رابطه دین و فلسفه مسیحی از ابتدا تا دوره اصلاح دینی (فلسفه تابع ایمان)

فلسفه یونان به عنوان خادم دین و تابع ایمان مسیحی

طرفداران این نظریه با پذیرش منشا غیر فلسفی ایمان، فلسفه را خادم دین و تابع ایمان قرار دادند. اینان از فلسفه برای شکل دادن به مفاهیم ایمانی و توضیح آن برای مؤمنانی که همکیش آنها نبودند و همچنین برای دفاع از ایمان خود استفاده کردند. بدین ترتیب، روش حاکم بر تفکر قرون وسطایی در زمینه ارتباط فلسفه و دین، و همچنین روشی که در قرون جدید و معاصر نیز طرفداران بسیاری دارد، شکل گرفت. این نظریه در قرون نخستین میلادی چندان مشخص نشده بود. متفکران گاهی ایمان را همان فلسفه، به شکل افلاطونی میانه و نوافلاطونی با عقلانیت اشراقی و جهان بینی تک منشایی در نظر می گرفتند، و گاهی نیز سعی در جداسازی دین از فلسفه داشتند، ولی به سبب عدم دسترسی به منابع فلسفی، به خصوص نزد لاتینیان، و ذهنیت کلامی نه چندان عمیق در این امر چندان موفق نبودند. با شکل گیری قرون وسطا و حاکمیت دینی در این عصر، کلیسا تمام سعی خود را به دفاع از دین و گسترش آن معطوف کرد و در این راه، معارف بشری، از جمله فلسفه را تابع این مقصود قرار داد. بدین ترتیب اگر در این عصر فلسفه خوانده می شد، برای فهم بهتر دین و تبیین روشن آن می بود. فلسفه در خدمت دین درآمد و نظام های کلامی شکل گرفت.

