شخصیت و اندیشه های الهیاتی توماس آکوئیناس (ادیان)

طرفداری توماس از نوعی الاهیات درباری

می توان به سهولت از این نقاط ضعف چشم پوشی کرد، مشروط به آنکه ابتدا به درستی، بر قدرت ابداعی توماس تأکید ورزید و حتی به تاریخ درگیری وی با دستگاه تعلیمی کلیسا اشاره نمود; اگرچه ممکن است این ضعف ها برای دوستداران توماس اموری عقلانی جلوه کند، نمی توان آنها را نادیده گرفت; زیرا تلقی که توماس آکوئیناس از کلیسا و مهمتر از آن، از مقام پاپی دارد، هم با تلقی اوریگن که به عنوان یک الاهیدان نسبت به سلسله مراتب کلیسایی انتقاد داشت، تفاوت دارد و هم با برداشت آگوستین که به عنوان یک اسقف، هیچ گاه متمرکز بر پاپ (پاپ گرا) نبود، بلکه بیشتر به نوعی اسقف سالاری نظیر اسقف سالاری قبرسی معتقد بود.

حمایت توماس از مقام پاپی
توماس در نهایت به مدافع بزرگ پاپ محوری با همان روحیه و حال و هوای گریگوری هفتم و اینوسنت سوم تبدیل شد و تا به امروز نیز چنین است. وی الاهیات خویش را در خدمت پاپ پرستی جزم اندیشانه قرار داد. وی مانند دیگران به الاهیدانی درباری و پاپ گرا تبدیل شد. این امر قابل درک است; زیرا وی مدت 9 سال، یعنی از سال 1259 تا 1268، به تعلیم همکاران هم فرقه اش در دستگاه پاپ (در آنانیی و به هر حال در اورویتو و ویتربو) و در رم (سابینا) مشغول بود و رابطه صمیمانه ای با پاپ اوربان چهارم و پاپ کلمنت چهارم داشت. این نیز قابل درک است; زیرا هرچند وی شخصا فرد کاملا بی ادعایی بود، به فرقه ای تعلق داشت که مستقیما تحت مرجعیت پاپ بود. بنابراین او در واقع، یک الاهیدان پاپ گرا و درباری بود.

مقام تعلیمی رسمی برای الاهی دانان
مسلما توماس مدعی مقام تعلیمی رسمی برای الاهیدانان بود که بر خلاف منصب تعلیمی کشیشی اسقفان، نه به نحو مقتدرانه و مرجعیت مآبانه، بلکه با احتجاج و استدلال به پیش می رفت و بر شایستگی علمی معلم استوار بود. اما توماس در همان حال توانست تحولات نوین سیاسی و حاکمیتی متمایل به پاپ گرایی مطلق گرا در نیمه دوم قرن سیزدهم را در نظام جزمی الاهیات در هم آمیزد.

مقایسه توماس با آگوستین
در حالی که اندیشه آگوستین هیچ گاه در چارچوب تقدم و برتری مقام حاکمیت پطرس نبود، این تقدم در کانون تلقی توماس از کلیسا قرار دارد. اگر در نظر آگوستین، شخص مسیح و ایمان به او، شالوده کلیسا به شمار می آمد، از نظر توماس، این شالوده، همان شخص پطرس قدیس و منصب او است. در حالی که در نظر آگوستین، شورای وحدت کلیسایی عالی ترین مرجع و حجت بود، در نظر توماس، این مرجعیت متعالی همان پاپ است. در تقابل با پارادایم کلیسای اولیه و در تقابل با آگوستین، تلقی گریگوری از کلیسا قرار دارد که کاملا از مقام پاپی نشئت گرفته است: یعنی نوعی کلیساشناسی پاپ گرا در قالب نظام مندی های الاهیاتی، که از همه لحاظ پشتوانه ای ایدئولوژیک برای این نظام کلیسایی جدید و مطلق گرا و نیز برای مدعیات کلیسایی و عرفی مقام پاپی فراهم می کند.

پاپ دارای کمال اقتدار در کلیسا از نظر توماس
وی در مقابل دیدگاه کلیسای یونانی (و کلیسای اولیه) این نظر را اثبات می کند که «پاپ دارای کمال اقتدار در کلیسا است»، «بدین معنا که این پاپ است که چیستی ایمان را تعریف می کند»; در واقع «برای نجات، فرمانبرداری از پاپ رم الزامی است». تمام این امور زمینه ای ایدئولوژیک برای فرمان پاپ بونیفاس تحت عنوان یونام سانکتام فراهم می کند که سندی کلاسیک از مقام پاپی قرون وسطاست.

