یکی از ابعاد موجودیت انسانی فعالیتهای مغزی و روانی اوست مانند تصورات، تخیلات، تجسم و تعقل و اندیشه، اراده، تصمیم و اختیار، احساسات و عواطف و...
شخصیت آدمی در مدیریت این بعد، با حقایقی سر و کار دارد که دارای جهات و سطوح گوناگون و ظریفتر بوده و امکان دخالت شخصیت با مختصاتی را که دارد در توجیه و چگونگی آن حقایق کم و بیش وجود دارد.
توضیح اینکه: شخصیت برای تحریک دست به برداشتن کتاب از قفسه کتابخانه و پیدا کردن صفحه ای که مقصود مطالعه کننده در آن است، نیازی به چیزی جز تحریک پا برای رسیدن به قفسه مطلوب و تحرک دست برای برداشتن کتاب از قفسه و باز کردن و پیدا کردن صفحه مطلوب ندارد. در صورتی که در مدیریت فعالیتهای مغزی و روانی که به طور مستقیم با شخصیت مربوط می باشند نیاز به دقت و تحلیل و ترکیب و تصفیه و استنتاجهای بسیار ظریف و تجریدی دارند.
فعالیتها و بازتابهای مغزی و روانی انسان مانند درک، تصورات، تخیلات و تجسیم، و اکتشافات، علم حضوری (خودیابی و خودهشیاری) و بازرسی خویشتن، تعقل، اندیشه، تجرید، اداره، تصمیم، اختیار، احساسات متنوع (مانند احساس زیبایی، احساس شکوه در نظم هستی) و هچنین انواع عواطف و غیره می باشند.
بدیهی است که هیچ یک از فعالیتها و بازتابهای مزبور، تصادفی نبوده و در خلأ به وجود نمی آید و پس از به وجود آدن بدون قانون در وجود آدمی از بین نمی رود.
این فعالیتها و بازتابها به دو نوع عمده تقسیم می گردند:
نوع یکم، آن قسمت از فعالیتها و بازتابهایی است که نیازی به آگاهی و مدیریت شخصیت ندارد مانند تصور اشیایی که برای اولین بار با آنها رویاروی می شویم.
مسلم است که صورتهایی از آن مشاهدات در ذهن ما منعکس می گردد و در این انعکاس ذهن مانند حوضی است که سنگی در آن بیندازند امواجی مناسب ایجاد می گردد در این حال اگر تصورات چیزهایی بی اهمیت باشند بدون اینکه شخصیت (من انسانی) آنها را مورد بازرسی و تحلیل قرار داده (و برای نگهداری آنها را تحویل مراکز خاص بدهد) به حال خود می گذارد که با گذشت زمان کم و بیش از افق ذهن ناپدید می گردند.
و از این نوع است همه آن جریانات ذهنی که لحظاتی در عرصه خود آگاه یا نیمه آگاه ذهن پدیدار می گردند و سپس راه خود را پیش می گیرند، بدون اینکه تحت نظاره و سلطه و مدیریت شخصیت قرار بگیرند.
نوع دوم، آن قسمت از فعالیتها بازتابی هستند که مورد آگاهی و مدیریت و سلطه شخصیت قرار می گیرند. در این قسمت شخصیت با حقایقی ارتباط برقرار می کند که فوق قوانین جسمانی (فیزیکی، فیزیولوژیک و غیره) می باشند. مانند:
1- تجسیم؛ (هست را نیست و برعکس، نیست را هست تلقی کردن یا اشیاء را آن چنان که هستند دگرگونه تلقی نمودن.)
بهترین موارد تجسیم نمایشهای گوناگون در صورت تئاتر و غیره است که تماشاگران حتی گاهی خود بازیگران هم نمودها و اشخاص موجود در صحنه را عین واقعیت تلقی می کنند و به آنها ترتیب اثر می دهند. به عنوان مثال: شخصی نقش مرحوم میرزا تقی خان امیرکبیر را به عهده می گیرد و کسانی دیگر نقش دشمنان و قاتلان امیرکبیر را بازی می کنند و همه تماشاگران یقین دارند که نه تجسیم کننده امیرکبیر واقعیت دارد و نه تجسیم کننده دشمنان و قاتلان آن شخصیت بزرگ. با این حال همه تماشاگران، قضایای امیرکبیر را چنان با واقعیت تلقی می کنند که گویی واقعا با آن شخصیت و سرگذشت ناگوار او رویاروی هستند. هم چنان که قضایای دشمنان و قاتلانش را عین واقعیت تلقی می نمایند. این است قدرت فوق طبیعی که من آدمی (شخصیت) دارا می باشد.