دیدگاه اوگوستینوس قدیس

از نظریه پردازان این روش در مسیحیت اوگوستینوس قدیس بود. تاثیر او در شکل گیری ذهنیت دینی غرب غیر قابل انکار است. او از معدود متفکرانی است که افکار او در شکل دادن به ارکان کلامی دو جریان کاتولیکی و پروتستان نقش بسیار مهمی داشته است. در آثار او دو نظریه راجع به ارتباط عقل و ایمان می توان یافت. در یک رای، او عقل را برای رسیدن به ایمان لازم می داند و کسب ایمان را انتهای طریق عقلانی می داند. در رای دیگر ایمان و عقل هیچ ارتباطی به یکدیگر ندارد و ایمان فارغ از هر تفحص عقلانی به صورت لطف و فیض الهی به انسان اعطا می گردد. اوگوستینوس در جوانی برای کشف حقیقت به دین مانویت پیوست، اما پس از چندی از آن دین برید و چند صباحی شکاک شد و پس از مطالعه فلسفه نوافلاطونی، تحت تاثیر آمروزیوس قدیس، مسیحیت سنت پولسی یوحنایی را در قرائت نوافلاطونی پذیرفت.
او با توجه به تجربه شخصیش، که با تفحص عقلانی سعی در شناخت عالم و حقیقت داشت و در انتها به مسیحیت پیوست، درباره رابطه ایمان با عقل در دوره میانسالیش معتقد بود که قبل از ایمان آوردن، برای درک بعضی از مفاهیم باید از عقل استفاده کرد. به عبارت دیگر، عقل انسان را برای ایمان آوردن آماده می کند. البته ایمانی که اوگوستینوس در نظر داشت، ایمان عقلی نیست که با استدلال فلسفی حاصل می شود، برای او ایمان لطفی است از طرف خداوند به آدمیان. انسان با لطف ایمان از گناه نجات می یابد. تفحص عقلانی انسان را برای دریافت این لطف آماده می کند و پس از دریافت آن به او کمک می کند تا محتوای آن را بفهمد. به عبارت دیگر، پس از کسب ایمان باید از عقل هم برای فهم ایمان استعانت جست.
اوگوستینوس در موعظه 43 جمله معروفی دارد: «بفهم تا ایمان بیاوری، ایمان بیاور تا بفهمی.» نزد او عقل به تنهایی حقیقت را به انسان نمی نمایاند. پس از مرحله ای عقل حتما باید تحت نظر و در خدمت ایمان باشد. عقل در ایمان و همراه با آن همانند عقل یونانی دیگر نیروی مستقلی نیست که به تنهایی و برای خود تصمیم بگیرد. راه و هدف را ایمان برای آن مشخص می کند و در حدودی که ایمان تعیین می کند به تفحص می پردازد. چنانکه اوگوستینوس در همین موعظه به دنبال اشعیای نبی که شرط فهم را ایمان داشتن می دانست: credideritis, nonintelligetis درباره تبعیت عقل از ایمان می گوید:، intelligascredeut «اعتقاد بورز تا بفهمی.»
بدین ترتیب وظیفه عقل فهم متون مقدس است. هدف فهمیدن ایمان است که در متون مقدس نشان داده شده است. و حکمت بیان می کند. علم مرحله نخست معرفت عقلانی است. در این مرحله عقل بدون ایمان به تفحص در عالم می پردازد و معارفی را به دست می آورد، چنانکه علوم طبیعی و ریاضیات بین مسیحی و غیر مسیحی مشترک است، اما در مرحله ای عالی تر، عقل مؤمن به مسیح، اشراق الهی را کسب می کند. این مرحله که با ایمان شروع می شود با تعمیق ایمان گسترش می یابد. این معرفت مختص به مسیحیان است و مسیحی با آن به حکمت الهی دست می یابد. در میان مسیحیان عده ای معدود تا آنجا پیش می روند که در حیات دنیوی، موجودات را در عالم مثل رؤیت می کنند. به نظر می رسد که اوگوستینوس در اواخر عمر خود به خصوص در کتاب اعترافات تا حدودی نظر خود را درباره نقش عقل تغییر می دهد. او در این دوره عقل را بیشتر به معنای اشراقی به کار می برد تا نظری و حصولی، و تعقل قبل از ایمان را رد می کند، تا آنجا که اظهار می کند که عقل نه تنها حقیقت را نشان نمی دهد، بلکه حتی انسان را برای دریافت ایمان آماده هم نمی کند. حقیقت فقط در قلمرو ایمان است و ایمان امری دفعی است که الوهیت به عنوان لطف به انسان اعطا می کند و نیازی به استفاده از عقل قبل از ایمان آوردن نیست.
این نگرش اوگوستینوس در ارتباط کامل با انسان شناسی و فلسفه تاریخ اوست؛ نگرشی که صورت کامل آن را در آثار اواخر عمر خود، مخصوصا در رساله در باب شهر خدا بیان نمود. انسان اوگوستینوس انسان تاریخی و عینی است، انسان فلاسفه یونان نیست که با انتزاع عقلی از تاریخ و شرایط آن خارج می شود و وسایل سعادت خود و یا جامعه را مهیا می کند. تاریخی که اوگوستینوس به آن اعتقاد دارد دارای طرح و نقشه معینی است که خداوند از قبل هر اتفاقی را پیش بینی کرده است. این تاریخ، تاریخ گناه و نجات انسان است. قابلیت های انسان و ابزار تاریخی نمی توانند وسائل نجات او را در تاریخ و از گناه فراهم کنند. عقل نیز به عنوان مهمترین قابلیت انسان نه تنها به او کمک نمی کند، بلکه باعث گمراهی بیشترش نیز می شود؛ زیرا این عقل، عقل در گناه است و به طور دروغین باور دارد که می تواند جهان را بفهمد.
انسان گناهکار تاریخی اوگوستینوس فقط با دخالت مستقیم خداوند در تاریخ نجات پیدا می کند و ایمان را به عنوان ودیعه ای الهی و لطف بی پایان خداوند می پذیرد. عقل پس از ایمان، از ظلمت گناه رها شده، کمک می کند تا انسان متون مقدس یعنی ایمانش را بهتر بفهمد، اما این عقل، عقل انتزاعی مشایی نیست. عقل اشراقی است که با پیوستن هر چه بیشتر عقل انسان به عقل الهی حقایق بیشتری را درک می کند و به کسب حکمت الهی نائل می شود.

