آن لحظات آخر را اباعبدالله دارد طی می کند. آن جا که حضرت افتاده بودند، چون زمین پایینی بود اسمش را گذاشته اند «گودال قتلگاه» که وقتی حضرت اندکی از آن دور می شدند، اهل بیت ایشان را نمی دیدند و از حالشان آگاه نبودند. لحظات آخر است.
آن چنان زخمهای زیاد، رفتن خون و تشنگی بر حضرت غلبه کرده است که دیگر قدرت بپاخاستن ندارد. آسمان در نظرش تاریک و تیره است. دشمن می خواهد بریزد به خیام حرمش، جرأت نمی کند، می گوید نکند حسین حیله جنگی به کار برده، چون می دانستند که اگر نیرو در بدن او باشد احدی نمی تواند در مقابل او مقاومت بکند. یک کسی می خواهد برود سر مقدسش را از بدنش جدا بکند، جرأت نمی کند نزدیک بشود. نقشه چنین کشیدند که گفتند حسین مردی است غیور، غیره الله است، محال است که جان در بدنش باشد و بتواند تحمل کند که در زندگی او ریخته اند به خیام حرمش. آزمایش زنده بودن یا نبودن حسین این بود که ناگاه لشکر هجوم آورد به طرف خیام حرم اباعبدالله. حضرت احساس کرد، با زحمت روی کنده های زانو بپا ایستاده، ظاهراً با تکیه دادن به شمشیر خودش. فریاد مردانه اش در آن وادی بلند شد (آنجا هم دم از غیرت و حریت می زند):
ویلکم یا شیعه آل ابی سفیان أنا اقاتلکم و انتم تقاتلوننی و النساء لیس علیهن جناح، ای خود فروختگان به آل ابی سفیان! با من می جنگید و من با شما می جنگم. زن و بچه چه تقصیری دارند؟! کونوا احراراً فی دنیاکم؛ اگر خدا را نمی شناسید، اگر به معاد ایمان ندارید، آن شرفی که یک انسان باید داشته باشد کجا رفت؟! حریت و آزادیتان کجا رفت؟!