در کتابهای سیره ابن هشام و تاریخ طبری (به اختصار) چنین آمده است:
مادر «عبدالمطلب» او را به خاطر موی سپیدی که در سر داشت، «شیبه» نامیده بود.
ولی زمانی که عمویش «مطلب» به مدینه رفته بود و او را از مادرش گرفته به مکه آورد، چون وی را پشت خودش بر شتر نشانده بود. قریش که او را دیدند، پنداشتند که آن کودک برده مطلب است، این بود که او را «عبدالمطلب» نام نهادند، و همین نام؛ جای نام اصلی او را گرفت.
از همین جا می توان چنین استنباط کرد که نامگذاری برخی از آباء و اجداد پیامبر خدا (ص) اینچنین صورت گرفته باشد مانند «هاشم» به معنای ترید کننده که این نام به خاطر ترید درست کردن او و ساختن آبگوشت برای بینوایان قومش در مکه در سال قحطی به او داده شده است؛ و نام اصلی او که «عمروالعلا» بوده به دست فراموشی سپرده شده؛ و یا نام «عبد مناف» مغیر بوده که قریش او را عبد مناف نامیده است و یا قصی را مجمع می خواندند زیرا که او قریش را در مکه گرد آورده بود.
در طبقات ابن سعد آمده است: «عبدالمطلب از لحاظ چهره زیباترین، و از نظر جسمی خوش هیکل ترین، و از نظر حلم و بردباری صبورترین، و از لحاظ جود و بخشش کریمترین قریشیان بود.
او دورترین مردم بود نسبت به هر امری که موجب بدنامی و فساد مردان می شود او مردی سخت خداپرست و ستمگری و کارهای پلید را بسیار ناپسند می شمرد. هیچ پادشاهی نبود که او را ببیند و گرامیش ندارد و خواسته اش را برآورده نسازد. او تا زنده بود آقا و سید قریش بود.»
در مروج الذهب آمده است: «عبدالمطلب بن هاشم مردی خداشناس و مقر به یکتاپرستی، و به وعده روز جزا معترف بود و آداب و رسوم غلط اجتماعی را رها کرده بود. او نخستین کسی بود که در مکه آب گوارا به مردم نوشانید.»
حفر چاه زمزم
در تاریخ طبری و سیره ابن هشام (که ما این سخن را از همین مأخذ می آوریم) از ابن اسحاق از امام علی (ع) روایت کرده که فرمود:
عبدالمطلب گفت: من در حجر خوابیده بودم که در آن عوالم یکی بر سر من آمد و گفت: «طیبه را حفر کن.»
پرسیدم: «طیبه چیست؟»
و موضوع از خاطر رفت. روز دیگر باز همان جا خوابیده بودم که همان کس آمد و گفت: «چاه را بکن.»
گفتم: «کدام چاه؟»
و مطلب از خاطرم رفت. چون روز دیگر باز در همان محل به خواب رفتم، باز همان کس آمد و گفت: «مضنونه را حفر کن!»
پرسیدم: «مضنونه چیست؟»
و او رفت. چون روز دیگر در همان جا خوابیده بودم همان کس آمد و گفت: «زمزم را حفر کن.»
پرسیدم: «زمزم چیست؟»
گفت: «چاهی که آبش هرگز تمام نشود و به آخر نرسد و کم آب نگردد و تو آن را به حاجیان بنوشانی. محل آن بین خون و سرگین است، آنجا که کلاغ منقار قرمز منقار بر زمین زند، نزدیک لانه مورچگان.»
ابن اسحاق در ادامه می گوید: چون مأموریت کلاغ بر عبدالمطلب معلوم گردید و به محل چاه راهنمایی شد و دریافت که مطلب درست است. صبح دیگر کلنگی برگرفت و پسرش حارث را که در آن موقع جز او پسر دیگری نداشت با خود برد و شروع به کندن زمین کرد. هنگامی که حلقه چاه نمایان گردید، عبدالمطلب تکبیر گفت، و قریشیان دریافتند که او به خواسته اش رسیده، لذا به نزد او رفته گفتند:
«ای عبدالمطلب! این چاه از آن پدر ما اسماعیل است و ما هم در آن حقی داریم، ما را در آن شریک خود بگردان.»
