جهاد یعنی درگیری حتی در تعبیر معنوی آن که جهاد با نفس است. انسان با موانع و مشکلات روبرو می شود. آیا انسان باید همیشه اسیر و زبون موانع باشد؟ نه، همین طور که انسان نباید اسیر و زبون محیط خود باشد، اسیر و زبون موانع نیز نباید باشد، ای انسان تو برای این آفریده شده ای که بدست خود موانع را از سر راه خویش برداری.
در سوره نساء آیه 100 قبل از عبارت: «و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله؛ و هر كس (به قصد) مهاجرت در راه خدا و پيامبر او از خانه اش به درآيد سپس مرگش در رسد پاداش او قطعا بر خداست» می فرماید: «و من یهاجر فی سبیل الله یجد فی الارض مراغما کثیرا و سعة؛ هجرت کنید، هر کس هجرت کند، در روی زمین مراغمها و سعه ها خواهد دید».
قرآن در اینجا تعبیر عجیبی دارد. دو آیه قبل از «و من یهاجر فی سبیل الله»، آیه مستضعفین است: «ان الذین توفیهم الملائکة ظالمی انفسهم قالوا فیم کنتم قالوا کنا مستضعفین فی الارض قالوا الم تکن ارض الله واسعة فتهاجروا فیها؛ کسانی که فرشتگان جان آنها را -که ستمگر خویشند- می ستانند، به آنها گویند: (در امر دین) بر چه بودید؟ گویند: ما در زمین مستضعفان بودیم. (فرشتگان) گویند: مگر زمین خدا فراخ نبود که هجرت کنید؟» (نساء/ 97). وقتی ملائکه عده ای را قبض روح می کنند می بینند پرونده آنها بسیار تاریک و سیاه و پلید است. می پرسند: چرا اینطور است؟! جواب می دهند ما عده ای مردم بیچاره بودیم، در محیطی زندگی می کردیم که دستمان به جایی نمی رسید، جبر محیط اجازه نمی داد، و از این مهملات می بافند. ملائکه می گویند: اینها برای انسان عذر نیست اینها عذر یک درخت است. درخت است که نمی تواند از جای خود حرکت کند.
اگر به درختی بگوئیم: چرا در کنار خیابانهای تهران پژمرده شده ای و صورت برگهایت مثل آدمهای تریاکی اینقدر سیاه است؟ می گوید: مگر اتوبوسهای شرکت واحد را نمی بینید که چقدر دود می کنند؟! تقصیر این درخت چیست؟ واقعا تقصیر درخت چیست؟ درخت که نمی تواند جایش را عوض کند و مثلا به بیابان برود تا برگهایش سبز و خرم شوند! این درخت، این موجود، ریشه هایش به زمین وصل است، نمی تواند خود را جدا کند.
حتی حیوانات چنین اسارتی را ندارند، ما در میان حیوانات، مهاجر زیاد داریم. کبوترهای مهاجر، غیر کبوترهای مهاجر، پرستوها و خیلی از حیوانات دیگر. ماهیهای دریا مهاجرت می کنند، مهاجرت تابستانی و زمستانی دارند. پرستوها در تابستان که هوا گرم میشود به مناطق سرد می روند و یک مهاجرت چند صد فرسخی می کنند و بالعکس.
بسیاری از ماهیها در فصلهای مختلف از یک قسمت دریا به قسمت دیگر دریا مهاجرت می کنند و باز می گردند. یا در میان حشرات، ملخها یکدفعه مهاجرت می کنند به طوری که منطقه ای را سیاه می کنند. حیوان خود را به خاک و گل و سنگ نمی بندد.
در چنین صورتی انسان چنین عذری برای خود می آورد که وقتی از او می پرسند: فیم کنتم چرا اینقدر کثیفی، چرا اینقدر پلید و آلوده هستی؟ جواب می دهد محیط ما فاسد بود! اینهمه سینما، زن مینی ژوب پوش، دکان مشروب فروشی و... جبر محیط است! می گویند: این مهملات چیست؟! آیا نمی شد از این محیط بروید دو قدم آنطرفتر، محیط بهتر؟ «قالوا الم تکن ارض الله واسعة فتهاجروا فیها» اینها میگویند ما در اینجا مرغم بودیم، می خواهند بگویند ما مسلمان بودیم، شهادتین را قبول داشتیم ولی زیردست و اسیر و زبون بودیم، محیط ما بد بود.
همیشه دشمن، بینی ما را به خاک می مالید. می گویند: اینجا اینطور بودید «و من یهاجر فی سبیل الله یجد فی الارض مراغما کثیرا و سعة» هر کسی که در راه خدا مهاجرت کند به سرزمینی می رسد که آنجا سرزمین مراغمه است، یعنی در آنجا با دشمن درگیر می شود، اگر یک دفعه دشمن بینی ات را بخاک مالید، یک دفعه هم تو بینی دشمن را بخاک بمال. یعنی درگیری، یعنی جهاد: «و من یهاجر فی سبیل الله یجد فی الارض مراغما کثیرا و سعة و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله».
در تعبیر معنوی مطلب هم همینطور است. بعضی عادت کرده اند که وقتی راجع به مسائل اخلاقی به آنها تذکر داده می شود، می گویند: نمی شود. دروغ نگو! نمی شود، مگر می شود آدم دروغ نگوید، بالاخره انسان مجبور میشود دروغ بگوید! به زن نامحرم نگاه نکن! مگر میشود آدم نگاه نکند. در جلسه ای گفتم: این شعر خیام نفی انسان است، افتخار نیست، ننگ ادبیات ماست:
یارب تو جمال آن مه مهر انگیز *** آراسته ای به سنبل عنبر بیز
پس حکم همی کنی که در وی منگر *** این حکم چنین بود که کج دار و مریز
جبر است، نمی توانم! جبر نیست، تو انسانیت انسان را نفی کردی. می گوئیم: آقا در نماز حضور ذهن داشته باش. می گوید: نمی شود! اگر نمی شد نمی گفتند داشته باش. مراقبه نداری، اگر مراقبه کنی می توانی در نماز حضور قلب داشته باشی. مراقبه کن خیال تو نیز در اختیارت قرار می گیرد، یعنی خاطره ذهنی بدون اجازه تو به ذهنت نمی آید تا چه رسد به قسمتهای دیگر.
حاکم اندیشه ام محکوم نی *** چون که بنا حاکم آمد بر بنی
جمله خلقان سخره اندیشه اند *** زین سبب خسته دل و غم پیشه اند
چرا انسان باید مسخر باشد؟ خدا انسان را مسخر هیچ موجودی قرار نداده است. آنچنان آزادی و حریتی به انسان داده که اگر بخواهد می تواند خود را از همه چیز آزاد کند و بر همه چیز مسلط باشد. ولی درگیری می خواهد، انسان با خود نیز باید درگیری داشته باشد، با هوای نفس خود، با لذت پرستی و راحت طلبی خود درگیری داشته باشد. مسلما اگر درگیری نداشته باشد، محکوم است.
امر دایر است میان یکی از این دو تا: یا درگیری با نفس اماره و برده کردن در اطاعت خود در آوردن آن، یا درگیر نشدن و اسیر و زبون آن گردیدن. «النفس ان لم تشغله شغلتک؛ خاصیت نفس اماره اینست که اگر تو را وادار و مطیع خود نکنی، او تو را مشغول و مطیع خود خواهد ساخت».