در فلسفه چه می آموزیم و بهره ما از آموزش آن چیست؟ (2)

در قسمت دوم مقاله به موضوعات و مباحثی چون معیار سنجش فلسفه و نسبت این معیار با منطبق، نسبت منطق، فلسفه و دامنه اعتبار و کاربرد آن در مباحث فلسفه، نسبت های علم و فلسفه بخصوص در دوره جدیدی، ناآگاهی و سطحی نگری مخالفان و فدعیان فلسفه و نقش فلسفه در پرسش از ذات علم و تکنولوژی، پرداخته می شود.

معیار سنجش فلسفه
پراگماتیست ها از یک حیث حق دارند که می گویند ملاک صدق و درستی قضایا موافقت آنها با اقتضای عمل و زندگی است زیرا لااقل عادت بر این است و بر این بوده است که درست و نادرست با همین میزان سنجیده شود اما فلسفه در اصل محکوم حکم درست و نادرست نیست بلکه بانی مقتضیات عمل و زندگی است یعنی شاید عالمی را بنیاد بگذارد که نظم آن عالم و گردش چرخ های آن چنانکه پراگماتیست ها می گویند، ملاک و میزان درستی و نادرستی باشد. البته وقتی فلسفه از وضع اجمال بیرون می آید و تفصیل پیدا می کند صورت یک علم رسمی پیدا می کند و در این صورت پیداست که درستی احکام آن را باید با ملاک و میزانی بسنجند ولی این میزان بیرون از فلسفه نیست و با آن پدید می آید. منطق در فلسفه افلاطون بوجود آمد و ارسطو آن را تدوین کرد نه اینکه میزانی بیرون از فلسفه باشد که فلسفه را با آن بسنجند. منطق عین فلسفه و جزء فلسفه یا به طوریکه گفته اند مدخل آن است. در تعریف که گرچه فی المثل ابن سینا آن را علم میزان دانسته است اما این میزان نه در بیرون از فلسفه بلکه راهنمای فلسفه است یعنی قواعدی است که با مراعات آنها ذهن در هنگام تفکر از خطا مصون می ماند. می گویند این یک داعیه است و اگر حقیقتا منطق ذهنی را از خطا حفظ می کرد این همه مطالب مورد نزاع و اختلاف در آثار فلاسفه نمی آمد. بعبارت دیگر اگر منطق ضامن درستی احکام و قواعد فلسفه بود فیلسوفان در احکام درست با هم توافق می کردند و احکام فلسفه در کتابهای آنان تا این اندازه مختلف و متفاوت نبود. این اشکالی است که می توان به آسانی آنرا رفع کرد و بنظر من وقتی این اشکال بزرگتر و مهمتر می شود که اهل فلسفه به استثنای بعضی از متجددانشان همه خود را پیرو منطق و فلسفه خود را مواقع با قواعد آن دانسته و پرسیده اند که چرا با پیروی از راهنمای عقل و منطق به منزل وفاق نمی رسند و اختلافشان با اقران و مدعیان محفوظ می ماند. شاید تامل در این اشکال به فهم و حل اشکال هم کمک کند. توجه کنیم که فیلسوفان در بحث و نزاع با یکدیگر استدلال های نادرست را موجب اختلاف نظرها دانسته و به رد و اثبات دلایل پرداخته اند یعنی اگر اختلافی وجود دارد از آن است که راه منطق بدرستی پیموده نشده است ولی اگر این معنی را بپذیریم مثل اینست که منطق را تابع فلسفه و فلاسفه دانسته باشیم نه این که قواعد منطق را بر فلسفه حاکم بدانیم ولی در این صورت مشکل نسبی بودن منطق پیش می آید یعنی باید هر فلسفه ای منطق خاص خود را داشته باشد.

