قرآن کریم اعجاز به خرج می دهد و داستان را از ابراهیم (ع) نقل می کند که جزء قدیمترین پیغمبران است قبل از مسیحیت و یهودیت و همه اینها، از ابراهیم جوان هم نقل می کند، از ابراهیم به صورت یک کسی که به علل خاصی از جامعه دور بوده است. این خیلی نکته فوق العاده ای است که قرآن مخصوصا این داستان را نقل می کند که ابراهیم به یک علل خاصی از اجتماع و جامعه دور بوده و در غار زندگی می کرده، برای اولین بار که این جهان را می بیند، هنگامی که ستاره ای نورانی را می بیند نظرش را بیش از همه جلب می کند، می گوید «هذا ربی؛ اين پروردگار من است.» (انعام/ 76) (حال یا به صورت استفهام و یا به صورت قبول) رب من، گرداننده من، پرورش دهنده من، مدبر من این است. یک وقت مشاهده می کند که بعد از مدت کمی جایش عوض شد و افول کرد، می بیند که آن خصلتی که در خودش هست که دنبال رب برای خودش می رود، یعنی مقهور بودن، مربوب بودن و مسخر بودن، در این هم که درباره او گفت «هذا ربی» هست. گفت: «لا احب الافلین؛ غروب كنندگان را دوست ندارم.» (انعام/ 76) ماه را که بزرگتر بود دید، گفت: «هذا ربی». وقتی دید ماه هم همان خصلت خودش از مربوبیت را دارد تعجب کرد. حس می کند ربی دارد اما این نیست. عجب ! این بار هم که اشتباه کردم.
«لئن لم یهدنی ربی؛ اگر رب واقعی، مرا هدایت نمی کرد سخت گمراه شده بودم.» (انعام/ 77) خورشید را می بیند: «هذا ربی هذا اکبر فلما افلت؛ اين پروردگار من است اين بزرگتر است و هنگامى كه افول كرد.» (انعام/ 78) یکدفعه دست از همه اینها شست، یعنی حسابهایش را کرد، خیلی حساب ساده ای هم هست: همه اینهایی که من می بینم یک جورند. گفت: "سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی"، همه این اشیاء در حرکتند و مسخرند و گردش داده می شوند، یعنی عالم را به صورت یک واحد مربوب دید. قرآن می گوید فکر انسان اولی هم می رسد به این مطلب که همه عالم یکجا حکم یک مربوب را دارند، پس رب، آن است که خصلت اینها را نداشته باشد: «و جهت وجهی للذی فطر السموات و الارض؛ من از روى اخلاص پاكدلانه روى خود را به سوى كسى گردانيدم كه آسمانها و زمين را پديد آورده است.» (انعام/ 79) آیه ذر نیز بیانگر همین مطلب است. «و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم علی انفسهم ا لست بربکم قالوا بلی؛ هنگامى را كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ذريه آنان را برگرفت و ايشان را بر خودشان گواه ساخت كه آيا پروردگار شما نيستم گفتند بلی.» (اعراف/ 172)
قرآن می گوید این امر مربوط به تعلیم و تربیت و غیره نیست، انسان بدوی و اولی و انسان وسط و انسان نهایی، همه در این جهت یکسان هستند و این جزء فطرت انسان است: «الست بربکم» آیا من پروردگار شما نیستم؟! یعنی انسان احساس می کند که خودش و هر چه که خصلتی مانند خصلت او را دارد مربوب است و رب غیر مربوب دارد، چون ربی که مربوب باشد او باز جزء مربوبهاست. وقتی که یک مطلب، چنین پایه منطقی دارد، یعنی منطق هم کافی بوده که بشر را برساند به آنجا، این چه بیماری است که انسان برود دنبال این جور توجیه و تحلیلها؟! این مثل این است که درب این سالن باز است، یک وقت می بینیم یک آقایی در این سالن پیدا شد، بعد بگوییم آیا این آقا از سوراخ زیر این کولر آمد؟ آیا دیوار را سوراخ کرد؟ سقف را سوراخ کرد؟ می گویند در باز است، از در آمد.
یک وقت "در" قفل است، وقتی آدمی می بیند یک انسان اینجا سبز شد، می رود گوشه و کنارها را بگردد، اما وقتی که در باز است این یک بیماری است که آدمی فکر کند که آن انسان از کدام سوراخ وارد شد. حال آیا منطق قرآنی قویتر است یا منطق اینها؟ قرآن مخصوصا مثال را برای ابراهیم ذکر می کند، ابراهیمی که تا حدود شانزده سالگی در جایی بوده که عالم را ندیده بوده و جز غار جای دیگر نبوده. می گوید انسان ابتدایی (در واقع می خواهد بگوید ابتدایی ترین انسانها، یعنی فطرت بی آلایش انسان) همان انسان ابتدایی ابتدایی، با فطرت خودش اینجور حکم می کند، یعنی این ساده ترین مسائل است.
