درست است که توسعه عوامل تمدن نیازمندی های جدیدی به وجود می آورد و احیانا یک سلسله قراردادها و قوانین فرعی را ایجاب می کند، مثلا وسایل نقلیه ماشینی ایجاب می کند که یک سلسله قراردادها و مقررات به نام مقررات راهنمایی برای شهرها و یک سلسله مقررات بین المللی میان کشورها وضع بشود که در گذشته نیازی به چنین مقررات نبود، اما توسعه عوامل تمدن ایجاب نمی کند که قوانین حقوقی و جزایی و مدنی مربوط به داد و ستدها و وکالت ها و غصب ها و ضمانت ها و ارث و ازدواج و امثال اینها -اگر مبتنی بر عدالت و حقوق فطری واقعی باشد- عوض بشود چه رسد به قوانین مربوط به رابطه انسان یا رابطه انسان با طبیعت.
قانون، راه و طریقه عادلانه و شرافتمندانه تأمین نیازمندی ها را مشخص می کند. تغییر و تبدیل وسایل و ابزارهای مورد نیاز سبب نمی شود که راه تحصیل و استفاده و مبادله عادلانه آنها عوض بشود مگر آنکه فرض کنیم همان طور که اسباب و وسایل و ابزارهای زندگی تغییر می یابد و متکامل می شود، مفاهیم حق و عدالت و اخلاق نیز تغییر می کند و به عبارت دیگر، فرض کنیم حق و عدالت و اخلاق یک سلسله مفاهیم نسبی هستند، یک چیز که در یک زمان حق و عدالت و اخلاق است، در عصر و زمان دیگر ضد حق و عدالت و اخلاق است. این فرضیه در عصر ما زیاد بازگو می شود، ولی در این گفتار مجالی برای طرح و بحث این مسئله نیست، همین قدر می گوییم درک نکردن مفهوم واقعی حق، عدالت و اخلاق سبب چنین فرضیه ای شده است و بس. آنچه در باب حق و عدالت و اخلاق متغیر است، شکل اجرایی و مظهر عملی آنهاست نه حقیقت و ماهیتشان.
یک قانون اساسی اگر مبنا و اساس حقوقی و فطری داشته باشد، از یک دینامیسم زنده بهره مند باشد، خطوط اصلی زندگی را رسم کند و به شکل و صورت زندگی که وابسته به درجه تمدن است نپردازد، می تواند با تغییرات زندگی هماهنگی کند بلکه رهنمون آنها باشد.
تناقض میان قانون و احتیاجات نو به نو، آنگاه پیدا می شود که قانون به جای اینکه خط سیر را مشخص کند، به تثبیت شکل و ظاهر زندگی بپردازد، مثلا وسایل و ابزارهای خاصی را که وابستگی تام و تمام به درجه فرهنگ و تمدن دارد بخواهد برای همیشه تثبیت نماید.
اگر قانون بگوید الزاما همیشه باید در نوشتن از دست و در سوار شدن از اسب و الاغ و در روشنایی از چراغ نفتی و در پوشیدن از منسوجات دستی و... استفاده کرد، چنین قانونی به مبارزه با توسعه علم و تمدن و احتیاجات ناشی از آن برخاسته است و بدیهی است که جبر تاریخ آن را عوض می کند.
قانون هر اندازه جزئی و مادی باشد، یعنی خود را به مواد مخصوص و رنگ و شکل های مخصوص بسته باشد، شانس بقا و دوام کمتری دارد و هر اندازه کلی و معنوی باشد و توجه خود را نه به شکل های ظاهری اشیاء بلکه به روابط میان اشیاء یا میان اشخاص معطوف کرده باشد شانس بقا و دوام بیشتری دارد.