از ابى سعید خدرى نقل شده که گفت: رسول خدا (ص) بالاى منبر فرمود: «در خواب دو بازو بند طلائى را به بازوى خود دیدم و چون از آنها خوشم نیامد آنها را از بازویم بینداختم دیدم پریدند و من آن را به این دو مرد کذاب یعنى آنکه در یمامة و آن دیگرى که در یمن است تعبیر کردم». ظاهرا منظور از آنکه در یمامه بود مسیلمه و آنکه در یمن است اسود عنسی می باشد.
نام و خصوصیات اسود عنسى:
نام اسود عنسى عبهلة بن کعب بود و او را ذوالخمار نیز مى نامیدند، بدین جهت که وى روبند نازکى بر روى خود مى افکند و در این باره به گونه اى مبهم سخن مى گفت و چنین تصور مى کرد که «سحیق» و «شقیق» دو فرشته اند که برای وی وحى مى آورند. و برای مردم مى خواند: «و المایسات میسا و الدارسات درسا یحجون عصبا و فرادا على قلائص حمر و صهب» و او خرى داشت که چون بدو مى گفت سجده کن سجده مى کرد و چون مى گفت به زانو بنشین به زانو مى نشست. مردم شیفته آن روبند و خر شدند و گروه بسیارى پیرو او شدند. او کاهنى شعبده باز بود و کارهاى شگفت انگیز مى کرد. شیرین سخن و خوش گفتار بود. گروهى از نیکان همواره در خانه او گرد مى آمدند. در همانجا زاده شد و پرورش یافت.
اسود در میان مردم قبیله مذحج ادعای نبوت کرد و چون مردم آنجا عامى بودند دعوتش را پذیرفتند و به نجران تاختند و عمرو بن حزم و خالد بن سعید را از آنجا راندند و اسود عنسی را فرمانرواى خود ساختند. اسود با هفتصد سوار به سوى «شهر ابن باذان» در صنعاء حرکت کرد. شهر پسر باذان به مقابله با او برخاست ولى شکست خورد و خود نیز کشته شد. و اسود از صنعاء تا حضرموت تا طائف و از بحرین تا عدن را در تصرف درآورد. او چنان آتشى افروخت که مسلمانان به ناچار راه تقیه پیش گرفتند و بسیارى از مردم یمن هم مرتد گشتند. عمرو بن معدى کرب نیز که ابتدا با خالد بن سعید بن العاص و بر ضد اسود بود به جانب اسود گرایید. در نتیجه خالد بن سعید برای جنگ با او روانه شد. وقتی به یکدیگر رسیدند هر دو دست به شمشیر بردند و چند ضربت رد و بدل شد ناگاه خالد، صمصامه شمشیر عمرو بن معد یکرب، را دو نیم کرد و شمشیر از دست او بیرون آمد. عمرو از اسب خود پیاده شده و به اسود پیوست. اسود او را فرمانده مذحج کرد. فرماندهى سپاهش را قیس بن عبد یغوث المرادى به عهده داشت و برخی امور دیگر به دست فیروز و دادویه بود.
گویند: نخستین بار عامر بن شهر همدانى در ناحیه خود بر ضد اسود عنسى کذاب قیام نمود و افرادی را برای مخالفت با وى گرد آورد و فیروز و داذویه، هر یک در قلمرو خویش، این کار را کردند. آنگاه افراد دیگر که نامه پیغمبر (ص) به آنها رسیده بود پیاپى شروع به نبرد بر علیه اسود نمودند.
