علمی بودن مارکسیسم به ادعای خودشان رد داشتن تز اصلاحی است، اما این به اصطلاح فرضیه علمی، حتی با تجربیات زمان خود بنیان گذاران آن نیز منطبق نبود، آنها این فرضیه را در زمان خودشان هم نتوانستند تأیید تجربی کنند و خودشان دیدند که خلاف آن در آمد. نه تنها تاریخ جوامع به آن گواهی نداد بلکه بر عکس، مورخین ثابت کردند که اوضاع جهان به این ترتیب که اینها گفته اند نبوده است به علاوه مارکس و انگلس در اواخر عمرشان تحولات و انقلابات اروپا را به گونه ای تجزیه و تحلیل کردند که نظریه اول خود را نقض نمودند.
بالاتر اینکه لنین در روسیه خلاف این نظریه را ثابت کرد، او ثابت کرد که در میان نهادهای اجتماعی، اساس سیاست است نه اقتصاد و لهذا سوسیالیسم مارکس را در جامعه ای برقرار کرد که هنوز زیر بنای اقتصادی آن اقتضا نمی کرد، ارتش تشکیل داد یعنی زور دولت تشکیل داد یعنی سیاست حزب تشکیل داد یعنی سیاست.
اینها به مغز مارکس خطور نکرده بود، مارکس اولویت را برای طبقه قائل بود نه برای حزب، او می گفت حزب به آن اندازه کمونیستی است که به طبقه کارگر نزدیک تر باشد، لنین گفت آن وقت طبقه را طبقه می دانیم که خودش را به حزب نزدیک کند، ما می توانیم از افراد غیر طبقه کارگر هم عضو بگیریم مائو بیشتر از او این اصول را نقض کرد، مائو در چین نشان داد یک طفل یک شبه ره صد ساله می رود.
مارکس منتظر نشسته بود تا حامله های زمان خودش بچه را بزایند، حامله هایی که او پیش بینی می کرد یکی انگلستان بود، یکی آلمان، یکی آمریکا، یکی فرانسه، چون کاپیتالیسم در آنها به عالی ترین مراحل رشد و تکامل رسیده بود و آنها نه ماهه بودند و باید به زودی بچه های سوسیالیسم یکی از انگلستان، یکی از فرانسه، یکی از امریکا متولد می شدند این نه ماهه ها، نه ساله شدند و نزائیدند، نود ساله شدند هنوز هم نزائیده اند! دیگر امیدی هم به زائیدن اینها نیست، بر عکس کشورهایی سوسیالیسم زائیدند که روز اولی بود که نطفه در رحمشان منعقد شده بود، الان عقب مانده ترین کشورها، کشورهایی هستند که به سوسیالیسم گرایش دارند.
مائو در "چهار رساله فلسفی" در کمال صراحت، بدون اینکه اسم مارکس را بیاورد، می گوید: "اینکه تضاد عمده را تضاد اقتصادی بدانیم در همه جا درست نیست، در یک جا تضاد عمده تضاد فکری است، یک جا با اقتصاد می توان رو بناها را درست کرد و یک جا هم اول باید نظام اجتماعی را تغییر داد بعد نظام اقتصادی عوض می شود، و این یعنی پوچ."
امروزه حرفی پوچ تر از حرف زیر بنا و رو بنا نیست و با کمال تأسف بعضی از جوان های ما هنوز این حرف را یک حرف علمی تلقی می کنند و عجیب تر این است که عده ای می خواهند اسلام را هم با این حرف ها تطبیق بدهند، می گویند اسلام هم اقتصاد را زیر بنا می داند! اینها نه اسلام را می شناسند نه مارکسیسم را. این حرف در میان خودشان و در دنیا پنبه اش زده شده است و تنها جنبه تبلیغی آن باقی مانده است. چون حرف رهبر و ایدئولوگ اصلی آنها است نمی خواهند آن را رد کنند و به روی خودشان بیاورند و ناچارند در تبلیغات خود از آن یاد کنند.