جهت دوم اینکه آیا انسانهای ابتدایی همین نظم حیرت انگیز را در عالم نمی دیدند؟ انسان ابتدایی درخت نمی کاشت؟ وقتی که می دید یک هسته ای، یک شیء خیلی ساده ای زیرزمین می رود، بعد به صورت درختی در می آید و بعد اینهمه برگها، گلها، شکوفه ها و میوه ها می دهد، اینها تعجبش را بر نمی انگیخت؟ آیا تشکیلات وجود خودش را نمی دید؟ همین نظمها حیرت بشر اولیه را بر نمی انگیخت که بگوییم همینها موجب گرایش انسان به خدا و مذهب بوده است؟ حال شما بگویید غلط، آیا اینها برای اینکه این فکر را در بشر به وجود بیاورد کافی نبوده؟ چطور با بودن اینهمه مبنا برای فکر بشر، با باز بودن چنین درهای منطقی و فکری، ما اینها را ندیده بگیریم، بعد بگوییم آیا ترس سبب شد که بشر به فکر خدا افتاد؟ آیا جهل و نشناختن علل حوادث سبب شد؟ اینکه مردگان را خواب می دیده و به دوگانگی روحها رسیده سبب شد؟... وقتی که یکچنین دری باز است این چه جنونی است و چه علتی دارد که انسان برود دنبال اینها؟! و نباید برود، یعنی یکچنین مبنای فکری و منطقی داشته است. اولا برای بشر ابتدایی هم این مقدار کافی است برای اینکه فکر خدا برای او پیدا شود، و ثانیا تاریخ نشان می دهد که در همان دوره هایی هم که اینها می گویند "دوره ما قبل تاریخ" آن مقداری که آثار تاریخی هست، بشرهای خیلی مفکر وجود داشته اند (به قول ما پیغمبران و به قول اینها فیلسوفان) که کافی بوده همانها تذکر را به بشر بدهند. می توانیم بگوییم جهل بشر نسبت به یک سلسله از مبانی باعث شد که فکر بشر راه غلط پیدا کند... جهلی و اعتقاد فطری به علیت، چون اگر اعتقاد به علیت نباشد جهل تنها کافی نیست.
قدم اول این است که بشر می گوید این حادثه نمی تواند بدون علت باشد، ذهن بشر، حتی ذهن یک بچه سه چهار ساله، وقتی به حادثه ای برخورد می کند دنبال سبب و علت آن می رود، مثلا یک بچه سه چهار ساله وقتی می بیند صدایی پیدا شد حال تداعی معانی است یا چیز دیگر، هر چه می خواهید بگویید می گردد این طرف و آن طرف، می خواهد ببیند علت آن چیست، یعنی ذهنش قبول نمی کند که صدا خود به خود پیدا شده باشد. پس بشر اولیه همیشه دنبال علت می رفته است.
اما قدم دوم: قدم دوم یک قدم بسیار ساده ای است، یک قدمی نیست که باید قرن بیستم رسیده باشد تا فکر بشر به آن برسد که خود آن علت چگونه پدید آمده (مسأله علت علت)، و بعد این مسأله پیش می آید که آیا یک چیز است که علت همه این اشیاء است یا چنین چیزی نیست؟ این سؤال، خیلی به زودی برای بشر طرح می شود، وقتی هم که سؤال طرح بشود آن حرفی که قرآن می گوید، در فطرت انسان است، می گوید از این جهت که بشر مربوبیت را، یعنی تغییر را می بیند (وقتی که می بیند اشیاء تغییر می کنند و بدون آنکه خودشان بخواهند می آیند و می روند) دنبال عامل تغییر می رود. چون آنهایی را که جستجو می کند می بیند همه به همین درد مبتلا هستند، یعنی حس می کند که در ناصیه همه اینها نوشته شده که خود این هم یک متغیری است که قدرتی و قدرتهایی بر آن حکومت می کند و محکوم و مربوب و تحت تأثیر شیء دیگر است، فورا این فکر برای او پیدا می شود که آیا یک قدرتی که آن فقط حاکم باشد و محکوم نباشد، تغییر دهنده باشد ولی تغییر نکند، وجود دارد یا وجود ندارد؟ این فکر، خیلی طبیعی است.