عبدالمطلب گفت: «من چنین کاری نمی کنم، این چاه تنها ویژه من است و در میان شما تنها به من داده شده است.»
گفتند: «آن را با ما تقسیم کن وگرنه ما دست از تو برنمی داریم تا بر سر آن با تو درگیر شویم.»
عبدالمطلب گفت: «حال که چنین است بین من و خودتان حکمی به میل خود انتخاب کنید تا میان ما داوری کند.»
گفتند: «کاهنة بنی سعد هذیم.»
گفت: «خوب است.»
این کاهنه در بلندیهای شام سکونت داشت. پس از انتخاب او، عبدالمطلب با تنی چند از بستگانش از فرزندان عبد مناف، و نیز چند نفری از قبایل دیگر قریش سوار شده روی به راه نهادند.
راوی می گوید: عبور آنها از سرزمین بی آب و علف و کویر بود. چون مقداری در آن کویر بین حجاز و شام پیش رفتند، آبی که عبدالمطلب و همراهانش به همراه داشتند تمام شد و تشنگی سخت بر آنها روی آورد تا جایی که یقین به مرگ کردند. آنان از قبایل قریش آب خواستند تا تشنگی فرو نشانند اما از دادن آب به ایشان خودداری کرده گفتند: «ما در کویر گرفتاریم و از آن چه که بر سر شما آمده است، بر جان خود می ترسیم.»
عبدالمطلب چون ناجوانمردی همراهان قریشی را دید، بر جان خود و یارانش بیمناک گردید و به یاران گفت: «شما چه صلاح می دانید؟»
گفتند: «رأی ما تابع رأی تو است، دستور بده تا فرمان بریم.»
عبدالمطلب گفت: «رأی من این است که هر کدام از ما اکنون که نیرویی داریم گودالی برای خود حفر کنیم و هرگاه یکی از ما جان داد، دیگران او را در گودالش سرازیر کنند رویش خاک بریزند تا آنگاه که فقط یک تن باقی بماند که در آن صورت ضایع شدن یک تن ساده از ضایع شدن جمعی است.»
یاران عبدالمطلب گفتند: «دستورت به جا و خوب است.»
سپس آنها هر کدام گودالی برای خود حفر نمود و بر لب آب قرار گرفته، همگی مرگ از تشنگی را به انتظار نشستند. پس از زمانی عبدالمطلب یاران را مخاطب ساخته گفت: «به خدا سوگند که ما بر خود روا نمی داریم که به خاطر عجز و ناتوانی به دست خود اینچنین خویشتن را به هلاکت اندازیم. از خدا دور نیست که در جایی از این سرزمین به ما آب ارزانی فرماید. برخیزید و حرکت کنید.»
یاران فرمان بردند و حرکت کردند، تا آنگاه که همگی، از افراد قبیله قریش که با آنها بودند پیش افتادند و قریشیان آنها را نظاره می کردند که چه خواهند کرد. عبدالمطلب به شترش رسید و بر آن سوار شد، همین که آن حیوان را حرکت داد از زیر پای شتر چشمه آب گوارایی جوشیدن گرفت. عبدالمطلب تکبیر گفت و یارانش نیز تکبیر گفتند. سپس پیاده شده خود و یارانش از آن آب نوشیدند و مشکهای خود را نیز پر از آب کردند. عبدالمطلب سپس افراد قبایل قریش را فراخواند و گفت: «به کنار آب بیایید که خداوند ما را سقایت کرده است.»
آنها پیش آمده آب نوشیدند و ظرفهایشان را هم پر کردند و آنگاه گفتند: «ای عبدالمطلب! خداوند به سود تو بر ما حکم کرد، به خدا قسم که ما در امر زمزم هرگز با تو مخاصمه نخواهیم کرد. آن کس که در این بیابان کویر تو را چنین آبی داد، هم او زمزم را به تو داده است. سرافراز و پیروز به سوی آن بازگردد.»
عبدالمطلب با همراهانش بازگشت و به نزد آن زن کاهن نرفتند و او را به حال خود واگذار کردند.
ابن اسحاق می گوید: «این چیزی است که از سخن علی بن ابی طالب (ع) در امر زمزم به من رسیده است.»
