مسأله شک در تفکر هگل

فلسفه

فلسفه فقط بحث عقلی نیست، بلکه در ضمن بحثی است درباره عقل. این موضوع خاصه با توجه به مسائل مربوط به مسئله شناسایی در نزد فلاسفه بزرگ غرب در عصر جدید، محرز به نظر می رسد. حتی می توان تصور کرد که دیگر مسئله اصلی فقط رسیدن به یک تعریف صحیح از عقل نیست، بلکه کوششی است برای شناخت همه ابعاد آن، خواه آن ابعاد را فیلسوفی چون کانت محدود و متناهی بداند و خواه فیلسوف دیگری چون هگل آن را نامحدود و نامتناهی قلمداد کند. البته همیشه مسئله منشأ عقل انسان و ماهیت آن و همچنین مناط ارزش و اعتبار آن به نحوی برای فلاسفه مطرح بوده است و اگرچه این موضوع همیشه به یک صورت و در قالب واحدی به عبارت درنیامده است، باز به انحاء مختلف و حتی گاهی در قلمروهایی که قرابت آنها با فلسفه مورد تردید است، اذهان را به خود مشغول داشته است.

مبانی شک در دوره جدید

ولی با پیشرفت علوم تجربی و فنون و صنایع و تحولی که از آن طریق در عصر تجدید حیات فرهنگی غرب ایجاد شده است، وضع به نحوی درآمده است که به جای اینکه شناخت امور (خاصه امور طبیعت) به عقل سنجیده شود، وظیفه عقل را این دانسته اند که سر تسلیم فرود آورد و با فروتنی از تجارب جزئی درس بیاموزد. معمولا بهتر آن می دانند که قامت عقل در آینه طبیعت به اندازه درآید و قدرت آن در بوته مشاهده و آزمایش علمی امتحان گردد. به همین دلیل «شکاکیت» به معنای جدیدی جای خود را به مرور در هر نوع روش تحقیقی باز کرده است و شک محتاطانه منتنی در قالب شک از روی دوش دکارت آغازگر تأمل و شناخت معتبر در عصر جدید شناخته شده است. درست است که در شک روشی دکارت از نو اصالت به عقل داده می شود، ولی این عقل صرفا جنبه ریاضی و کمی پیدا می کند و عملا بیشتر وسیله و ابزاری در دست هندسه دانان می شود و از فهم جهت و غایت امور عالم صرف نظر می کند. همچنین امور نفسانی را از امور جسمانی متمایز می سازد و بر اساس یقین درونی، که همان اولویت فکر معقول است، تنها یقین قابل شناخت در عالم خارج را بر اساس امتداد و حرکت می داند و شناخت علمی را بر اساس بینش «هندسی – مکانیکی» تعریف می کند. اگر دکارت ریشه های درخت دانش را فلسفه اولی و به نوعی «ماقبل الطبیعه» می داند و برای ضمانت صحت شناخت علمی به کلام متوسل می شود، در قرن هیجدهم و در روح حاکم بر عصر روشنایی انسجام نسبی «اصالت عقل» دکارت نیز در هم می ریزد و به جای آن به نحوی «اصالت علم جدید» و خاصه فیزیک جدید مطرح می گردد.
در واقع «مافی الطبیعه» گویی بر علیه «ماقبل الطبیعه» و «مابعدالطبیعه» قیام می کند، به نحوی که حتی اساس عقلی استقراء نیز زیر سؤال می رود و هر نوع ضرورتی از علیت سلب می شود و تداعی صور نفسانی و بعدا بازتاب شرطی به جای آن مورد قبول واقع می گردد. در چنین شرایطی البته محرز است که دیگر علم تحصلی حاکم بر اذهان است و این بار فلسفه است که دست خالی و غیر مفید به نظر می رسد و به ناچار باید چشم امید به نتایج حاصله از علوم تحصلی بدوزد. عصر علمی به معنایی که گفته شد شک عمیق فلسفی را بر علیه فلسفه به همراه دارد؛ شاید از نفس این شک باکی نباشد، ولی از طرف دیگر چون این نحوه تلقی همراه و توأم با نوعی سطحی اندیشی و زبون اندیشی است، از این لحاظ است که فیلسوف حداقل موظف به تحلیل مسئله و نشان دادن نتایجی است که بر آن مترتب می باشد. با توجه به این مطالب است که می توان تصور کرد که احتمالا نظر هگل درباره مسئله شک جالب توجه و آموزنده باشد و همانطوری که خواهیم دید مسئله مورد بحث او در این نوشته کوتاه در درجه اول مربوط به شکی است که متوجه تفکر فلسفی است، در نتیجه موضع او در این زمینه از لحاظی صرفا مقابله با سطحی اندیشی است.