اینکه «فکر منطقی» فکر منطقی است که صد در صد درست است یا درست نیست؛ آن یک مسأله است و اینکه منطق انسان را هدایت کرده باشد مسأله دیگری است. منطق گاهی انسان را به یک جایی هدایت می کند، ولو به غلط هم هدایت کند، بالاخره فکر است که آدمی را هدایت کرده، یعنی انسان از درون خودش هدایت شده، یعنی دستگاه ادراکی، او را به آنجا رسانده نه عاملی ماورای دستگاه ادراکی؛ در مسأله سکون زمین و حرکت خورشید، این یک غلط بود، ولی همان دستگاه ادراکی چندین هزار سال بشر را به این غلط گرفتار کرده بود نه عاملی بیرون از او، که حالا که این غلط از آب درآمده برویم ببینیم که آیا علتش خواب دیدن بوده یا چیز دیگر؛ خیر، بشر حس دارد، فکر دارد، بر اساس احساسهای خودش یک فکری می کند؛ چشم به حسب ظاهر می دید زمین تکان نمی خورد و خورشید اندکی بالا آمد و بعد بیشتر بالا آمد، و انسان خیال کرد که حسش اشتباه نکرده؛ دیگر علتی ماورای دستگاه ادراکی و فکری وجود ندارد. پس حرف ما این است که برای این مسائل، همیشه علتی ماورای منطق و دستگاه ادراک جستجو کردن چرا؟ هنگامی ما باید برویم به دنبال علتی ماورای دستگاه ادراک و فکر که از نظر دستگاه ادراکی و فکری هیچ گونه توجیهی نداشته باشیم، بگوییم چون هیچ گونه توجیهی ندارد پس امری غیر از دستگاه ادراکی عامل آن بوده است.
آنچه که اینها می گویند "جهل" غیر از آن چیزی است که شما می گویید. مسأله این نیست که بشر فکر و استدلال می کرده ولی در استدلالش اشتباه کرده، همان جهلی که یک فیلسوف در فلسفه خودش و یک عالم در علم خودش دارد. جهلی که اینها می گویند یعنی جهلی که صرفا یک واهمه است، مثلا بشر خواب می دیده، در خواب دوگانگی خودش را احساس می کرده و بعد خیال می کرده که پس همه اشیاء جان و روح دارند. مثلا آمدن باران را فورا منتسب می کرده به یک چیزی و اسمش را می گذاشته "خدا"... همان اصل علیت است. اینها به خاطر عدم آگاهی از علل واقعی مادی، فورا منتسب می کردند به یک عامل ماورای طبیعت. نه، اینها یک مقدار را که مسأله اصل علیت است قبول می کنند، یعنی در بیان اینها هم (مخصوصا در بیان اگوست کنت) این جهت هست که بشر از اول در مقام تعلیل برآمده، ولی فکر بشر را در همینجا متوقف کردند و رفتند دنبال اوهام. گویی فکر بشر از اینجا یک قدم آن طرفتر نرفته است، فقط اصل علیت را قبول کردند، دیگر از آن بیشتر پیش نرفتند، کأنه بشر بیش از این نمی توانسته فکر کند و همینجا ایستاده است، و چون فکر نتوانسته این قضیه را حل کند بشر فرضیاتی و صرفا اوهامی که با هیچ فکر و منطقی جور در نمی آید ساخته است، یعنی نه غلطی است منطقی، بلکه فقط جای وهم و جای فرضی است که وهم انسان می کند.
ما می گوییم نه، این تفکر منطقی بشر بوده از اول تا آخر که او را به آنجا رسانده، اگر فرض هم بکنیم اشتباه است از نوع اشتباه منطقی است، یعنی فکر و منطق بشر، او را به این اشتباه رسانده است. با توجه به نظریاتی که عده ای با حساب جامعه شناسی مذهبی درباره منشأ گرایش انسان به دین و مذهب یا منشأ پیدایش دین و مذهب ابراز داشته اند. چند چیز روشن می شود، یکی اینکه هر که هر چه گفته است جز یک سلسله فرضیه ها چیز دیگری نیست، یعنی هر یک از اینها از نظر علمی حداکثر ارزش یک فرضیه را دارد نه یک نظریه که یک فرضیه اثبات شده است. فرق است میان فرضیه و نظریه. یک وقت انسان درباره چیزی یک فرض می کند یعنی یک احتمال می دهد، این احتمال به عنوان یک طرح اولی است برای تحقیق تا بعد ببینیم که دلائل، آن را تأیید می کند یا نمی کند. ولی نظریه آن وقتی است که دلائل هم آن را تأیید کرده است. خود همین که تعدد و گوناگون بودن این فرضیه ها دلیل بر این است که اینها به صورت نظریه نیامده است و به علاوه هیچ کس دلیلی برای حرف خودش ذکر نکرده است.
