در دیوان حافظ «شاهد» زیاد آمده، شراب و شاهد اینقدر آمده که الی ماشاء الله، که دیگر احتیاجی ندارد نمونه بیاوریم، مثل کلمه می و می پرستی و این چیزهاست که آن هم اینقدر هست که دیگر احتیاجی به اینکه ما شعری بخواهیم برایش بخوانیم نیست. اینهایی که حافظ را به این شکل توجیه کرده اند می گویند بله، حافظ شاهدباز بوده، اهل عشق بوده و باید هم باشد، و بعضی کار را به آنجا رسانده اند که حتی خصوصیات عشق بازی های حافظ را هم خواسته اند از روی شعرهایش به دست آورند.
یکی از همین نویسندگان این گونه، در کتابی که اخیرا منتشر شده چنین استنباط کرده است که حافظ در مساله عشق و زن و این حرفها خلاصه آن شهامتی را که یک آدم جسور باید داشته باشد نداشته. (می گویند: «الحیاء مانع الرزق؛ خجالتی بودن مانع رزق است.خلاصه... آدم اگر بخواهد برسد باید پررو هم باشد) او چنین استنباط کرده که حافظ در مساله زن کم رو بوده، هم یک دل پر عشقی داشته و هم آن حالت جسوری را نداشته و زنها هم از اینجور مردها بدشان می آید، زن هم مردی را می خواهد که جسور و پررو باشد و ازاین جهت این بیچاره همیشه در سوز و گداز بوده و کمتر به عشق خودش می رسیده است، و او چنین استنباط کرده که گاهی زنها هم سر به سر او می گذاشتند.
ولی در اینجا مطلب دیگری هست که همه مفسران این گونه حافظ سکوت کرده اند و آن این است که اصلا آیا در همه دیوان حافظ دلیلی هست که آن شاهدی که حافظ می گوید زن بوده؟ آیا شاهد حافظ زن بوده یا بچه بوده؟ درباره این، دیگر این مفسران سکوت کرده اند. اتفاقا اگر بنا باشد که تفسیر همین ظواهر را بگیریم، بدون شک شاهد حافظ بچه بوده و اساسا یک جا هم ما دلیل نداریم که شاهد حافظ زن بوده. همان شاخه نباتی هم که برایش ساخته اند از تیپ بچه ها بوده. در بعضی اشعارش تعبیر «مغبچه» دارد. مغبچه بچه است، این دیگر هیچ گونه توجیهی ندارد:
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش *** خاکروب در میخانه کنم مژگان را
جای دیگر می گوید:
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته ای *** کت خون ما حلالتر از شیر مادر است
در یک شعر معروفش که شیراز را مدح می کند (که معلوم می شود آن بچه هم شیرازی بوده!) می گوید:
خوشا شیراز و وضع بی مثالش *** خداوندا نگه دار از زوالش
تا آنجا که می گوید:
گر آن شیرین پسر خونم بریزد *** دلا چون شیر مادر کن حلالش
در بعضی اشعار دیگرش از قرینه عذار و خط و قبا و... معلوم می شود که اگر بنا باشد همین ظواهر را بگیریم، آن شاهد پسر بوده است، یک چیزهای پسرانه را ذکر می کند که هیچ دخترانه نیست، مثلا می گوید:
بگشا بند قبا (قبا که می گوید، چون آن وقت کت و شلوار نبوده، اگر کت و شلوار می بود مسلم کت و شلواری ها بر قبایی ها مقدم بودند.)
بگشا بند قبا ای مه خورشید کلاه *** تا چو زلفت سر سودا زده در پا فکنم
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش *** لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی *** بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش
طفل نابالغ هم هست. اینها را درباره زن مسلم کسی نمی گوید چون زن نابالغ (یعنی از نه سال کمتر) که موضوع عشق نیست، این مسلم پسر چهارده ساله است، محبوب چهارده ساله.
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب *** که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
«عارض» همان مویی است که تازه در روی تازه جوان می روید.
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم *** مادر دهر ندارد پسری بهتر از این
خط عذار یار که بگرفت ماه از او *** خوش حلقه ای است لیک بدر نیست راه از او
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش *** گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده
پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی *** طمع مهر و وفا زین پسران می داری
گفتیم در هیچ جای شعر حافظ قرینه ای بر اینکه به نام زن تغزل کرده باشد نیست. البته بعضی غزل های حافظ جوری است که معشوق به طور کلی قابل تطبیق است، اعم از زن و... در برخی کتابها در این زمینه ها نوشته اند، که دیگر خیلی مسلم گرفته، نوشته است: حافظ در عشق مرد موفقی نبوده است به دلیل اینکه در شعرهایش خیلی زاری سر می دهد، مثلا می گوید:
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند *** چرا به گوشه چشمی به ما نمی نگری
حالا من بعد می گویم که این شعرهایی که این خدانشناس ها به این زمینه ها حمل کرده اند در داخل چه غزلهایی هست، در چه اوجی از عرفان، و این ها خجالت نکشیده اند (از چه بگویم) از علم، از فرهنگ، از ادب و این چرندها را قالب کرده اند. یا مثلا گفته است:
ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست *** عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
لابد از نظر او این هم دلیل بر این است که او همیشه خودش نمی توانسته خلاصه راه پیدا کند.
سر سودای تو در سینه بماندی پنهان *** چشم تر دامن اگر فاش نکردی رازم
من نمی توانستم خودم اظهار کنم بالاخره این گریه مرا رسوا کرد. و عجیب این است که می گوید حافظ در مقابل زیبایی ها دست و پای خودش را گم می کرده، در این جهت در عشق بازی بی شخصیت بوده:
به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر *** به یک شکر ز تو دل خسته ای بیاساید
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند *** که بوسه تو رخ ماه را بیالاید
یعنی «بوسه» تو بد ترکیب کثیف چهره ماه مرا آلوده می کند.
می گوید که گاهی زنان، حافظ را دست می انداختند، برای اینکه می گوید:
به عشوه گفت که حافظ غلام طبع توام *** ببین که تا به چه حدم هم کند تحمیق
این زن چقدر سر به سرم می گذارد، مرا احمق می داند. بعد می گوید یک زن دیگری که می فهمیده حافظ عاشق اوست سر به سر او می گذاشته و اینجور به او می گفته:
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو *** زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست؟
حالا می فهمد که من دیوانه او هستم، اینجور مرا زیر لب مسخره می کند، که اگر اینجور حمل کنیم باید حافظ را خلاصه شکارچی مرغ خانگی هم بدانیم یعنی زنی هم که اینجا سراغش را گرفته زن شوهردار بوده، برای اینکه در مطلع این غزل می گوید:
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست ***جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
پس حتما زنی هم اگر بوده زن شوهردار بوده. این هم یک موضوع. بنابراین از آن سه عنصر جهان بینی حافظ، ما رسیدیم به یک عنصر ایدئولوژیکی و دستوری، که مساله شاهد بازی بود آن هم شاهد بازی به این شکل.