جایگاه و دامنه حضور و کاربرد منطق
به کار بردن قواعد منطقی هم آسان است و هم دشوار، آسان است اگر مثل بسیاری از عوام مشتغل به فلسفه، منطق را به شکل اول قیاس صوری تحویل کنیم و آنرا عین فهم بشر و جزء ذات او بدانیم اما بسیار دشوار است که مانند افلاطون و ارسطو آثاری بنویسیم که در آنها منطق با فلسفه عجین باشد و فقط نبوغ ارسطو بتواند آنها را از هم تفکیک کند. منطق چیزی جدا و منفک از فلسفه نیست. ارسطو که آن را تدوین کرد و مدخل فلسفه و میزان درستی آن قرا داد، با اینکه حدود فلسفه را تا اندازه ای و به اعتباری معین کرد، زمینه سوء تفاهم را نیز پدید آورد. او منطق را دالان فلسفه قرار داد یعنی گفت که هر فیلسوفی از راه منطق و به دلالت قواعد آن باید در فلسفه وارد شود. آیا خود او و استادش افلاطون هم به دلالت منطق به فلسفه راه یافته اند؟ آیا منطق به او یاد داده است که وجود انرگئیاست و مقولات جوهر و عرض با پیروی از قواعد منطق معلوم شده است؟ آیا سقراط در «بزم مهمانی»، افلاطون به مدد منطق دریافت که سخنش در باب عشق ناتمام و ناقص است و باید سخن دیگر پیش آورد یا سروش ملهم و مراقبش او را متوجه کرده بود؟ پاسخ دادن به این پرسش ها چندان آسان نیست. در فلسفه وقتی نتوان به پرسشی پاسخ داد باید تحقیق کرد که مبادا در طرح پرسش اشتباهی روی داده باشد.

الف. دامنه محدود منطق و رها کردن آن از سوی متجددان
در اینکه گفتار فلسفی نباید خلاف منطق باشد، نزاع و خلافی نیست اما دامنه سخنانی که خلاف منطق نیست بسیار وسیع است و حتی آراء بسیار متفاوت و مختلفی که در باب امر واحد اظهار می شود، در این دامنه وسیع قرار می گیرد چنانکه هیچیک از دو حکم متناقض را هم نمی توان خلاف منطق دانست یعنی جمع و رفع دو نقیض خلاف منطق است اما هر یک از دو حکم متناقض می تواند مورد قبول کسی قرار گیرد. چیزی که هست منطق ما را ملزم می سازد که اگر حکمی را پذیرفتیم نقیض آن را نپذیریم. با این تلقی اثر منطق بسیار محدود می شود یعنی منطق دیگر راهنمای فکر نیست بلکه چنانکه در تعریف نیز آمده است اهل فکر را از خطای در تفکر باز می دارد ولی این سخن ها بسیار کلی است و به درستی نمی دانیم که فکر و تفکر چیست و قواعد منطق از کجا آمده اند و اعتبارشان چگونه ثابت شده است؟ منطق وقتی معتبر است که بعضی قواعد فلسفی را به عنوان امر مسلم بپذیریم. اگر درباره تصور و تصدیق و مفهوم از حدودی که یونانیان و قرون وسطائیان و فیلسوفان اسلامی در آن می اندیشیدند، خارج شویم و مخصوصا اگر حقیقت را مطابقت فکر با خارج ندانیم، منطق بکارمان نمی آید. به این جهت بود که متجددان کم کم منطق را رها کردند. کانت نشان داد که منطق در اثبات قضایای مابعدالطبیعه به بن بست می رسد و هگل دیالکتیک را پیش آورد و ریاضی دانان منطق را پیشنهاد کردند که دیگر مدخل علم نیست و با فلسفه نسبتی ندارد بلکه خود یک علم و اگر تعجب نمی فرمایید بگویم- عین تکنیک است. منطق ارسطو در حقیقت صورت بسیار انتزاعی فلسفه ارسطوست و با آن فلسفه و فلسفه های کم و بیش ارسطویی مناسب دارد و مدخل و میزان آن فلسفه ها می تواند باشد اما اگر منطق صورت انتزاع شده از یک فلسفه است، پیش از آن فلسفه نمی تواند وجود داشته باشد یعنی منطق پس از پیدایش فلسفه افلاطون و ارسطو و براساس تفکر این دو فیلسوف بوجود آمده است پس این تلقی مشهور که منطق را از حیث زمان و ذات مقدم بر فلسفه می دانند، وجه و مبنایی ندارد. منطق پس از فلسفه و در حدود تفکر فلسفی بوجود آمده است. اینکه می گویند منطق همیشه بوده و تدوین آن تا زمان ارسطو به تاخیر افتاده است، فرع مطلق انگاشتن عادات فکری است یعنی چون عادات کرده اند که شکل اول قیاس را امر طبیعی و فطری بدانند تمام منطق را عین فطرت و طبیعت فکر تلقی می کنند. اما به فرض اینکه فلسفه در مرحله یونانی و قرون وسطایی مانده بود (که البته در این صورت علم جدید و تکنولوژی و بطور کلی تجدد بوجود نمی آمد) منطق، پدید آورنده و حتی راهنمای تفکر نبود و به این جهت نمی توانست میان فلسفه ها و فیلسوفان توافق پدید آورد. روش علم جدید را با منطق قیاس نکنیم.

