از مرحوم سیدمحسن جبل عاملی نقل شده است: من چند سال به مکه می رفتم و خیلی اشتیاق داشتم که امام را زیارت کنم. چون در روایات آمده است که آن حضرت هر سال در موسم حج، در مکه تشریف فرما هستند و کسانی که اهلیت دارند، ممکن است آنجا به زیارت حضرت موفق شوند، از این رو، من در یکی از سفر ها احتمال می دادم موفق شوم ولی موفق نشدم. گفتم برگردم و سال دیگر بیایم، ولی چون از مکه تا لبنان فاصله زیاد است، از این تصمیم منصرف شدم و گفتم همین جا می مانم، شاید سال بعد (ان شاء الله) موفق شوم. ماندم و سال دیگر باز موفق نشدم. سال سوم و چهارم و پنجم و احتمالا تا سال هفتم به همین کیفیت ماندم و در این مدت با حاکم مکه ( شریف علی) آشنا شدم و با او گاهی رفت و آمد می کردم. او از شرفا و سادات مکه و زیدی مذهب (چهار امامی) بود و این اواخر خیلی با من گرم بود. سال آخر، دیگر از ماندن در مکه خسته شدم و خواستم برگردم. روزی در حالی که سخت متأثر و پریشان حال بودم، برای تفرج به بالای کوهی که در خارج مکه بود رفتم. دیدم آن سمت کوه چمنزار مصفایی است. با خود گفتم: عجب! من چرا در این چند سال که در مکه بودم اینجا نیامدم تا لااقل تفریحی کرده باشم؟ از کوه پایین رفتم. دیدم وسط چمنزار خیمه ای برپاست. به سمت آن رفتم. دیدم وسط خیمه چند نفری نشسته اند و شخص بزرگواری میانشان نشسته است و مثل این که برای آن ها تدریس می کند. جمله ای که به گوشم خورد این جمله بود که فرمود: اولاد جده ی ما حضرت صدیقه ی کبری علیهما السلام ( سادات) دم جان دادن، اگر منحرف هم بوده اند، ایمان و ولایت به آنها تلقین می شود و عاقبت، با ایمان از دنیا می روند. من این جمله را از آن بزرگ شنیدم. بعد، در همین حال، دیدم کسی وارد شد و به آن آقا گفت: شریف در حال احتضار است، تشریف بیاورید. من تا این خبر را شنیدم، حرکت کردم به طرف مکه و یکسره به قصره ملک وارد شدم. دیدم او در حال احتضار است و علما و قضاوت اهل سنت در اطرافش نشسته اند و دارند به طریق تسنن او را تلقین می کنند ولی او هیچ حرفی نمی زند، پسرش هم کنار بسترش نشسته و خیلی متأثر است. من هم نشستم و از این که خارج از مذهب حق از دنیا می رود متأثر بودم. در همین حال، دیدم همان آقایی که در آن خیمه دیده بودم وارد شد و بالای سر شریف نشست و من متوجه شدم که دیگران او را نمی بینند! فقط من می بینم ( چون من به او نگاه می کنم ولی مردم به او توجهی ندارند) و عجیب این که در من هم تصرف شده بود و نمی توانستم از جا حرکت کنم یا سلام کنم! دیدم او رو به شریف کرد و فرمود: ( یا شریف، قل اشهد ان لا اله الا الله)، او هم گفت: (اشهد ان لا اله الا الله)، قبلا هر چه آن علما می گفتند بگو، نمی گفت! ولی همین که این آقا آمد و گفت: ( یا شریف، قل اشهد ان لا اله الا الله)، او هم گفت! فرمود: بگو (اشهد ان محمدا رسول الله)، او هم گفت: «اشهد ان محمدا رسول الله». بار سوم فرمود: بگو «اشهد ان علیا ولی الله»، او هم بی تأمل گفت: «اشهد ان علیا ولی الله». بعد، یک یک ائمه دوازده گانه علیهم السلام را نام برد و به شریف اقرار به امامت آنها را تلقین کرد و او هم مرتب جواب می داد و اقرار می کرد تا به امام دوازدهم رسید. فرمود: (یا شریف، قل اشهد انک حجة الله)، ای شریف، بگو شهادت می دهم که تو حجت خدایی. او هم گفت: (اشهد انک حجة الله). این را که گفت، متوجه شدم که من دو بار است که امام زمانم را زیارت می کنم و نمی فهمم! در چمنزار همین آقا را دیده ام و همان آقاست که هم اکنون او را می بینم و خودش را حجة الله معرفی می کند! دفعتا! بدنم مرتعش شد اما چنان از من سلب قدرت شده بود که نمی توانستم از جا برخیزم و سلامی بکنم و عرض مودتی کنم. شریف در همان لحظه جان سپرد و آن آقا رفت. پس از رفتن او، به خود آمدم و متوجه شدم که دو بار مولای خودم را زیارت کرده ام.