آن کسی که می گوید انسان در ذات خودش دارای یک دوگونگی است، یک وجود عالی و متعالی دارد و یک وجود دانی، کم کم از وجود دانی خودش غافل می شود و آنچه را که در خود دارد به غیر خود نسبت می دهد؛ به او می گوییم به چه دلیل؟ یک فرضیه که بیشتر نیست، بلکه دیدیم که دلیل در جهت خلاف است. اتفاقا یکی از دلائلی که ما همیشه به آن استناد می کنیم این است که مشتریهای دین یعنی گرایش پیدا کنندگان به دین از چه گروههایی هستند؟ آیا مردمی که به حسب طبع، ساختمان اولیه، سرشت نجیب و شریف هستند گرایش به دین پیدا می کنند یا اغلب، مردم نجیب و شریف، آنهایی که در خود احساس شرافت می کنند، هیچ به طرف دین توجه نمی کنند، فقط افرادی که شرافتشان را باخته و فراموش کرده اند توجه به دین پیدا می کنند؟ در عمل، ما می بینیم بعضی ایراد می گیرند (و ایراد هم خودش یک حرفی است) که مؤمنهایی که شما می بینید اینقدر افراد پاکی هستند اینها را دین اینجور پاک نساخته است، اینها اول پاک بوده اند بعد آمده اند به طرف دین. اگر کسی به این صورت ایراد بگیرد اندکی نزدیکتر است به قبول تا به آن صورت که بگوید افرادی که پاکی و شرافت و همه خوبیهایی را که دارند فراموش می کنند چون آن را از دست می دهند، شرافتها را به یک امر دیگری به نام "خدا" نسبت می دهند.
لهذا ببینید نکات و ظرایف قرآن کریم چگونه است! یک مسأله ای مورد سؤال است، غالبا می گویند چرا قرآن مثلا می گوید: «ذلک الکتاب لا ریب فیه هدی للمتقین؛ اين است كتابى كه در [حقانيت] آن هيچ ترديدى نيست [و] مايه هدايت تقواپيشگان است.» (بقره/ 2) (و نظیر این در آیات قرآن زیاد است) هدایت است برای متقیان. اینجور سؤال می کنند که در اینجا فرض بر این است که اول، افراد متقی هستند بعد قرآن متقیها را هدایت می کند، و حال آنکه قرآن غیر متقیها را متقی می کند نه اینکه متقیها را هدایت می کند. یا در سوره مبارکه یس می خوانیم: «یس* و القرآن الحکیم* انک لمن المرسلین* علی صراط مستقیم* تنزیل العزیز الرحیم* لتنذر قوما ما أنذر اباؤهم فهم غافلون؛ یس. سوگند به قرآن حكمت آموز كه قطعا تو از [جمله] پيامبرانى. بر راهى راست. از جانب آن عزيز مهربان نازل شده است. تا قومى را كه پدرانشان بيم داده نشدند و در غفلت ماندند بيم دهى.» (یس/ 1- 6) «انما تنذر من اتبع الذکر و خشی الرحمن بالغیب؛ بيم دادن تو تنها كسى را [سودمند] است كه كتاب حق را پيروى كند و از [خداى] رحمان در نهان بترسد.» (یس/ 11) مقصود آیه اخیر است. این را جواب داده اند (در تفسیر المیزان هم این مطلب هست) که انسانها دارای دو گونه هدایت هستند: هدایت فطری و هدایت به اصطلاح اکتسابی، و قرآن می خواهد بگوید که تا کسی چراغ هدایت فطریش روشن نباشد هدایت اکتسابی برای او فایده ندارد. این در واقع همان مطلب است که تا انسان انسانیت فطری خودش را حفظ نکرده باشد تعلیمات انبیاء برای او فایده ندارد، یعنی تعلیمات انبیاء برای اشخاص مسخ شده و انسانیت را از دست داده، مفید نیست، درست عکس حرف اینها، و تجربه و واقعیت نیز همین را نشان می دهد.
مثلا برداشت ما از سوره ماعون اینجور بوده. «ا رایت الذی یکذب بالدین؛ دیدی آن کسی را که دین را دروغ می پندارد؟» (ماعون/ 1) ابتدا به صورت تعجب سخن می گوید که انسان، انسان باشد و دین را دروغ بپندارد؟! و بعد مشخصاتش را ذکر می کند که این چون از انسانیت خارج شده دین را تکذیب می کند: «فذلک الذی یدع الیتیم؛ این همان کسی است که یتیم را به شدت از خود میراند.» (ماعون/ 2) یعنی این امر شرط انسانیت است و فطرت انسانیت حکم می کند که انسان نسبت به یتیم عاطفه داشته باشد. «و لا یحض علی طعام المسکین؛ این کسی است که برای اطعام مساکین و تغذیه کردن مردم گرسنه کوششی ندارد.» (ماعون/ 3) حض و ترغیبی ندارد، تعاونی ندارد. یعنی این اول، انسانیتش را از دست داده. آدمی که انسانیت را از دست بدهد قهرا اسلامیت را هم قبلا از دست داده، یعنی دیگر یک انسان طبیعی نیست، یک انسان مسخ شده است.