بسیاری از فلاسفه، اعم از قدیم و جدید، شرقی و غربی، کوشیده اند که به جهان اسرارآمیز وحی راه یابند، و آن را طبق مبانی فلسفی خود تفسیر کنند، ولی مطالعه نتایج بحثهای آنها نشان می دهد که غالبا در بیراهه گرفتار شده اند، و یا اگر مسیر اصلی را ادامه داده اند جز به جهانی اسرارآمیز که تنها شبحی از آن نمایان است، راه نیافته اند. یکی از دانشمندان می گوید: «فلاسفه غرب تا قرن شانزدهم مانند اقوام دیگر به «وحی» ایمان داشتند، چرا که کتب آنها مملو از اخبار انبیاء بود. هنگامی که علوم جدید (علوم طبیعی و تجربی) شکوفا گشت و همه مسائل بر محور ما ده دور زد، فلاسفه غرب مسأله وحی را به کلی انکار کردند، و احیانا آن را در شمار خرافات و اسطوره های کهن شمردند و به دنبال آن، خدا و روح و جهان ماوراء طبیعت را نیز منکر شدند، و تا آنجا جسارت به خرج دادند که خواستند وحی را با تخیلات و یا بیماریهای عصبی تفسیر کنند! این امر تا اواسط قرن نوزدهم ادامه یافت تا اینکه جهان ارواح از طرق تجربی و علمی برای آنها کشف شد، و مسأله عالم ماوراءطبیعت برای آنها در ردیف مسائل تجربی قرار گرفت، و صدها یا هزاران کتاب و مقاله در این زمینه نوشته شد. اینجا بود که مسأله «وحی» شکل تازه ای به خود گرفت، گرچه آنها باز به حقیقت وحی آنچنانکه پیروان ادیان، مخصوصا مسلمانان به پیروی از قرآن می گویند، نرسیده اند، ولی گام مهمی در این زمینه به پیش برداشتند. به طور کلی برای توجیه پدیده وحی دو نظریه متفاوت میان جمعی از فلاسفه قدیم و جدید وجود دارد که هیچکدام با حقیقت وحی، آن گونه که از قرآن استفاده می شود، منطبق نیست.
1- جمعی از فلاسفه قدیم می گویند: سرچشمه وحی همان «عقل فعال» است، و عقل فعال را وجودی روحانی و مستقل از وجود ما می دانند که خزانه و منبع تمام علوم و دانشها است، آنها معتقدند پیامبران با «عقل فعال» رابطه نزدیک داشتند، و از آن الهام می گرفتند، و حقیقت وحی چیزی جز این رابطه نیست، این گروه در حقیقت دلیلی بر ادعای خود ندارند که وحی همان ارتباط با «عقل فعال» است، و از این گذشته دلیلی بر اثبات خود عقل فعال به عنوان یک منبع مستقل علم و دانش در دست نیست، همان گونه که در مباحث فلسفی گفته شده است. به این ترتیب نظریه فوق احتمالی است بر پایه یک احتمال، و فرضیه ای است متکی به فرضیه دیگر، و هیچکدام از این دو فرضیه به ثبوت نرسیده است، و اصولا چه اصراری داریم که دست به چنین توجیهاتی بزنیم؟ همین اندازه باید گفت: وحی ارتباطی است با جهان ماوراطبیعت و ذات مقدس پروردگار، اما چگونه؟ و با چه کیفیت؟ برای ما روشن نیست، ما تنها آثار آن را می بینیم و به وجود آن پی می بریم، بی آنکه از اهمیت آن آگاه باشیم، و بسیاری از حقائقی که در جهان است به این صورتند.