عبید بن صخر می گوید: در آن اثنا که در جند بودیم، نامه اى از اسود عنسى رسید که اى جماعت مخالفان آنچه را که از سرزمین ما گرفته اید و فراهم آورده اید پس بدهید که حق ماست. به فرستاده گفتیم: «از کجا آمده اى؟» گفت: «از غار خبان» آنگاه اسود سوى نجران رفت و ده روز بعد، آنجا را گرفت و جماعت مذحج برای مقابله با وى رفتند و در آن اثنا که افراد خود را جمع می کردیم و در مورد کار و نقشه خود مى اندیشیدیم فردی آمد و گفت: «اینک اسود در شعوب است و شهر بن باذام بسوى او رفته است.» و این حادثه در روز بیستم ظهور اسود و ادعای نبوتش اتفاق افتاد و ما انتظار مى کشیدیم که کى شکست مى خورد که خبر آمد اسود شهر ابن باذان را کشت و ابناء را هزیمت کرد و بر صنعا تسلط یافت. گفته شده است که اسود عنسى در سرزمین صنعاء شروع به شرابخوارى کرد، شراب مى خورد و نماز نمى گزارد و از جنابت غسل نمى کرد و مى گفت که «سحیق» گوید در وادى صنعاء غسلى بر تو واجب نیست. گفته شده است که وقتی اسود، یمن را تحت تصرف خود در آورد و نیرومند شد، قیس بن عبد یغوث و فیروز و دادویه را استخفاف کرد و دختر عموی این فیروز را که زن شهر ابن باذان بود بعد از کشتن شوهرش به زنى گرفت. نام این زن آزاد بود. وقتی این خبر به پیامبر رسید، نامه اى به اوبر بن یحنس، و یا عنیس به سوى ابناء و ابوموسى و معاذ و طاهر فرستاد و به آنان فرمان داد که در باب کشتن اسود العنسى دست به کار شوند معاذ و ابناء دست به اجراى فرمان زدند و قیس بن عبد یغوث را با خود همدست ساختند سپس فیروز دختر عموی خود که زن اسود می شد را به کشتن وی ترغیب کرد او نیز وعده داد که او را خواهد کشت. پیامبر به عامر بن شمر الهمدانى نیز نامه نوشت و جریر بن عبدالله را نزد ذوالکلاع و ذى اسران و ذى ظلیم از مردم همان ناحیه و نیز مردم نجران از عرب و نصارى روانه کرد. آنان همه براى برانداختن، اسود، همداستان شدند و در یک جاى گرد آمدند. اما شیطان اسود او را از توطئه قیس و فیروز و دادویه آگاه کرد. اسود آنان را سرزنش کرده و تصمیم قتل ایشان را گرفت. افراد مذکور نزد زن اسود گریختند. زن با آنان قرار گذاشت که از پشت ؛به سمت خانه سوراخی حفر کنند و در آنجا او را بکشند.
قتل اسود عنسی:
مرزبانه، همسر اسود، که زنى دیندار و مسلمان بود، نقشه ای کشید و در زیر زمین تونلی ساخت که به بیرون قصر راه داشت و شبى با فیروز دیلمى قرار گذاشت و در آن شب به اسود عنسى شراب بسیاری نوشانید. فیروز و داذویه و قیس بن مکشوح مرادى سر قرار آمدند. فیروز درون خانه آمد و دید که اسود عنسى مست مست خفته است و مرزبانه بالاى سرش نشسته. لازم به تذکر است که هر شب حدود هزار نفر از اسود پاسدارى مى کردند. مرزبانه به فیروز گفت: شمشیر کجاست؟ فیروز گوید و من شمشیر را فراموش کرده بودم. در دل گفتم برگردم شمشیر را بردارم. در این هنگام اسود عنسى بیدار شد و چشمانش برق مى زد و من بر سینه او نشستم و سر و ریش او را به دست گرفتم و رویش را به پشت برگرداندم و هراس داشتم که ناگهان فریاد برآورد. چون خواستم بیرون روم، مرزبانه گفت: تو را به خدا سوگند مى دهم که مرا رها نکنى و خود بیرون روى چرا که من بر جان خویش مى لرزم. فیروز گوید من او را از تونل بیرون و به حصن غمدان بردم و قیس بن مکشوح داخل خانه رفت و سر اسود را برید، و بیرون آمد و به میان مردم افکند، و براى نماز بامداد اذان داد و وبر بن یحنس اقامه نماز کرد. مردم از مسلمان و کافر چون موج بر هم مى غلطیدند. و بدین ترتیب خداوند شر اسود عنسی را از سر مسلمین کم نمود.