2- اکتشاف؛ پدیده ای است که با هیچ یک از قواعد علمی قابل تفسیر نیست. به قول کلود برنارد، در مقدمه طب آزمایشی:
هیچ قاعده و دستوری معین نمی توان به دست داد که هنگام مشاهده امری معین در سر محقق، فکری درست و مثمر که یک نوع راهیابی قبلی ذهن به تحقیق صحیح می باشد، به وجود بیاید. تنها پس از آنکه فکر به وجود و ظهور آمد، می توان گفت چگونه باید آن را تابع دستورهای معین قواعد منطقی مصرح که برای هیچ محقق انحراف از آنها جایز نیست قرار داد. ولکن علت ظهور آن نامعلوم و طبیعت آن کاملا شخصی و چیزی است مخصوص که منشأ ابتکار و اختراف و نبوغ هر کس شمرده می شود.
اکثریت بسیار چشمگیر از صاحبنظران علوم، دخالت دریافتهای شهودی را در اکتشاف و ابتکار پذیرفته اند و هر کس که خود از تواناییهای مزبور بهره مند باشد و حتی یک مورد از آنها به طور مستقیم دیده باشد، به دخالت شهود در اکتشافات اعتراف می نماید.
3- علم حضوری؛ (خودیابی یا خودهشیاری) برای هر انسانی که توانایی دریافت خویشتن را داشته باشد، اتفاق می افتد. در این پدیده فوق العاده شگفت انگیز، ادراک کننده عین ادراک شونده است که عبارت است از من یا شخصیت در حالی که با توجه به حقیقت چنین پدیده ای امری که اتفاق می افتد شبیه تناقض است. زیرا من بدون اینکه به دو قسمت درک کننده و درک شونده تقسیم شود هم درک می کند و هم درک می شود. و به قول شیخ محمود شبستری این جریان مانند این است که انسان با چشم خود بدون وسیله چشم خود را ببیند!
عدم آیینه عالم عکس و انسان *** چون چشم عکس در وی شخص پنهان
تو چشم عکسی و او نور دیده است *** به دیده دیده را دیده که دیده است.
4- تعقل؛ اندیشه در پرتو اصول و قوانین تثبیت شده برای وصول به مقاصد منظور شخصیت در فعالیت تعقلی از کلیات تجرید شده برای تطبیق بر موارد قضایا استفاده می کند و چون درک قضایای کلی مستلزم دریافت حقایق تجریدی است، لذا شخصیت در این جریان نیز فعالیت فوق طبیعی انجام می دهد.
5- اختیار؛ این پدیده از باعظمت ترین فعالیتهایی است که من انسانی یعنی شخصیت در مدیریت خود انجام می دهد، حتی در فوق معقولات که آنها را موازنه و مقایسه می نماید قرار می گیرد و بدین جهت کار خود را با یک حالت اشراف و فعالیت اشراف و فعالیت فوق عملیات و بازتابهای طبیعی در بعد جسمانی صورت می دهد.
6- بازرسی و داوری شخصیت درباره خویشتن؛ هر کسی که از مغز و روان معتدل برخوردار باشد می تواند اجزاء جسمانی خود را مورد بررسی و داوری و ترجیح یکی بر دیگری قرار بدهد (مانند دستها و پاها و سر و صورت و غیره ذلک) همچنین فرد می تواند قوا و استعداد و فعالیتهای درونی خود را مانند اندیشه، تعقل، احساسات، عواطف، فعالیتهای وجدانی، بازتاب در برابر لذایذ و آلام، اراده، تصمیم، اختیار و غیر ذلک مورد بررسی و داوری قرار بدهد. مثلا آیا احساسات من سالم است؟ آیا اندیشه و تعقل من درست عمل می کند؟ آیا فعالیتهای وجدانی من به طور قانونی به جریان می افتد؟ و همچنین آیا قوا و استعدادهای من به طور مجموع هماهنگ کار می کند یا نه؟ این بررسی کننده، شخصیت آدمی است.