2- عقیده جمعی از فلاسفه امروز این است که «وحی» همان تجلی «شعور ناآگاه» یا رابطه مرموزی با حقائق این جهان است که گاه از «نبوغ باطنی» و گاه « ریاضت» و تلاش و کوششهای دیگری از این قبیل حاصل می شود. روانشناسان جدید برای انسان دو شخصیت قائلند: «شخصیت ظاهر و آگاه» که همان دستگاه ادراک و تفکر و معلومات برخاسته از حواس معمولی است، و «شخصیت نامرئی و ناآگاه» که گاهی به «وجدان مخفی» یا «ضمیر باطن» یا «شعور ناآگاه» تعبیر می کنند، و آن را کلید حل بسیاری از مسائل روحی و روانشناسی می شمرند. آنها معتقدند منطقه نفوذ و فعالیت شخصیت دوم انسان به مراتب بیش از شخصیت اول و ظاهر او است. یکی از روانشناسان معروف در این باره چنین می نویسد: «ما می توانیم شعور آگاه را به قطعه یخی تشبیه کنیم که در آب شناور است، و معمولا یک نهم آن از آب بیرون است، قسمت بیرون از آن همان بخش از شخصیت ما است که بر وجودش واقفیم، در مقابل، «شعور ناآگاه» قسمت دیگری از فعالیت ذهنی ما است که بر وجودش آگاهی نداریم، و اختیارش نیز در دست ما نیست، و قسمت بزرگ شخصیت انسانی را تشکیل می دهد، و به منزله هشت نهم باقیمانده قطعه یخ شناوری است که نمی شود آن را دید و زیر آب قرار دارد». کار نداریم که شخصیت دوم انسانی را چه کسی کشف کرد؟ «فروید» یا غیر او؟ و آیا درسخنان پیشینیان و قدما، اشاراتی به وجود آن بوده یانه؟ آنچه برای ما مهم است این که بسیاری از روانشناسان بعد از کشف شعور نا آگاه و حل بعضی از مسائل روحی و روانی به وسیله آن سعی کرده اند مسأله وحی را نیز با آن توجیه کنند، و بگویند: وحی همان تراوشات شعور ناآگاه پیامبران است که به صورت جهشهای فکری ناگهانی بر آنها ظاهر می شده است! نبوغ فکری پیامبران از یکسو، و ریاضتها و تفکرات مداوم آنها از سوی دیگر نیز احیانا به این امر کمک کرده است. مطابق این فرضیه، «وحی» یک رابطه خاص با جهان ماوراطبیعت و مغایر روابط فکری و عقلی سایر افراد انسان نیست، و به وسیله یک موجود روحانی مستقل از وجود ما بنام پیک وحی یا فرشته صورت نمی گیرد، بلکه بازتاب و انعکاس ضمیر مخفی خود پیامبران است. این نظریه و یا صحیتر این «فرضیه» درست مانند فرضیه فلاسفه پیشین که وحی را همان ارتباط با عقل فعال می دانستند فاقد هرگونه دلیل است، شاید آنها هم که وحی را چنین تفسیر کرده اند قصد ندارند آن را به عنوان یک حقیقت اثبات شده معرفی کنند، همین قدر خواسته اند بگویند که پدیده «وحی» با علوم جدید سازگار است، و می توان آن را به عنوان تجلی شعور ناآگاه پیامبران تفسیر کرد. واضحتر بگوئیم بسیاری از دانشمندان اصرار دارند که تمام پدیده های جهان را با اصولی که از علم شناخته اند، تطبیق دهند، و به همین دلیل با هر پدیده تازه ای رو به روشوند تلاش می کنند آن را در چهارچوبه اصول شناخته شده علمی خود جای دهند، حتی اگر دلیلی برای اثبات مقصد خود نداشته باشند به بیان فرضیه ها قناعت می کنند. ولی اشکال ما این است که اینچنین برخورد با پدیده های جهان صحیح نیست، چرا که مفهومش این است که ما تمام اصول اساسی حاکم بر عالم هستی را شناخته ایم، و هیچ موضوعی نمی تواند بیرون از دایره اصول شناخته شده ما باشد! این ادعای بزرگی است که نه تنها دلیلی بر آن نداریم، بلکه دلیل بر ضد آن هم داریم زیرا ما مشاهده می کنیم که با گذشت زمان مرتبا اصول تازه ای از نظامات این جهان کشف می شود و قرائن موجود نشان می دهد که آنچه ما از این جهان می دانیم در برابر آنچه نمی دانیم همچون قطره در برابر دریا است. ما حتی از شناخت دقیق حواس اسرار آمیز حیوانات عاجزیم و از آن بالاتر از شناخت اسرار وجود خود نیز ناتوان هستیم، تنها می توانیم ادعا کنیم قسمتی از این اسرار را می دانیم. با این حال چرا اصرار داشته باشیم همه پدیده ها را در چهارچوبه اصول فکری شناخته خود بریزیم و تفسیر کنیم، باید بگوئیم وحی یک واقعیت است که آثار آن را مشاهده می کنیم اما از اسرار آن بی خبریم.