علم ریشه در فلسفه دارد
فلسفه در عرض علوم دیگر نیست، حتی فلسفه ای را که به صورت علم فلسفه در می آید نباید با علوم رسمی قیاس کرد زیرا علوم براساس فلسفه بوجود آمده و رشد کرده اند و علم فلسفه صورت متصلب و متحجر تفکر فلسفی است. دانشمندانی که فلسفه را بیهوده می انگارند و مخصوصا آنهایی که فلسفه را مانع رشد و پیشرفت علم و تکنیک می دانند، خوبست تامل کنند و ببینند که مبادا قبل از مطالعه و تحقیق و بدون اینکه از فلسفه و ماهیت آن چیزی بدانند، سخن می گویند. این ضرب المثل که: مردم با آنچه نمی دانند دشمن اند، بی وجه نیست اما دانشمندان که مدام باید دایره علم خود را وسعت دهند چگونه دشمن مجهولات باشند. آنها به این معنی می توانند با مجهولات مخالف باشند که می کوشند آنها را به معلوم تبدیل کنند وگرنه اگر دانشمندان خود را در حد دانسته هایشان محبوس کنند چگونه می توانند علمشان را توسعه دهند؟

ب. فلسفه: تحقیق در شرایط وقوع علم
کار بزرگ کانت این بود که نشان داد علم و عمل ما موقوف به شرایطی است و فلسفه شناخت آن شرایط است. شرایط علم و عمل را با وسایل و امکانهای تسهیل کننده اشتباه نکنیم. این شرایط گاهی دشواریهایی هم پدید می آورد و چنانکه از معنای لفظ برمی آید بیشتر قید و بند است. شرایط پرواز یک کبوتر را در نظر آورید. کبوتر باید با بال های خود هوا را بشکافد و پیش برود. او اگر این معنی را می دانست می توانست آرزو بکند که کاش هوا نبود و او ناچار نمی شد این همه نیرو بخرج دهد غافل از اینکه اگر هوا نبود، پرواز هم نبود. آنهایی که می پندارند اگر فلسفه نبود راه علم آسان تر پیموده می شد، مثل آن کبوترند با این تفاوت که کبوتر باید هوا را بشکافد و پیش برود اما دانشمند هرگز با مقاومت فلسفه مواجه نمی شود بلکه فلسفه راه او را روشن می کند. البته من نمی دانم این قبیل اظهار نظرها اتفاقی و تفننی است یا کسانی هم هستند که اصرار داشته باشند دلیل بیاورند و ثابت کنند که فلسفه مانع علم و مخل پیشرفت است. اگر چنین کسانی باشند شاید می اندیشند که فلسفه برخلاف علم که کاربرد دارد، بی حاصل و لاطائل است و وقتی که مردمان صرف آن می کنند هدر می رود و چه بسا که بعضی اذهان با مطالعه فلسفه از روح و روش علم و از اعتقاد به آن منصرف و منحرف شوند. این گمان شبیه گمان آن کبوتر است با این تفاوت که مشروط بودن پرواز به وجود هوا را به آسمانی می توان پذیرفت اما برای آنکه وجود و بسط علم را به فلسفه مشروط کنند باید لااقل از آراء دکارت و کانت و هوسرل مطلع باشند. من این معنی را که علم جدید ریشه در فلسفه دارد بارها به دوستان اندیشمندم گفته ام و چون خود آن را یک حکم درست تاریخی می دانسته ام می پنداشته ام که آنها نیز آن را می پذیرند ولی حتی یکبار یکی از آنان نپرسیده است که این امر چگونه است و چه ارتباطی میان علم و فلسفه وجود دارد.

