نظریه اصالت اجتماع محض در خصوص ترکیب جامعه مبتنی است بر نوعی نظریه درباره انسان و نوعی نظریه درباره مواد و اصول فرهنگ انسان یعنی فلسفه، علم، هنر، اخلاق و غیره که هر دو مخدوش است.
درباره انسان اینچنین فرض شده که در ذات خود از نظر فکری و اینکه جهان را چگونه ببیند و چگونه درک کند و از نظر عاطفی و پویندگی و اینکه چه بخواهد و چه مسیری را طی کند و به سوی چه مقصدی حرکت کند، از هر محتوا و شکلی ولو بالقوه خالی است، نسبتش به همه اندیشه ها و عاطفه ها و راه ها و مقصدها علی السویه است. ظرفی است خالی، بی شکل، بی رنگ، در همه چیز تابع مظروف خود، "خودی" خود را و شخصیت خود را و راه و مقصد خود را از مظروف خود می گیرد.
مظروف او هر شکل و هر شخصیت و هر راه و هر مقصدی به او بدهد، می گیرد. مظروف او -و در حقیقت اولین مظروف او- هر شکل و هر رنگ و هر کیفیت و هر راه و هر مقصد و هر شخصیت که به او بدهد، شکل واقعی و رنگ واقعی و شخصیت واقعی و راه و مقصد واقعی همان است، زیرا "خود" او با این مظروف قوام یافته است و هر چه بعدا به او داده شود که بخواهد آن شخصیت و آن رنگ و شکل را از او بگیرد، عاریتی است و بیگانه با او، زیرا بر ضد اولین شخصیت ساخته شده او به دست تصادفی تاریخ است.
درباره انسان -چه از نظر فلسفی و چه از نظر اسلامی- نمی توان این چنین داوری نمود. انسان به حکم نوعیت خاص خود، ولو بالقوه، شخصیت معین و راه و مقصد معین دارد که قائم به فطرت اوست و "خود" واقعی او را آن فطرت تعیین می کند.
مسخ شدن و نشدن انسان را با ملاک های فطری و نوعی انسان می توان سنجید نه با ملاک های تاریخی. هر تعلیم و هر فرهنگ که با فطرت انسانی انسان سازگار باشد و پرورش دهنده آن باشد، آن فرهنگ اصیل است هر چند اولین فرهنگی نباشد که شرایط تاریخ به او تحمیل کرده است و هر فرهنگ که با فطرت انسانی انسان ناسازگار باشد، بیگانه با او است و نوعی مسخ و تغییر هویت واقعی او و تبدیل "خود" به "نا خود" است هر چند زاده تاریخ ملی او باشد.
مثلا اندیشه ثنویت و تقدیس آتش، مسخ انسانیت ایرانی است هر چند زاده تاریخ او شمرده شود، اما توحید و یگانه پرستی و طرد پرستش هر چه غیر خداست، بازگشت او به هویت واقعی انسانی اوست ولو زاده مرز و بوم خود او نباشد. درباره مواد فرهنگ انسانی نیز به غلط فرض شده که اینها مانند ماده های بی رنگ هستند که شکل و تعین خاص ندارند، شکل و کیفیت اینها را تاریخ می سازد، یعنی فلسفه به هر حال فلسفه است و علم علم است و مذهب مذهب است و اخلاق اخلاق است و هنر هنر، به هر شکل و به هر رنگ که باشند، اما اینکه چه رنگ و چه کیفیت و چه شکلی داشته باشند، امری نسبی و وابسته به تاریخ است و تاریخ و فرهنگ هر قوم فلسفه ای، علمی، مذهبی، اخلاقی، هنری ایجاب می کند که مخصوص خود اوست.
و به عبارت دیگر، همچنان که انسان در ذات خود بی هویت و بی شکل است و فرهنگ او به او هویت و شکل می دهد، اصول و مواد اصلی فرهنگ انسانی نیز در ذات خود بی شکل و رنگ و بی چهره اند و تاریخ به آنها هویت و شکل و رنگ و چهره می دهد و نقش خاص خود را بر آنها می زند. برخی در این نظریه تا آنجا پیش رفته اند که مدعی شده اند که حتی "طرز تفکر ریاضی تحت تأثیر سبک خاص هر فرهنگ قرار دارد". این نظریه همان نظریه نسبی بودن فرهنگ انسانی است.
اما ثابت شده است که آنچه نسبی است علوم و ادراکات اعتباری و عملی است. این ادراکات است که در فرهنگ های مختلف بر حسب شرایط مختلف زمانی و مکانی، مختلف است و این ادراکات است که واقعیتی ماورای خود که از آنها حکایت کند و معیار حق و باطل و صحیح و غلط بودن آنها باشد، ندارند. اما علوم و ادراکات و اندیشه های نظری که فلسفه و علوم نظری انسان را می سازند، همچون اصول جهان بینی مذهب و اصول اولیه اخلاق، اصولی ثابت و مطلق و غیر نسبی می باشند.