اگر کسانی پیدا شوند و بگوید: چنین بررسی و داوری ممکن است مستند به یکی از نیروهای ناشناخته مغزی ما بوده باشد و دلیلی برای وجود شخصیت (من) مجرد نیست. در پاسخ این اعتراض باید گفت که این احتمال در صورتی درست می بود که یک انسان همه اجزاء و قوا و استعدادهای موجودیت خود را برای مقایسه با یکدیگر از نظر کمیت و کیفیت مقابل شخصیت برنهاده باشد، زیرا فرض این است که همه اجزاء و قوا و استعدادهای درونی و برونی آدمی مورد بررسی و داوری قرار گرفته است.
و بر فرضی صحت این احتمال که داوری در این مورد مربوط به یک نیروی ناشناخته مغزی است، این مسئله پیش می آید که اگر در صحت بررسی و داوری نیروی مزبور تردید داشته باشیم، مسلم است که به بررسی و داوری ما بین آن نیرو و همه اجزاء و قوا و استعدادها که مورد بررسی آن بوده اند می پردازیم. در این صورت با این سوال رو به رو خواهیم شد که آن بررسی و داوری کننده چیست؟ کیست؟ هر حقیقتی که باشد بالاتر از همه اجزاء و قوا و استعدادها و نیروی مفروض خواهد بود. این همان شخصیت (من مجرد) است.
این نمونه ای از دلایلی است که تجرد شخصیت (من آدمی) را اثبات می نماید. به گمان برخی دلایلی که برای تجرد من آورده شده است، متجاوز از 60 دلیل می باشد.
اگر ما این گونه فعالیتهای تجریدی من (شخصیت) را نادیده بگیریم و بگوییم: در صحنه پهناور طبیعت هیچ گونه امر طبیعت انجام نمی گیرد تا راه را برای حذف دین از سیاست در حیات انسانها باز کنیم، درد بی درمان از خودبیگانگی را که بیماری قرن بیستم است نادیده گرفته ایم. نتیجه این بحث این است که حذف دین در حیات دنیوی شخصیت را به دست حوادث و وقایع جزیی که دائما در حال تغییر است می سپارد و اصالت و ثبات آن را که از فوق طبیعت سرچشمه می گیرد نفی می نماید.
7- اشراف من بر عالم هستی؛ تردیدی نیست در این که انسانها آگاه با تحصیل معارف عالیه، به نوعی مقام والای شهود می رسند که همه هستی را در ذات خود با علم حضوری در می یابند. حتی وجود خویشتن را هم به عنوان جزیی از عالم هستی در کل مجموعی در می یابند.
اولین متفکری که دلالت این جریان را بر فوق طبیعی بودن (تجرد عالی) من انسانی یعنی شخصیت گوشزد کرده، ناصر خسرو قبادیانی است. او چنین می گوید:
عقل ما بر آسیا کی پادشا گشتی چنین *** گرنه عقل مردمی را از کل خویش اجزاستی
8- شخصیت انسانی؛ به اضافه آن عظمتها و استعدادها که دارد، از یک حقیقت دیگر برخوردار است که در برابر تحولات ثابت و برقرار است. اگر کسی مرتکب قتل نفس شود و حتی صد سال از کیفر بگریزد او قاتل است و دادگاههای دنیا او را قاتل می شناسند، با اینکه ابعاد جسمانی او قطعا بارها تغییر کرده است. و شاید منشا اصل گرایی شخصیت از همین علت (عنصر ثابت آن) سرچشمه می گیرد.
اینکه شخصیت آدمی در طول عمر در ارتباط با هر گونه حادثه و در ارتکاب هر عمل و گفتن هر سخنی می خواهد بر اصلی ثابت و پذیرفته شده تکیه کند، مربوط به همین عنصر ثابت او است. در عین حال که:
هر نفسی نو می شود دنیا و ما *** بی خبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نونو می رسد *** مستمری می نماید در جسد
یعنی در عین حالی که شخصیت انسان در میان دگرگونیها غوطه ور و با آنها در ارتباط است، همیشه گرایش به ثبات و اصول ثابت دارد. بنابراین منحصر ساختن شخصیت و فعالیتهای آن در متغیرها و دگرگونیهای امور دنیوی مساوی است با نابود کردن آن.