آثار هگل درباره شک

البته هگل در موارد مختلف و در آثار مختلف خود راجع به شک بحث کرده است و ابعاد تاریخی و روان شناختی و منطقی و دیالکتیکی آن را بر اساس نظام فلسفی خود کاملا روشن ساخته است، ولی اولین اثر مهم و رسمی او درباره این مسئله مقاله ای است تحت عنوان «رابطه شکاکیت با فلسفه» که به سال 1802 میلادی در نشریه انتقادی فلسفه، که هگل با همکار و دوست خود شلینگ در شهر ینا بنیانگذاری کرده بود، به چاپ رسیده است. این نوشته از خیلی جهات با تمام نوشته های دیگری که هگل در همان دوره به چاپ رسانده قرابت و سنخیت دارد، یعنی به هیچ وجه فقط یک بحث و مطالعه آزاد آکادمیک درباره شک و شکاکیت نیست، بلکه در واقع نوعی موضع گیری در مقابل وضع فرهنگی زمانه و مقابله با افکاری است که به نظر او بدون تأمل و ارزیابی دقیق اذهان را تسخیر و بر آنها مسلط شده است. خطر ناشی از چنین چیزی حتی بیشتر از هر نوع جهل و نادانی است، زیرا این بار دیگر مسئله جهل بسیط نیست، بلکه خطر جهل مرکب و تحقق خارجی آن است. این نحوه موضع گیری را نه فقط کم و بیش در تمام آثار هگل در دوره ینا می توان دید، بلکه در اغلب نوشته هایی هم که از شلینگ در همین نشریه به چاپ رسیده است، همین اوصاف را می توان تشخیص داد و این نشان می دهد که این دو فیلسوف جوان که هر دو تازه به عرصه رسیده اند چقدر کار فرهنگی و علمی خود را به جد گرفته و مسئولیت خود را سنگین احساس می کرده اند. گرچه این مطلب نوشته های این دوره هگل را مملو از حیات و شوق و اراده می سازد، در عوض گاهی از ارزش و اعتبار علمی آنها هم اندکی می کاهد.
این مطلب به نحو اخص هم درباره مقاله ای که هگل تحت عنوان «چگونه ذهن مشترک عامی فلسفه را می فهمد» صادق است و هم درباره همین مقاله مورد بحث ما در اینجا که عنوان «رابطه شکاکیت با فلسفه» را دارد. مقاله اول بر علیه کروگ نوشته شده است و مقاله دوم بر علیه شولزه. البته باز بد نیست که بدانیم این دو مقاله نه فقط در مقایسه با یکدیگر بهتر فهمیده می شود، بلکه مقاله دیگری نیز که هگل در همان سال و در همان نشریه به چاپ رسانده است، یقینا در فهم درست آنها بسیار مؤثر است و آن مقاله «درباره ماهیت انتقاد فلسفی» است که احتمالا شلینگ هم در نگارش آن دست داشته است. هگل در واقع در تمام این نوشته ها نه الزاما از موضع خود، بلکه با توجه به ماهیت فلسفه از موضع فلسفه صحبت می کند و از آن دفاع می نماید.

