درباره ی هارون خلیفه عباسی که می دانیم آلودگی هایش فراوان بود و پرده هایی از تعصب و کبر و نخوت و انهماک در بحر شهوت و غفلت چهره ی فطرت انسانیش را پوشانده بود، درباره اش نوشته اند: سالی به عزم حج و زیارت بیت مکرم به مکه رفت. دیدن کعبه و اوضاع و احوال زائران بیت و استماع نغمه های شورانگیز (لبیک، اللهم لبیک لبیک)؛ تکانی در دل او ایجاد کرد و اندکی به خود آمد (البته انسان به هر حال انسان است و فطرت خداجویی در عمق جانش نهان است و احیانا جرقه ای از جایی برمی خیزد و برقی در فضای قلبش می زند).
یک شب به وزیرش فضل برمکی گفت: من شنیده ام در جوار خانه ی خدا افراد زاهد و عابدی زندگی می کنند. امشب مرا نزدیک یکی از آنها ببر که موعظه ای بشنوم (آری انسان هر که و در هر حال که باشد تشنه ی موعظه است. از زندگی خشک مادی عاقبت سیر می شود و روحا احساس تشنگی به معنویت می کند) وزیر او را به طور ناشناس در خانه ی عبدالعزیز عمروی برد که در میان مردم معروف به زهد و پارسایی بود. در زد، صدا آمد: کیست؟ وزیر گفت: امیرالمؤمنین[!] هارون الرشید است. قصد ملاقات دارد. او گفت: چرا تحمل زحمت کرده اید؟! وظیفه ی من بود که شرفیاب خدمت شوم. امیرالمؤمنین خلیفه ی پیامبر است. اولوالامر است و اطاعتش بر همه واجب است!! هارون این جملات را که شنید قیافه در هم کشید و گفت: نه، این را نمی خواهم. این تیپ همان بله قربان گوها و روحی فداه ها است. ما از اینها خیلی دیده ایم و از این سخنان خیلی شنیده ایم (واقعا چه قدر زشت و رسوایی است که آدم تملق بگوید و آن طرف هم بفهمد که او دروغ می گوید و چاپلوسی می کند) آن مرد این حرف را شنید و گفت: آنکه شما می خواهید من نیستم، او فضیل بن عیاض است، آنجا بروید. هارون گفت: نزد او برویم. در خانه ی فضیل رفتند. فضیل بن عیاض هم قصه اش معروف است که نقل شده:
ابتدا آدم گمراهی بود و از ارتکاب هیچ گناهی رو گردان نبود. شبی از دیوار خانه ای بالا می رفت تا دستبردی بزند. در آن موقع شب کسی با لحن خوشی مشغول تلاوت قرآن بود و این آیه را می خواند: «ألم یأن الذین آمنوا أن تخشع قلوبهم لذکر الله؛ آیا وقت آن نرسیده که دلهای مؤمنان از یاد خدا خاشع گردند؟» (حدید/ 16)
تا این صدا به گوش فضیل رسید تکانی در جانش پدید آمد. گویی که در همان بالای دیوار پایین آمد و رو به بیابان گذاشت و توبه کار شد و سرانجام از مشایخ اهل عرفان شد و سخنان حکیمانه هم دارند و به ما هم فرموده اند: (فخذالحکمة ولو من اهل النفاق)؛ «حکمت را اگر چه گوینده اش از اهل نفاق باشد فراگیر».