دیدگاه بوئتیوس

بوئتیوس در اوایل قرن ششم دو نظر را در باب رابطه فلسفه و ایمان ارائه کرد و در رسالات کلامی خود، فلسفه را تابع دین قرار داد و از آن برای تبیین مفاهیم اعتقادی کمک گرفت، اما در کتاب در تسلای فلسفه که در آخرین سال حیاتش نوشت، به عقلانیت یونانی مآب بازگشت و برای فلسفه، وجودی آسمانی را در نظر گرفت و وظیفه دین را بر دوش آن گذارد و آشنایی با حقایق جاودان را از آن طلب کرد. بوئتیوس در رسالات کلامی به عنوان یک مؤمن، بحث های فلسفی را درباره اصول اعتقادی مسیحی همچون تثلیث و ارتباط نیکویی خداوند با نیکویی عالم، ارتباط وجودی عالم با وجود مطلق او و مباحث مسیح شناسی کرد. از این جهت، روش او در این آثار را می توان در این بخش جای داد. عقلانیتی که بوئتیوس با آن در این رساله ها سخن می گوید و اصول اعتقادی مسیحی را بررسی می کند، عقلانیت مشائی است. وی از این جهت از اوگوستینوس که با عقلانیت اشراقی به بررسی مباحث اعتقادی می پرداخت فاصله گرفت.
به روش منطق صوری و مفاهیم مابعدالطبیعی مشائی او می باید فنون هفتگانه را، که از رومیان وام گرفته بود، نیز اضافه کرد. چنانکه در کتاب در باب علم حساب می نویسد که حقیقت با بهره بردن از چهار علم حساب، هندسه، نجوم و موسیقی به دست می آید. او در رساله در رد نسطوریوس و اوتیکس بر محدودیت قوه عقل در درک حقایق الهی تاکید نمود و اعلام کرد که خداوند و ماده کاملا قابل درک عقلانی نیستند و تنها از راه حذف و انتزاع می توان شناختی ناقص از آن داشت. بوئتیوس را در این رسالات به حق پیش قراول فلسفه مدرسی و روش کلامی- فلسفی توماس آکوئینی دانسته اند. تا قرون یازدهم و دوازدهم میلادی، به غیر از یوهانس سکوتوس اریوگنا در قرن نهم میلادی، رای قابل توجهی در باب ارتباط بین ایمان و عقل ملاحظه نمی شود. متفکران این دوره معمولا شارح و دنباله رو فلاسفه قبل از خود هستند. با رواج مطالعه رساله های بوئتیوس از قرن دهم میلادی، و تحت تاثیر ترجمه ها و شروح او بر رساله های منطقی ارسطو این بحث رواج خاصی یافت.
در این دوره فلسفه نظامی هماهنگ و کامل همانند نظام های مشایی و نوافلاطونی قرن سیزدهم میلادی نبود. غربیان از اواخر قرن دوازدهم میلادی به بعد با نظام مابعدالطبیعی ارسطو و نوافلاطونیانی همچون پروکلوس و دستگاه های فلسفی مسلمانان آشنا شدند. در هر صورت، فلسفه یا عقلانیت فلسفی در قرون یازدهم و دوازدهم میلادی، با تاثیر پذیرفتن از رساله های منطقی بوئتیوس، بیشتر در فن جدل و منطق خلاصه می شد تا نظامی مابعدالطبیعی. چنانکه سه نظر عمده تبعیت فلسفه از دین، فلسفه به عنوان معیار فهم دین، و جدایی فلسفه از دین را در این دوره می توان ملاحظه کرد. نظریه های دوم و سوم در بخش های دیگر بررسی شده اند.