شکل گیری نظام مند و نظری پارادایم کاتولیک رومی

نمی توان از این نتیجه گیری اجتناب کرد که اگر زیرساخت فلسفی را در نظر نگیریم و نظام توماس را از منظر الاهیات وی، و بالاتر از آن، از دیدگاه کلیساشناسی او ملاحظه کنیم، درمی یابیم که توماس آکوئیناس صرفا تا حد محدودی دارای یک الاهیات نوین است. آنچه در او می بینیم عبارت است از شکل گیری نظام مند و نظری پارادایم کاتولیک رومی، که بیش از همه، آگوستین و پاپ لئو در قرن پنجم آغازگر آن بودند و با مقولات و براهین ارسطویی حاصل آمد. اما فراتر از همه، کار توماس مستحکم کردن این پارادایم در اصول اعتقادات است. بنابراین، به طور کلی، الاهیات توماس بیشتر تقویت، تأیید و تکمیل پارادایم سنتی است، نه برانداختن آن. برای فراهم شدن نقطه آغاز یک پارادایم دیگر، یعنی تغییر پارادایم در جهت نهضت اصلاح دینی، نظام فکری مدرسی می بایست به نقطه بحران خود نزدیک می شد. این نظام در «اصالت تسمیه» اواخر قرون وسطا (اکامیسم) به طور روزافزونی از کتاب مقدس دور شده بود و حقایق اساسی ایمان و سرشت وجودی آن را صرفا به سبب نتیجه گیری های نتایج عقلانی خود به باد فراموشی سپرده بود.

خطای اصلی و عینی نوتوماس گری از نظر اتو هرمان پش
بنابراین اتو هرمان پش، متخصص توماس شناسی، به درستی دریافته است که «خطای اصلی و عینی نوتوماس گری» آن است که از ابتدا «توماس را مستقیما و بدون بررسی آثار و تمام مسائل جزئیش، به نوتوماس گری مربوط می دانند.» امروزه توماس را فقط «از طریق نوعی تجربه بنیادین از شخصیت بیگانه اش» می توان به درستی درک کرد. بنابراین با جدا شدن از ادعاهای تومیستی در خصوص مطلقیت، به درستی به اثبات رسیده است که «الاهیات توماس را می توان به مثابه یک مدل لحاظ کرد; البته نه به لحاظ محتوای مادیش، بلکه از حیث ویژگی و ماهیت عمومی آن، و جسارتش در پرسش هایی که مطرح می کند.»

دیدگاه توماس در مورد گفتگو با اسلام و یهودیت

به راستی جای مناقشه نیست در اینکه توماس با شجاعت و سعه صدر بسیار، مسئولیت مواجهه با متفکران غیر مسیحی، اعم از فلاسفه «مشرک» عهد باستان نظیر ارسطو، و فلاسفه مسلمان و یهود هم عصر خود، همچون ابن رشد و ابن میمون، را قبول کرد. بنابراین تردیدی نیست که توماس آکوئیناس درگیر بحث زنده چالش با یهودیت و اسلام بود. همچنین او به جهالت رایج در اوایل قرون وسطا و جنگ و جدال بی ثمر علیه اسلام و قرآن اکتفا نکرد. در واقع، جامع علیه منکران را نمی توان بدون احساس فشاری که بعضی از متفکران مسیحی در آن روزگار تحمل کرده اند، درک کرد: آیا اسلام از لحاظ معنوی و فرهنگی بسی جلوتر از مسیحیت نیست؟ آیا دارای فلسفه بهتری نیست؟ چگونه می توان انتخاب مسیحیت را به جای اسلام و یهودیت توجیه کرد؟

دیدگاه ام. دی. شنو
ام. دی. شنو چنین بیان می کند: «قبول که توماس به مراکش و مغولستان سفر نکرده و حتی جمله ای درباره جنگ های صلیبی بیان نکرده است. اما وی همیشه آثار فلاسفه بزرگ مسلمان را بر روی میز مطالعه اش داشت و ابعاد مسیحیت را ارزیابی می کرد که تا آن زمان، در مرزهای جغرافیایی و فرهنگی امپراتوری روم محصور بود، و لذا ناگهان درمی یابد که مسیحیت فقط بخشی از بشریت را در بر دارد، و وضعیت کاملا غیر دینی عالم بر او آشکار می شود.» این مطلب قابل توجهی است; اما هنگامی صحیح است که بار دیگر دقیقا محدودیت های توماس را در نظر بگیریم. این محدودیت ها ناشی از این واقعیت نیست که توماس به «مراکش و مغولستان» سفر نکرد; اسپانیا و جزیره سیسیل بسیار دور بوده اند; مشکل آن است که توماس شخصا هیچ مسلمانی را نمی شناخت و شخصا با هیچ مسلمانی گفتگو نکرد. اما مسئله شک برانگیزتر آن است که توماس حتی یک کلمه درباره جنگ های صلیبی بیان نکرد; اگرچه دومینیکی ها در فلسطین فعالیت می کردند و قبلا معلوم شده بود که در جنگ های صلیبی امیدی برای تأثیرگذاری بر مسلمین وجود نداشت.