پ. وابستگی و پیوندهای میان فلسفه و علم جدید
بستگی علوم در فلسفه از ابتدای دوره یونانی تا آغاز رنسانس و پیدایش علم جدید معلوم و واضح است و این معنی که موضوع علوم در فلسفه مورد بحث قرار می گیرد، با مخالفتی مواجه نشده و هیچ دانشمندی علم استقلال علم برنداشته است. اما در تاریخ فلسفه جدید قضیه صورت دیگری پیدا کرده است. گالیله که بیشتر به دانشمندی شهرت دارد جهان را چنان تعریف و تلقی کرد که بتواند موضوع و متعلق علم فیزیک او باشد. فرانسیس بیکن کتاب ارغنون نو نوشت و در آن روش علم را بیان کرد و در دیگر آثار خود شان و مقام و کارکرد علم را بشرح باز گفت. دکارت در راهی که گالیله و بکین وارد شده بودند قدم های بزرگی برداشت و به ساحل علم جدید رسید. البته دکارت هنوز مثل گالیله جهان ریاضی را جهان واقعی می دانست. او با طرح من خودآگاه که می بایست ضامن یقین نیز باشد، زمینه تاسیس علم تکنولوژی را فراهم ساخت. کانت نشان داد که علم گزارش جهان خارج نیست. او گرچه به ابژکتیویته قائل بود اما در نظر او احکام علم روگرفت عالم خارج و مطابق با آن نبود. کسانی از دانشمندان ما که با فلسفه مخالفت می کند، از این قبیل معانی خبر ندارند و معمولا گمان می کنند که علم گزارش درست جهان خارج است و فلسفه از وهم فیلسوفان برخاسته است. آنها توجه و تذکر ندارند که این پندارشان یک فلسفه بد و سطحی است و آنها در بحث و نزاع خود نه از علم بلکه از فلسفه بد در مقابل فلسفه حقیقی دفاع می کنند. من نخواستم در بحث دقیق و فنی نسبت میان فلسفه و علم چندان درنگ کنم که خواننده خسته شود اما شاید ذکر برخی از نکات و ملاحظات تاریخی تا حدی روشن سازد که اگر فلسفه نبود و مدد آن ادامه نمی یافت، علم جدید بوجود نمی آمد.

ت. ناآگاهی و سطی نگری مخالفان و فرعونیان فلسفه
برخی از افراد دانشمند همچنان می پرسند که خواندن افلاطون به چه درد ما می خورد؟ هر چند که گوینده سخن قصد مخالفت با افلاطون و نقد و در آراء او را ندارد ولی او می خواهد بگوید علم رو را بیاموزیم و از آنچه دیروزی و غیر علمی است دست برداریم. این تلقی اختصاص به اشخاص و گروه های خاصی ندارد بلکه یک تلقی شایع و کم و بیش همگانی است. اگر می گفتند برنامه رسمی مدارس و دانشگاه ها باید آموزش علوم و ادبیات مورد نیاز زمان باشد گفته شان چندان درست بود که کسی در آن چون و چرا نمی کرد و به این جهت گفتنش ضرورت نداشت اما اگر بر این عبارت می افزودند که کسی نباید فلسفه بخواند یا فلسفه گفتار بیهوده است، می بایست از گوینده بپرسند که شما یا حکم را از کج آورده اید و از کجا میدانید که فلسفه گفتار بیهوده است. این پرسش معمولا پاسخی ندارد ز یرا مدعی فلسفه نمی داند بلکه یکی دو جمله دشوار و مغلق از اینجا و آنجا شنیده و آن را بی معنی و بیهوده یافته است. چنین شخصی قاعدتا باید در مورد فلسفه سکوت کند زیرا او خود را به آن نیازمند نمی داند و اهمیتی نمی دهد اما اگر مخالفت می کند قاعدتا نباید فلسفه را بیهوده بداند و چه بسا می پندارد که فلسفه سد راه علم و تکنولوژی است. این گمان وجوه متفاوت می تواند داشته باشد. کسی ممکن است بگوید علم حاصل بکار بردن روش علمی است و هر چه با این روش بدست نیامده باشد، اعتبار ندارد و چه بسا که آن را بی معنی و عین جهل بداند. کسانی هم هستند که احکام فلسفه را معنی دار می دانند اما با داعیه دفاع از فلسفه، فلسفه حقیقی را منکر می شوند و بجای آن سخنان بی معنی شبه فلسفه می گویند. اهل فلسفه شاید با گروه اول بتوانند بحث کنند اما با کسانی که حرفهای توخالی می زنند و نامش را فلسفه می گذارند، چه می توان کرد؟