یعقوبی نوشته است: «هنگامی که ابرهه پادشاه حبشه به قصد انهدام کعبه با فیل سواران خود به مکه آمد، قریش بر سر کوهها بگریخت. عبدالمطلب به آنان گفت: «کاش جمع و همدست می شدیم و این سپاه را از خانه خدا دور می کردیم.»
آنها گفتند: «ما را گریزی در برابر آن نیست.»
بنابراین عبدالمطلب در حرم باقی ماند و گفت: «من از خانه خدا بیرون نمی روم و به غیر خدا پناه نمی برم.»
سپاهیان ابرهه شترهای عبدالمطلب را گرفتند. عبدالمطلب به نزد ابرهه رفت. هنگامی که اجازه ورود خواست، به ابرهه گفتند سید و سرور عرب، و بزرگ قریش و شریف مردم نزد تو آمده است. بر او وارد شد، ابرهه او را تجلیل نمود و به خاطر جمال و کمال و شرفی که در او مشاهده کرد وی در دلش جای گرفت، و به مترجمش گفت: «به او بگو هر چه می خواهی، درخواست کن.»
عبدالمطلب گفت: «شترانم را که یارانت گرفته اند می خواهم.» ابرهه گفت: «تو را دیدم، مردی جلیل القدر و بزرگوارت پنداشتم، و تو در حالی که می بینی من برای درهم شکستن بزرگواری و شرافت تو آمده ام از من نمی خواهی که بازگردم و کعبه را به حال خود گذارم، و درباره شترانت با من سخن می گویی؟!»
عبدالمطلب گفت: «من صاحب و مالک این شترانم، و برای این خانه که پنداشته ای می توانی خرابش کنی نیز پروردگاری است که تو را از این کار باز می دارد.» ابرهه شتران عبدالمطلب را پس داد، از سخنان او ترسی به دلشی راه یافت.
عبدالمطلب چون از نزد ابرهه بازگشت، پسران و همراهانش را گرد آورده به در کعبه رفت و به آن آویخت و گفت:
«لهم! ان تعف فإنهم عیالک...
یارب ان العبد یمنع رحله فامنع رحالک
لایغلبن صلیبهم و محالهم ابدا محالک؛
ابرهه قصد نابودی ما را کرده است. خداوندا! اگر آنها را ببخشی آنها عیال تواند.....
خداوندا! هر بنده ای از خانه خود دفاع می کند، پس تو هم از اهل خانه خود دفاع کن مبادا صلیب و نیروی ایشان از روی بیداد بر نیروی تو پیروز گردد.»
که خداوند ابابیل (پرستو) را به جنگ ایشان فرستاد.
در بحارالانوار، با تلخیص چنین آمده است:
عبدالمطلب پسرش عبدالله را فرستاد تا از سپاهیان ابرهه خبر آورد، آنگاه خود به سوی خانه خدا رفت و هفت بار آن را طواف کرد. سپس به جانب صفا و مروه روی آورد و آنجا را نیز هفت بار سعی می نمود.
عبدالله بر کوه ابوقبیس بالا رفت، و دید که پرنده ها (ابابیل) چه بر سر سپاه ابرهه آورده اند، لذا بازگشت و مژده آن را به پدرش داد. عبدالمطلب با شنیدن خبر فرزند بیرون آمد در حالی که می گفت: «ای اهالی مکه! پیش به سوی اردوگاه دشمن برای گرفتن غنائم.» مردم به اردوگاه دشمن رفتند و دیدند که سپاهیان ابرهه مانند تخته های درهم شکسته، خرد شده اند پرندگان همگی سه سنگ ریزه به منقار و پاهایشان بود که با هر کدام یکی از افراد آن سپاه را از پای در می آوردند؛ و بعد از اینکه همگی را از پای درآوردند بازگشتند.
چنین چیزی را نه پیش از آن و نه بعد از آن کسی ندیده است.
بنابر آنچه گذشت می توان فهمید که عبدالمطلب بن هاشم، جد بزرگوار رسول خدا (ص) مردی شریف و گرانقدر بوده و همانند پدرانش به دین یکتاپرستی حضرت ابراهیم (ع) پایبند بوده است، عبدالمطلب، در سن صد و بیست سالگی و در حالی که پیامبر اکرم (ص) هشت ساله بود، از این دنیا رحلت فرمود.