دیدگاه آنسلم قدیس

آنسلم قدیس در قرن یازدهم میلادی در چارچوب جریانات فکری این قرن و در تقابل با دو نظریه دیگر رای به تبعیت عقل از ایمان داد، ولی در مطالعه آثار او به متون و اشاراتی برمی خوریم که به نظر می رسد گاهی او عقل را معیار سنجش و صحت اعتقادات نیز قرار داده است. فلسفه نزد او، همانند بسیاری از معاصرانش، به معنای جدل و منطق بود. او آن را بیشتر به معنای یک روش می شناخت تا جهان بینی و مفاهیم عام جهان شناختی- مابعدالطبیعی. آنسلم از یک سو می خواست به عنوان یک مؤمن با ایمانش خداوند و عالم هستی را درک کند و از سوی دیگر در نظر داشت که با منطق و دیالکتیک، حقایق را ارزیابی کند. او بر خلاف پطرس دامیانی تقابلی بین این دو روش نیافت و بر عکس برنگاریوس دیالکتیک را مبنای درک اعتقادات دینی قرار نداد و برای جمع بین این دو روش معرفتی، طریقی میانه ارائه کرد: فهم ایمان.
البته گاهی نیز هدف خود را یافتن برخی از حقایق بدون رجوع به حجیت کتاب مقدس و مرجعیت دینی و فقط با رجوع به عقل بیان کرد؛ چنان که در برهان وجودی خود مدعی شد که دلایل او هر کسی را حتی آنهایی را که حجیت کتاب مقدس را نمی پذیرند قانع می کند. این امر مایه بحث بین متخصصان تفکر آنسلم شده است که آیا او عقل را درون ایمان قرار می دهد و یا این که برای عقل فارغ از ایمان، قابلیت درک حقیقت را قائل است. متفکران قرن یازدهم میلادی فلسفه را در شکل منطق ارسطویی که به طور عمده از طریق آثار بوئتیوس منتقل شده بود، می شناختند، ولی سلسله ای از مفاهیم نیز وجود داشت که متفکران آن ها را حقایق مسلم عقلانی در نظر می گرفتند که ریشه در سنت، و نظریه های کلامی و فلسفی آن زمان داشت. به طور مثال می توان گفت این که آنسلم در براهین پس از تجربه خود، این امر را که خدا به طور مستقیم غیر قابل شناخت است و از طریق شناخت طبیعت و موجودات طبیعی می توان به شناخت خدا نائل شد، یک حقیقت مسلم فلسفی می دانست، در کتاب مقدس و در آثار متکلمانی همچون اوگوستینوس یافته بود؛ به عبارتی، این مطلب یک اعتقاد کلامی بود و به هیچ وجه نتیجه یک مفهوم منطقی صرف نبود.
یا تعریف خداوند در برهان وجودی او، به عنوان چیزی که از آن بزرگتر را نتوان تصور کرد، که بدیهی در نظر گرفته شده است و اساس و نقطه حرکت این برهان را تشکیل می دهد، در ادبیات کلامی- فلسفی مسیحی و غیر مسیحی، نزد افرادی همچون اوگوستینوس، سیسرون و یا سنکا یافت می شود، که به هیچ وجه بدیهی و مورد تایید همه متفکران نبود. چنانکه می توان گفت که این مفهوم از خداوند تلفیقی است از سنت فکری مسیحی و یونانی. بعدها توماس آکوئینی در انتقاد از این برهان متذکر شد که بسیاری تعریف خداوند را به این صورت نمی پذیرند. آنسلم عقل گرایی خود را تا آنجا گسترش داد که حتی در رساله چگونه خدا انسان شد، تجسد مسیح را امری عقلانی دانست. وی معتقد بود که حتی اگر شواهدی تاریخی برای این موضوع در دسترس نباشد، نامعقول خواهد بود که خداوند به روش دیگری انسان را نجات دهد. یعنی به طور فلسفی در پی اثبات چگونگی تجسد خدای نامتناهی و غیر مادی بود؛ سخنی که حتی بسیاری از معاصران آنسلم هم آن را نمی پذیرفتند.