باری! هارون و وزیرش در خانه ی فضیل آمدند و صدای تلاوت قرآن درون خانه را شنیدند که: «أفحسبتم انما خلقنا کم عبثا و انکم الینا لاترجعون؛ آیا گمان کرده اید که شما را بیهوده و عبث آفریدیم و بازگشتی به سوی ما نخواهید داشت»؟ (مؤمنون/115) هارون تا شنید گفت: این صدا متؤثر است، در بزن. صدا آمد کیست؟ وزیر گفت: امیرالمؤمنین[!] هارون است، قصد ملاقات دارد. جواب آمد: در موقع شب بدون اذن قبلی به خانه ی کسی وارد شدن و زحمت دادن روا نیست! وزیر گفت: دیگر گذشته است، حال اذن ورود می دهی؟ گفت: اگر به میل من باشد خیر وگرنه که خود دانید. هارون با عجله وارد شد، نزد فضیل آمد و دست او را در دست خود گرفت. فضیل گفت: (ما الین هذا الکف لونجی من النار)؛ این چه دست نرمی است اگر از آتش رهایی یابد! این جمله ی موعظه در هارون اثر کرد و گریه اش گرفت! وزیر که این گفتار فضیل را جسارت آمیز تلقی کرده بود گفت: فضیل! مگر نه اینکه امیرالمؤمنین خلیفه ی پیامبر است و اولوالامر است و اطاعتش واجب است؟ فضیل گفت: مگر این خلیفه به راه خدا و رسول می رود که اطاعتش واجب باشد؟ گفت: بله که می رود. او گفت: عجب دارم! اینجا که مکه است و حرم است؛ اثری از راه خدا و رسول در آن نمی بینم! آیا وضع سایر بلاد چگونه خواهد بود. هارون گفت: مرا پندی ده که برای این آمده ام. فضیل گفت: ای مرد از خدا بترس و جواب برای روز جزا آماده کن که مسئولیت سنگینی به عهده گرفته ای. اگر شبی پیرزنی در خانه اش گرسنه بخوابد در روز قیامت دامن تو را خواهد گرفت. وظیفه ی حفظ حقوق افراد ملت به عهده ی تو گذاشته شده است. آماده برای حساب خدا باش! از این جمله هارون منقلب شد و به شدت گریست. وزیر گفت: ای فضیل! امیرالمؤمنین را کشتی، بس کن! فضیل گفت: خاموش باش ای هامان (هامان اسم وزیر فرعون است) تو و امثال تو چاپلوسان او را دوره کرده اید و هلاکش می کنید. کشتن کار توست و نه کار من. آن گاه رو به هارون کرد و گفت: گول این مرد و امثال او را نخور. این مرد امشب با توست و فردا –روز جزا- با تو نخواهد بود. حساب کار خودت را داشته باش. هارون تشنه شد. گفت: به من آب بده. فضیل برخاست کوزه ی آب را آورد و گفت: تو را قسم می دهم به حق قرابتی که با پیامبر (ص) داری بگو: اگر کسی قدرتمندتر از تو باشد و این کوزه ی آب را در اختیار خود بگیرد و بگوید نصف مملکت را به من بده تا آب بدهم چه می کنی؟ گفت: زیرا از تشنگی بمیرم مملکت چه نفعی به حال من خواهد داشت؟! گفت: بسیار خوب حالا اگر او نصف مملکت را گرفت و آب را داد خوردی و بعد در مجرای بول گیر کرد و در فشار حصر بول افتادی بعد او گفت: نصف دیگر را هم به من بده تا مجرای بول را باز کنم. چه می کنی؟ گفت: می دهم زیرا از فشار بول بمیرم مملکت چه نفعی به حال من خواهد داشت؟! بعد فضیل گفت: ای خلیفه هشیار باش! سلطنت و مملکتی که تمام قیمتش یک آب خوردن و یک بول کردن است به این همه ظلم و ستم ها و بیدادگری ها نمی ارزد. وقتی خواستند برخیزند هارون کیسه ای که هزار دینار طلا در آن بود پیش فضیل گذاشت و گفت: این مال حلالی است که از مادرم به من به ارث رسیده است؛ این را به عنوان هدیه از من قبول کن. فضیل گفت: عجیب است! من می خواهم تو را از آتش جهنم برهانم! تو مرا به آتش جهنم می کشانی؟! این را از پیش من بردارید که می ترسم از شومی آن این محله آتش بگیرد! برخاستند و بیرون آمدند در حالی که هارون می گفت: عجب: (ای رجل هو)؛ چه مردی است این مرد!
قیامت تاریخ اسلام ظلم خلافت هارون الرشید عذاب الهی پاداش الهی داستان اخلاقی فضیل ابن عیاض