یوحنای قدیس هست، به یک معنا گرفته شده است. بعضی مسیحیان گمان می کردند که معنای این واژه روشن است؛ از آن رو که «کلمه» بیانی است که به تدریج ادا می شود، یعنی صدایی است که به محض شنیده شدن ناپدید می گردد و طبیعی بود که به معنای متعارف آن گرفته شود. وقتی این اصطلاح را درباره مسیح به کار می بریم، یعنی او وجودی جدا از پدر ندارد. اوریگن می گوید: فهم این مسئله که چگونه کسی می تواند به گونه ای از «کلمه» سخن بگوید که از «پسر» سخن می راند، مشکل است. از این رو واژه کلمه می باید در پیوند با عنوان «پسر» تفسیر شود، عنوانی که متضمن معنای «مستقل حیات» است. هر چند حیات بچه از مادرش است اما به صورت انسانی مستقل از مادر حیات دارد. اگر واژه های «کلمه» و «پسر» مثل هم معنا شوند، روشن است که «کلمه» متمایز از خدا (پدر) و دارای وجودی مختص به خود است.
اوریگن به مخاطب خود یادآور می شود که در مطالعه کتاب مقدس باید «معنای» واژه های به کار رفته را به خوبی دریافت کند؛ وقتی کسی واژه «در» یا «تاک» یا «راه» را می خواند، هرگز فکر نمی کند که مسیح واقعا «در» یا «تاک» یا «راه» است. باید این واژه ها را به معنایی فهمید که مورد نظر است و به امری معنوی اشاره دارد که مانند «در» یا «تاک» است. پس کلمه متعلق به خدا، باید به مثابه چیزی فهمیده می شد که شبیه کلمه متعلق به انسانها است اما نه خود آن. اوریگن می نویسد: «کلمه خدا» فردیت خاص خود را دارد، یعنی حیات مستقلی دارد؛ و بدین ترتیب از کلمه یا عقلی «که درون انسانهاست یعنی از کلمه یا عقلی که فردیتی مستقل از ما ندارد»، تمیز داده خواهد شد. اوریگن می گوید: متون مقدس تعلیم می دهند که «پسر غیر از پدر است» یعنی: دارای وجودی مخصوص به خود است.
ترتولیان به نتیجه مشابهی رسیده بود، اگرچه دلایلش اندکی متفاوت است. او مانند اوریگن مدعی بود که این عنوان در متون مقدس نباید به تنهایی در نظر گرفته شود، هیچ عنوانی، چه کلمه، چه پسر و چه حکمت، نمی تواند به تنهایی یا با اتکا به خودش معنا شود. متون مقدس همه جا از یک «قدرت» سخن به میان می آورند... گاه با نام حکمت، و گاه با عنوان کلمه؛ عناوین مختلفی که مکمل یکدیگرند. از این رو، ترتولیان در پاسخ به کسانی که گمان می کردند مزمور 45 «قلبم کلمه نیکی را ذکر می کند» مستلزم تمایز بین خدا و «کلمه» اش نیست، عبارات دیگری را می آورد که در مورد مسیح به کار رفته اند و از او به عنوان «پسر» یاد می کنند. اگر کسی ادعا کند که کلمه ای که توسط پدر گفته شده است نمی تواند با پدر فرقی داشته باشد، به نظر او پسر در مزمور 2: 7 «تو پسر منی اینک من پدر تو شده ام»، باید همان پدر باشد، ولی این حرف نامعقول است.