اما در عین حال، آنسلم در بسیاری از نوشته هایش، ایمان و حجیت متون مقدس را برتر از استدلال عقلی قرار داد. در جایی که نتیجه عقلانی مبحثی بدیهی باشد و در تقابل با کتاب مقدس نباشد، خودش حجت است و باید آن را پذیرفت؛ ولی اگر کتاب مقدس نتیجه بدیهی یک قضیه عقلی را نپذیرد، و حتی اگر با عقل نتوان خلاف این قضیه را اثبات کرد، باید پذیرفت که این استدلال عقلی حقیقت را بیان نمی کند. به نظر می رسد که آنسلم در بعضی مواقع در باب حجیت عقل و یا ارتباط آن با اعتقادات دینی دو پهلو و گاهی متناقض سخن گفته است.
در هر حال، او میان برنگاریوس و پطرس دامیانی قرار گرفته بود، گاهی به این و گاهی به آن نزدیک می شد. تفسیر سنتی آرای آنسلم در باب ارتباط عقل و ایمان، فهم عقلی حقیقت در ایمان است. به نظر او برای شناخت، دو منبع وجود دارد: عقل و ایمان. ابتدا باید ایمان آورد، پس از آن می توان از عقل به طور گسترده و نامحدود در تبیین اصول ایمانی استفاده کرد. وحی حقایقی را به انسان اعطا می کند که عقل به تنهایی نمی تواند به آنها دست یابد. نقطه حرکت و هدف، ایمان است و فقط در این محدوده، عقل گرایی جایز است. او در مخالفت با استفاده محدود از عقل در ایمان اعلام کرد که این عمل حد دادن به خداوند به عنوان موضوع بررسی عقلانی است؛ در حالی که حقیقت الهی نامحدود است. از آن گذشته، در کتاب مقدس نیز آمده است که خداوند با نورش به انسان اشراق می دهد.
آنسلم اشراق را به معنای اعطای آگاهی تفسیر کرده، اظهار می کند که عدم استفاده از عقل به معنای این است که خداوند لطفش را قطع کرده، دیگر به انسان توجه نمی کند و این توهینی است به خداوند. بالاترین مرتبه ایمان رؤیت سعادتمندانه خداست. از ایمان ابتدایی تا رؤیت خداوند را باید با عقل طی کرد و ایمان را درک نمود. به عبارت دیگر، شرط دریافت سعادت حقیقی و نجات واقعی که رؤیت الهی است، تفحص عقلانی در ایمان است. به نظر می رسد که جمله معروف اشعیا (باب 9: 7) «اگر ایمان نیاوری، نخواهی فهمید»، در تدوین روشش به او کمک بسیار کرده است. او بارها ابراز کرد که به جستجوی فهم عقلی برای ایمان آوردن نیستم، بلکه می خواهم ایمان بیاورم تا بفهمم. جمله معروف او در این زمینه این است: Fides quaerens intellectumz ایمان در جستجوی فهم و درک عقلی.
آنسلم معتقد بود که درک عقلانی ایمان، همانند خود ایمان، از طرف خداوند به انسان داده می شود، و این لطف و رحمت الهی است. بدین ترتیب، نباید نظریه فهم عقلی ایمان آنسلم را همچون نظریه برخی از فیلسوفان دوره یونانی مآبی و یا اریوگنا فلسفه دینی دانست. نزد او ایمان و عقل به هیچ وجه در تاریخ و از لحاظ تاریخی یک کل را تشکیل نمی دهند و تبدیل به یکدیگر هم نمی شوند. تمایز و تشخص بین آنها همیشگی است. عقل مانند موتوری ایمان را به هدف خودش می رساند. در بسیاری از آثار آنسلم، عقل تا آنجا که با ایمان همکاری می کند و مطیع آن است، مجاز به ورود به حیطه کلام است. آنسلم در فهم ایمان و تبیین اعتقادات برای عقل جایگاه بسیار مهمی را در نظر گرفت، ولی نباید فراموش کرد که او قبل از هر چیز یک راهب بود و سنت روحانی که عشق به خدا موضوع اصلی آن بود، نقش مهمی در حیات راهبانه او داشت. به نظر او عشق همان معرفت است. انسان به عنوان تصویر خداوند، برای دوست داشتن او، یعنی خیر اعلی خلق شده است؛ خیری که بنفسه نیکوست و هرچه نیکوست به سبب اوست. بنابراین، انسان باید تمام تلاش خود را برای در نظرداشتن او، درک او و عشق به او به کار ببرد. به نظر آنسلم می بایست آنچه را با معرفت چشیده می شود با عشق در آن رسوخ کرد.