ث. رد فلسفه با استفاده از مشهورات
تا اینجا به دو صورت مخالفت با فلسفه اشاره شد. این هر دو صورت به درجات مختلف سطحی اند. من در این گفتار پیش از آنکه قصد دفاع از فلسفه داشته باشم منظورم نشان دادن بی بنیادی دعویهای مخالف و مدعی فلسفه بوده است. رد و انکار فلسفه با تکیه بر مشهورات در حقیقت تحقیر و تفکر و ترحیج دانی بر عالی است. اگر کسی حقیقتا دانشمند و پژوهشگر است چرا از حدود پژوهش علمی خارج می شود و در باب چیزی که نمی داند چیست، حکم می کند؟ او می تواند بگوید فلسفه از سنخ علم جدید نیست اما هرچه را که از سنخ علم نیست، نباید انکار کرد. اگر نمی توانند بپذیرند که علم جدید با فلسفه بنیاد شده است و اصول و مبادی و روش علوم جدید را فیلسوفان تعلیم کرده اند، لااقل به این نکته تاریخی توجه کنند که جهان قبل از فلسفه بر مدار افسانه و افسون می گشت و افسون زدایی با فلسفه آغاز شد یعنی فلسفه، جهان را آماده پدید آمدن علم جدید کرد. می گویند بفرض اینکه فلسفه با افسانه و افسون درافتاده باشد، اکنون دیگر به وجودش نیازی نیست. اینها گمان می کنند فلسفه وسیله ای بوده است که در زمانی از آن استفاده کرده اند و سپس از آن بی نیاز شده و دورانداخته اند. جهانی که از افسون و افسانه رها شده است تا زمانی آزاد و رهاست که فلسفه را با خود داشته باشد. باز می گویند مگر علم و تکنولوژی در افسون زدایی جهان کمتر موثر بوده است و حجت می آورند که فلسفه در یونان و در عالم اسلام و در قرون وسطای مسیحی نیز تعلیم می شد اما تا دوره جدید و تا وقتی که علم گالیله ای و نیوتونی پدید نیامده بود، جهان همچنان کم و بیش افسون زده بود پس آنچه افسون و افسانه را از جهان آدمی رانده است، فلسفه نیست بلکه علم است. راست می گویند. علم جدید با نگاهی آزاد از افسون زدگی به جهان پدید آمد ولی چیزی که ضامن پدید آمدن آن نگاه بود و می توانست آن را حفظ و نگهداری کند، فلسفه بود. فلسفه در مرحله جدید آن، طرح بنای علم تکنولوژیک را ریخت. توجه کنیم که ماکس وبر تجدد (مدرنیته) را عین افسون زدایی می دانست. آیا جهان متجدد تنها با علم ساخته شده است و افسون زدایی کار علم است؟ نه! علم عین تجدد و تمام آن نیست بلکه تحقق افسون زدایی از جمله لوازم عالم تجدد است.

ج. فلسفه و پرسش از علم و تکنولوژی
اگر در رنسانس تفکر و فلسفه نو پدید نیامده بود، علوم هم بهمان صورت که در قرون وسطی بود، می ماند. پیدایش فلسفه جدید شرط پدید آمدن علم و افسون زدایی از جهان بود. اکنون که فلسفه کم و بیش در محاق قرار گرفته است با اینکه علم و تکنولوژی در اوج قرار دارد و همه چیز را در پی خود می کشاند و می برد، آثار فرارسیدن افسون زدگی دیگری پدیدار شده است چنانکه گویی جهان تکنیک هم می تواند افسون زده باشد. مشکل بزرگ اینست که وقتی فلسفه نباشد نمی دانیم و نمی پرسیم که علم و تکنولوژی به کجا می رود. راستی آیا می دانیم یا فکر می کنیم که گردونه تکنیک ما را به کجا می برد؟


منابع :

  1. فصلنامه فلسفی در دانشگاه ادبیات دانشگاه تهران شماره 9- صفحه 67-60

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/114941