تحلیل پدیدارشناسانه هگل از شک

در مقاله «رابطه شکاکیت با فلسفه» با اشاره به تاریخ شکاکیت، تا حدودی مسئله شک به نحو فلسفی و استدلالی مورد تحلیل قرار گرفته است؛ ولی در کتاب پدیدارشناسی روح، که اولین اثر واقعا مهم هگل و مرحله ای از نقطه اوج فلسفه اوست، شاید بتوان گفت که او مسئله شک و شکاکیت را به نحو نفسانی و روانشناختی بحث کرده و شکاکیت را مرحله ای از حالات و اطوار نفس در سیر ارتقایی و دیالکتیکی اش دانسته است. این بحث در کتاب هگل بعد از بحث «خواجه و برده» و در قسمتی که اختصاص به بررسی مسئله آزادی و حریت درونی دارد مطرح و همردیف موضع رواقی و البته بعد از آن مورد تحلیل قرار گرفته است. پرواضح است که در اینجا منظور هگل هم تحقیق در موضع واقعی فلاسفه رواقی و شکاک است و هم شناخت علت و جهت پیدایش این نوع تفکر در تاریخ تحول بشر و همچنین در حیات درونی فرد. تقابل برده با خواجه به صورت یک انعکاس منجر به آگاهی برده از حیات درونی خود و تحقق نوعی آزادی در نزد او می شود. البته این آزادی هنوز واقعی نیست و با اینکه شخص به نحو کامل تابع خارج از خود است، در درون خود را آزاد احساس می کند وقتی که چنین برده ای موفق می شود اراده خود را تابع عقل خود سازد، گویی به نحوی از نیروی فوق العاده درونی خود که همان آزادی او باشد باخبر می گردد، و در ضمن می داند که تحقق خارجی آن ممکن نیست. چنین برده ای خواه ناخواه مبدل به یک فرد رواقی شده است. اگر مرد رواقی توانسته باشد اراده خود را تابع فکر کند، حداقل بدین ترتیب آزادی خود را در درون کسب کرده است.
شکاک از این هم فراتر می رود، زیرا شکاک نه فقط اراده درونی خود را در مقابل جهان خارجی به اثبات رسانده است و به یک نوع استقلال محض فکری نائل آمده است، بلکه اصلا به مرحله ای رسیده است که جهان خارجی را انکار می کند. بهترین نمونه این نوع شکاکیت را در خود پورن و پیروان و اخلاف او می توان یافت که در ضمن توأم با نوعی حکمت شرقی و آسیایی است، چه آنها نسبت به جهان خارجی بی اعتنا هستند و اعتقاد دارند که دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی. گرچه هگل در کتاب پدیدارشناسی روح مسئله شکاکیت را به نحو طبیعی بعد از تحلیل وضع برده آورده و در جهت پیدا کردن معنای نهایی شکاکیت موضع رواقی را مطرح کرده است، در عوض باید دانست که شکاک هم در این کتاب در حرکت روانی و نفسانی و حتی اخلاقی خود کم کم به موضعی می رسد که هگل آن را «شعور محروم» یا «شعور اندوهبار» نامیده است. گویی شکاکیت از هر نوعی که باشد تخم یأس و حرمان را همراه دارد و آن را به مرور در دل خود می پروراند و اگر بشود گفت به یأس فلسفی منجر می شود.
چون در اینجا مراد اصلی، بحث از پدیدارشناسی نیست، به همین مختصر اکتفا کرده همینقدر یادآور می شویم که آنچه هگل در این کتاب درباره شک و شکاکیت می گوید تا حدود زیادی با آنچه در مقاله «رابطه شکاکیت با فلسفه» گفته است متفاوت است.

تحلیل معنائی و اصطلاحی شک

رابطه شک و دیالکتیک را در نزد هگل بر اساس همین سنتهای فکری باید شناخت و حتی احتمالا بتوان با ریشه یابی کلمات در این مورد اطلاعات دقیقتری به دست آورد.
در زبان یونانی «اسکپسیس» (Skepsis) به معنای شکاک، از لحاظ ریشه کلمه به کسی اطلاق می شود که هنوز در حال امتحان و سنجش است. در سنتهای اسلامی اصطلاح «حسبانیه» در یکی از معانیش تقریبا مترادف آن به کار رفته است و با توجه به ریشه حسب، یحسب، حساب، باید گفت بر کسی دلالت می کند که حساب می کند و می شمرد و به حصر عقلی می پردازد، یعنی موارد مختلف و متفاوت حساب می کند و می شمرد و به حصر عقلی می پردازد، یعنی موارد مختلف و متفاوت را در نظر می گیرد. از این رهگذر می توان دید که چه در اصطلاح یونانی و چه در اصطلاح اسلامی نوعی تعلیق و توقیف حکم در نظر است، اعم از اینکه این تعلیق موقت باشد یا دائم.
در واقع فیلسوف کسی است که بر اساس این تعلیق (به یونانی اپوخه) (Epoche) سعی دارد دقیقا بیندیشد. تعلیق الزاما در جهت مخالف علم و نفی آن نیست، بلکه می تواند در جهت تأمل و دقت بیشتر در ارزیابی شناخت باشد و کوشش و تلاش همه جانبه ذهن را برای تشخیص صحیح از ناصحیح نشان دهد. در ضمن تعلیق مستلزم تبدیل امر بی واسطه به امر باواسطه است، یعنی شک در مورد چیزی بروز می کند که به نحو اولیه و ابتدایی به حس درآمده و یا به ذهن خطور کرده است. به همین دلیل فاصله گیری لازم می آید تا تفکر آغاز گردد. یقین منطقی هیچگاه به نحو دفعی به دست نمی آید و فقط مرحله به مرحله و با نوعی تقطیع حاصل می شود. در واقع به نظر هگل در تفکر اصیل شک متعاقبا در دل یقین و یقین در دل شک قرار می گیرد و قدرت می یابد؛ و چون این عمل در حد فاهمه به معنای کانتی کلمه انجام نمی گیرد بلکه در حد عقل تحقق می یابد، در نتیجه به جای اینکه تناقضی در کار باشد، نفس حرکت عقل ضامن اعتبار اصول خود می گردد تا کوشش دائمی آن مثمر ثمر گردد.


منابع :

  1. کریم مجتهدی- درباره هگل و فلسفه او- صفحه 62-58 و 68-65

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/112207