تنوع افکار فلسفی- کلامی در قرن دوازدهم میلادی

در قرن دوازدهم میلادی، تنوع افکار فلسفی- کلامی بیشتری نسبت به قرون قبل مشاهده می شود. از دلایل اصلی آن می توان از آشنایی بیشتر غربیان با متون لاتینی رومی و ترجمه متون علمی و فلسفی از زبان عربی نام برد. شخصیتی مانند پطرس آبلاردوس با روش منطقی به بررسی اصول اعتقادی پرداخت و به طبیعت و قوانینش توجهی خاص نمود. گاهی نیز به نظر می رسد که نزد او مفاهیم منطقی بر اصول اعتقادی سایه می افکنند، چنان که در باب قدرت خداوند، اعلام کرد که او نمی تواند خارج از قوانین منطقی عمل نماید. به عبارت دیگر، او مفاهیم منطقی را به عنوان امر مطلقی برای سنجش قدرت خداوند در نظر گرفت و او را تابع این امر قرارداد. در مدرسه شارتر نیز به استفاده از علوم و فلسفه، برای تبیین اصول اعتقادی توجه خاصی شد؛ چنانکه تئودوریکوس شارتری با کمک از ریاضیات و علم طبیعی یونانی، تثلیث و خلقت را بررسی کرد و گیللموس کونشی با کتاب تیمائوس افلاطون به تبیین جهان از دیدگاه مسیحی پرداخت. در مدرسه سن ویکتور که روش عرفانی اوگوستینی و دیونیسیوسی حاکم بود، آکاردوس سن ویکتوری روش دیالکتیکی آنسلم را دنبال نمود و سعی کرد با عقول ضروری که پایه و اساس فهم بشری را تشکیل می دهند، در پی کشف نظام خلقت برآید. در این روش، او گاه مانند یک مشائی می اندیشید و از روش منطقی بوئتیوس تبعیت می کرد و گاه به روش اشراقی اوگوستینوس قدیس رو می آورد.


منابع :

  1. محمد ایلخانى- جزوه افلاطون دانشگاه شهید بهشتى- 1380

  2. محمد ایلخانى- مقاله مذهب گنوسى- مجله معارف ‏شماره 1 و 2- فروردین- آبان 1374

  3. محمد ایلخانى- متافیزیک بوئتیوس (بحثى در فلسفه و کلام مسیحى)- تهران- 1380 صفحه 56- 57، ص 79- 83، ص 375- 390

  4. محمد ایلخانى- مقاله دین و فلسفه در غرب مسیحى- فصلنامه هفت آسمان- شماره 15

  5. محمد ایلخانى- مقاله پولس- مجله ارغنون- شماره 5- 6- بهار و تابستان 1374

  6. مایکل پترسون، ویلیام هاسکر، بروس رایشنباخ و دیوید بازنجز- عقل و اعتقاد دینى- ترجمه احمد نراقى و ابراهیم سلطانى- صفحه 72- 78

  7. اتین ژیلسون- عقل و وحى در قرون وسطى- ترجمه شهرام پازوکى- صفحه 8- 10و ‏44

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/115323