در یونان باستان و در غرب امروز، نظامهاى اخلاقى متعددى پى ریزى شده و به وسیله پایه گذاران آنها، معرفى گردیده است. بیشترین این نظامات، مربوط به دوران پس از رنسانس است که در این دوره شیوه بحث و بررسى در علوم دگرگون گردید و سرانجام پدیده اى به نام «سکولاریزم» و تفکیک دین از حکومت یا به تعبیر صحیح تر «دین زدایى» خود را مطرح کرد. در چنین شرایطى مدعیان جدایى اخلاق از دین نیز، یک رشته اصول اخلاقى را تدوین و عرضه نمودند، که ما در بحث هاى آینده به تبیین ملاکهاى این نظامات خواهیم پرداخت، آنچه که در این جا مورد بررسى قرار مى گیرد، تبیین نظام اخلاقى اسلام و ویژگى هاى اوست. تبیین هر نوع نظام اخلاقى در گرو شناخت انسان است و تا پایه گذار یک سیستم اخلاقى، شناخت درستى از انسان نداشته باشد نمى تواند ارزش را از ضد آن تمییز دهد، و گزاره هاى سعادت آفرین را از گزاره هاى بدبختى زا جدا سازد، زیرا هدف از نظامات اخلاقى تبیین راه سعادت و خوشبختى او است؛ تا خود انسان شناخته نشود ملاک سعادت و شقاوت او شناخته نمى گردد. اگر در این بررسى ها با یک رشته سیستم هاى اخلاقى آشنا شدیم که با یکدیگر اختلاف جوهرى دارند، به خاطر اختلاف پایه گذاران آنان در شناخت انسان است، و اختلاف دیدگاهها در شناخت، مایه اختلاف در امور مربوط به ارزشهاى اخلاقى خواهد شد.
در این که فعل اخلاقى چیست؟ و چگونه باید آن را از فعل عادى تمیز داد، سخن فراوان است و در عصر یونان باستان تا به امروز میان دانشمندان مورد گفتگو بوده و در نتیجه، مکتب هایى پدید آمده که به تدریج بیان مى شوند .آنچه که الان مهم است، تبیین ملاک فعل اخلاقى از نظر اسلام است، و این که در نظام اخلاقى اسلام مرز میان دو فعل (اخلاقى و عادى) چیست؟
1- ریشه در درون داشتن
اخلاق جمع خلق به معنى خوى است و گزینش این لفظ حاکى از آن است که فعل اخلاقى چیزى است که باید ریشه در درون داشته باشد، و مظهرى براى یکى از احساسات گرانبهاى درونى تلقى گردد، بنابراین فعلى که موضع گیرى انسان را نسبت به غرایز بیان نمى کند، نمى تواند فعل اخلاقى باشد. مثلا هرگاه عاملى از خارج کسى را براى ساختن بیمارستان و مرکز علمى تحت فشار قرار دهد و او نیز پاسخ مثبت بدهد یک چنین فعل نمى تواند، یک فعل اخلاقى باشد، زیرا عاملى از درون در پدید آمدن آن مؤثر نبوده، بلکه عاملى از بیرون او را بر این کار واداشته است. البته: این که فعل باید ریشه در درون داشته باشد، قید لازم است، ولى قید کافى نیست قید دیگر (حسن و زیبایى عمل) لازم است که بیان مى گردد و براى توضیح شرط دوم، لازم است به تقسیم قضایا در حکمت نظرى و عملى به دو قسم خودمعیار و غیر خودمعیار اشاره کنیم، آنگاه به بیان شرط دوم بپردازیم. فلاسفه قضایاى حکمت نظرى را به دو دسته تقسیم کرده اند:
الف) قضایاى بدیهى
ب) قضایاى نظرى.
مقصود از قضایاى بدیهى، آن رشته گزاره ها است که خرد در اذعان به درستى و یا نادرستى آن، به دلیل و برهان نیازمند نبوده و گزاره از قبیل قضایاى خودمعیار باشد مانند، کوچکى جزء از کل، در حالى که قضایاى نظرى بر خلاف آن است و تصدیق به صحت و عدم صحت آن در گرو دلیل و برهان و استدلال و امعان نظر است، و در نتیجه قضایاى بدیهى در حل قضایاى نظرى نقش کلیدى داشته و با نادیده گرفتن آنها، درهاى علم و دانش به روى انسان بسته مى شود. همین تقسیم بر قضایاى حکمت عملى نیز حاکم است؛ تفاوت قضایاى دو حکمت یک چیز بیش نیست، مطلوب در گزاره هاى حکمت نظرى، آگاهى و دانستن آنها است مثل این که بگوییم «هر پدیده اى پدید آورنده اى دارد» و سنخ قضیه به گونه اى است که نوبت به عمل نمى رسد در حالى که مطلوب نهایى در گزاره هاى حکمت عملى، عمل و پیاده کردن آنها مى باشد، مثلا مى گوییم: عدل زیبا است، ظلم و ستم نازیبا است. در اولى کوشش مى کنیم که بدانیم، در دومى مى کوشیم پس از دانستن به کار ببندیم. و در هر حال، هر دو نوع از قضایا، به دو گروه بدیهى و غیربدیهى تقسیم مى شوند چیزى که هست در تقسیم قضایاى حکمت نظرى از الفاظ «بدیهى» و «نظرى» بهره مى گیریم، ولى در تقسیم قضایاى حکمت عملى الفاظ «بدیهى» و «غیربدیهى» به کار نمى بریم. و اگر بخواهیم از یک تعبیر جامع در مورد هر دو نوع حکمت، بهره بگیریم شایسته است بگوییم:
الف) قضایاى خودمعیار
ب) قضایاى غیر خودمعیار
علت این تقسیم در هر دو نوع از قضایا روشن نیست، زیرا اگر تمام قضایا در هر دو حکمت، نظرى و یا غیربدیهى باشند کشف حقیقت، ممتنع مى گردد، زیرا مشکلى، مشکل دیگر را حل نمى کند به همین جهت باید در میان انبوه قضایاى نظرى و پیچیده قضایاى روشنى وجود داشته باشد که کلید حل دیگر قضایا گردد و در این قسمت میان هر دو نوع حکمت فرقى نیست.