در یونانی و ratio در لاتین به یک اندازه دارای اهمیت است. او مدعی است که به یک معنا می توان عقل در انسانها، و در نتیجه در خدا را چنین معنا کرد که برای خود دارای وجودی خاص است. ترتولیان توجه می دهد که بشر به شکل خدا و همانند او آفریده شده است. تو در درون خود عقل داری... توجه کن که چگونه هنگامی که در درون خود به وسیله عقل و در سکوت به تامل می پردازی، عین همان عمل (که در خدا رخ می دهد) در تو نیز پیدا می شود، اما در عین حال عقل توام با بیان در هر لحظه ای از اندیشه ات و در هر دریافتی که از باطنت داری با توست؛ هر اندیشه ای که داری بیان است و هر خودآگاهی عقل است؛ تو ناچار باید آن را در ذهن به بیان آوری، و وقتی آن را می گویی همانند کسی که مشغول گفتگو است دو گونه بیان را در کنار هم می یابی به عبارت دیگر، بیانی که در خود، همان عقلی را جای داده است که وقت فکر کردن به وسیله آن سخن می گویی، و بیانی که در سخنی که به وسیله آن فکر می کنی موجود است.
ترتولیان نکته ساده اما مهمی را متذکر می شود؛ ما انسانها خود را افراد منفرد و دارای خودآگاهی مخصوص به خود می دانیم، و از دریچه «نفس» بی نظیر و متمایز خودمان به جهان می نگریم. با این وجود، این تجربه عام آدمیان است که در درون خویش دارای قدرت تعقل هستند؛ زیرا مخلوقاتی عاقلند. تعقل همچنین طرفینی است؛ یعنی مستلزم پرسیدن، پاسخ مثبت یا منفی دادن و پس و پیش شدن افکار است و این امور در حالی صورت می گیرند که کلمات، اندیشه ها و مفاهیم با یکدیگر درگیر می شوند، و همدیگر را به نقد می کشند و یا تایید می کنند، بدون آن که کلمه ای بر زبان جاری شود. در تفکر، ما از چیز دیگری در درون خویش مطلع می شویم. البته این چیز به اشکال بسیار گوناگونی که بستگی به موضوع و هدف تفکر ما دارد، ظاهر می شود؛ خواه در درون خویش در حال فکر کردن باشیم یا با شخص دیگری گفتگو کنیم. با این حال، این «دیگری» همیشه در قالب یکی از اشکال زیر ظاهر می شود: سؤال، بدیل فکر، شک، فرض مخالف، یا چیزی که آن «دیگری» را تکمیل می کند. خود اصطلاح «تامل» خبر می دهد که تفکر شکلی از گفتگو است که در درون نفس اتفاق می افتد. ترتولیان مدعی است که دیالکتیکی بودن تعقل آدمی، به معنای سخن گفتن از «شخص» دیگری در درون ما، امر معقولی است.
«از این رو به یک معنا می توان گفت که شما در درون خود بیان دومی دارید که به وسیله آن در هنگام صحبت، فکر می کنید و هنگام تفکر، صحبت می کنید؛ یعنی این بیان غیر (از شما) است.» ترتولیان گرچه کتاب حجیمی در مورد روح آدمی نگاشته است، اما دلمشغولی وی آن نبود که حقیقتی را درباره روانشناسی انسان اظهار دارد، بلکه می خواست بین عقل انسان و ذات خدا، از آن حیث که خداست، تشبیهی صورت دهد. آدمیان به «صورت و مثال خدا» آفریده شده اند. اگر حقیقتا بتوان از «طرف یک گفتگو» و یا از وجود یک «شریک» در ذهن آدمی سخن گفت، پس باید شکل بسیار کامل تر این امر در خدا تحقق داشته باشد؛ زیرا با اقتدار تمام، اعلام شده است که بشر به صورت خدا و شبیه او است، و حتی تنها آنگاه که خدا ساکت است در درون خود، عقل و در (آن) عقل، بیان را داراست؛ پس نامعقول نیست که بگوییم خدا یک ذات تنها نیست. پس من توانسته ام با تامل نتیجه بگیرم که حتی قبل از خلقت جهان، خدا تنها نبود؛ زیرا پیوسته در درون خود عقل، و در عقل، بیان را داشته و در کنار خود، دیگری را توسط عمل درونی خود، آفریده است.