2. زیبایى و نازیبایى فعل
هدف نهایى در تحصیل قضایاى حکمت عملى به کار بستن آنها است. خرد قضایاى این نوع از حکمت را به زیبا و زشت، خوب و بد تقسیم مى کند، و در توصیف آنها، به حسن و قبح، بى نیاز بوده و به جایى دست دراز نمى کند، و قاطعانه گزاره اى را به صورت مطلق و کلى به یکى از دو وصف، توصیف مى کند و مى گوید: عدل زیبا است و باید انجام داد، و ستم نازیبا است باید پرهیز کرد، و در فاعل جز آگاهى و اختیار چیزى را شرط نمى داند، این نوع احکام در مورد عدل و ظلم، از احکام خود معیار این قوه مدرکه است. بنابراین، اخلاق از مقوله جمال و زیبایى است و راه کشف آن، عقل و خرد است، خردى که فقط خود عمل را، مجرد از هر نوع ضمایم جز حسن و قبح آن، مورد بررسى قرار داده و ارزش و یا ضد ارزش بودن آن را اعلام مى دارد. زیبایى را مى توان، به زیبایى حسى و جسمى و زیبایى روحى و روانى تقسیم کرد. زیبایى از مفاهیمى است که انسان درک مى کند ولى نمى تواند آن را در قالب تعریف بریزد و به اصطلاح «یدرک ولا یوصف» است با این همه مى توان گفت: واقعیت زیبایى همان توازن و هماهنگى اجزاى موجود زیبا است، عین این بیان در زیبایى روح نیز مطرح است، انسان با قوا و استعدادهاى گوناگون آفریده شده، و هر یک از این نیروها، به نوبه خود مایه حیات و زندگى اوست ولى مشروط بر این که میان قوا، تعادل و توازن برقرار گردد، در اشباع هر قوه اى حد اعتدال در نظر گرفته شود و از افراط و تفریط پرهیز شود در این صورت روح و روان جمال و زیبایى خود را باز یافته و زمینه حکومت عقل فراهم مى شود.
بنابراین اخلاق، آن گونه رفتار انسانى است که از روح زیبا سرچشمه مى گیرد، و زیبایى روح در سایه تعادل قوا و توازن تمایلات درونى انسان است. از این بیان مى توان استفاده کرد که اخلاق هم مى تواند از مقوله زیبایى و هم از مقوله عدالت باشد؛ زیرا زیبایى روح جز در سایه اعتدال و به کارگیرى هر قوه اى به دور از افراط و تفریط صورت نمى پذیرد، انسان باید هم از قوه شهوت و هم از قوه غضب بهره بگیرد، وگرنه نسل انسان قطع مى گردد، ولى در عین حال نباید زمام زندگى را به دست آن دو بدهد، بلکه باید عقل را حاکم بر بهره گیرى از این تمایلات قرار دهد. زیباسازى تن در عالم رحم صورت مى پذیرد، و انسان را راهى به آن نیست، در حالى که زیباسازى روح که از طریق ایجاد تعادل میان قوا و ایجاد اعتدال در اعمال خواسته هاى درونى صورت مى پذیرد، در اختیار انسان است، روح زیبا و معتدل، رفتار زیبا را به دنبال دارد، و بالعکس روح نازیبا و غیر معتدل، ضد ارزش نتیجه خواهد داد.
از آیات قرآنى و احادیث اسلامى استفاده مى شود که واقعیت امر اخلاقى در حسن فعل و یا قبح آن نهفته است و اصولا مساله امر به معروف و نهى از منکر که یک وظیفه اسلامى است دعوت به یک رشته امور اخلاقى است که واقعیت آن را معروف و یا منکر بودن آن تشکیل مى دهد و در آینده خواهیم گفت دامنه اخلاق در اسلام گسترده تر از اخلاقى است که عقل عملى آن را درک مى کند؛ از این جهت قسمتى از فرایض و واجبات و یا منکرات و منهیات از مسایل اخلاقى بوده که وحى آن را کشف کرده و عقل را یاراى شناسایى اوصاف آنها نبوده است. قرآن درباره پیامبر گرامى (ص) چنین مى فرماید: «یامرهم بالمعروف وینهاهم عن المنکر؛ آنها را به خوبى ها دعوت و از بدى ها باز مى دارد» (اعراف/ 157). بخشى از خوبى ها و بدى ها شناخته شده عقل عملى است و بخشى دیگر از آن وحى مى باشد. روى این مبنا آنچه از افلاطون درباره حقیقت فعل اخلاقى نقل شده که او فعل اخلاقى را از مقوله زیبایى مى دانست با آنچه که فلاسفه اسلام و متکلمان عدلیه بر آن قایلند یکسان مى باشد.