آشنایی توماس با اسلام از طریق آثار فلاسفه بزرگ مسلمان
اما شک برانگیزترین مسئله آن است که توماس، اسلام را در بهترین حالت، از طریق «آثار فلاسفه بزرگ مسلمان»، که در هر حال فیلسوف تر از مسلمانان بودند، شناخت و نه از خود قرآن، که در آن زمان با پیشگامی آخرین رئیس بزرگ دیر کلونی، پتروس مقدس (متوفای 1156)، با بیش از یک ترجمه لاتین در دسترس بود. بدیهی است که توماس این ترجمه را مطالعه نکرده بود، و نتیجه آن، شناخت بسیار ناچیزی از اسلام بود. وی شخصا با این تلقی مسلمانان که قرآن را وحی قطعی خدا می دانند، مواجهه ای نداشت. احتمالا اصلی ترین منابع اطلاعاتی او مبلغان مسیحی بوده اند که در بحث و احتجاجات خود علیه اسلام، آشکارا مشکلاتی داشته اند. در حالی که فرانسیسی ها صرفا از طریق موعظه و نمونه های عملی، قصد تأثیرگذاری بر مسلمین را داشتند، دومینیکی ها در همان مراحل اولیه، وارد احتجاج فکری با آنها شدند.

مدافعه گری درونی توماس
دقیقا به خاطر همین روش، امروزه دیگر نمی توان جامع علیه منکران را مدلی برای مدافعه گری مسیحی علیه اسلام دانست. درست است که توماس، بر خلاف اکثر مدافعه نویسان اولیه لاتینی یا بیزانسی، به روشی بحث کرد که به نحوی خوشایند نه جدلی بود و نه مناقشه برانگیز، و سعی کرد تا حد امکان، از افق فهم طرف بحث خود بهره ببرد; اما این اقدامات نوعی مدافعه از بیرون نبود، بلکه در بهترین حالت، مدافعه ای بود از درون، یعنی برای کسانی که قبلا تغییر کیش داده بودند و مسیحی شده بودند. در آن روزگار، فقط افراد منزوی در اندیشه گفتگوی واقعی ادیان بودند. در واقع، در قرن دوازدهم، گفتگوی پاریس با یهودیان که تا آن زمان تداوم داشت، به علت جنگ های صلیبی، اخراج یهودیان، قتل عام ها و فجایع صلیبیون قطع شده بود.

توقف اسرارآمیز تألیف جامع

با نگاهی به گذشته می توان گفت که توماس آکوئیناس آخرین فردی بود که برای هرگونه «رسمیت بخشی» یا حتی «مطلق سازی» الاهیات خود، مجاهدت به خرج داد. وی تا حدودی از تابع مقتضا بودن گزاره های دینی و در نتیجه از نسبیت آنها کاملا آگاه بود. وی بیش از هر فرد دیگری، نوعی الاهیات به روز را تحقق بخشید; الاهیاتی در تبادل پویا با جریان های بزرگ معنوی زمانه اش; الاهیاتی که صرفا بدین طریق می تواند اظهار نظر کند. اگر «روح» و «ماهیت» کار الاهیاتی این متفکر بزرگ را بدین طریق جدی گرفته شود، پی می بریم که حتی امروز نیز الاهیات باید بر پایه جریانات معنوی استوار باشد که حرکت آفرینند. الاهیاتی که مجهز به رشته وسیعی از روش های انتقادی، یعنی نقد تاریخی، هرمنوتیک، مطالعات تطبیقی و میان رشته ای است که بدون آنها آثار محققانه غیر قابل تصور است. الاهیاتی که بر این «فن» آکادمیک تسلط یابد، حقیقتا الاهیاتی است با حال و هوا و روحیه توماس آکوئیناس. اما مکتب تومیستی که نظریه ها را به طریقی بی حاصل تکرار می کند، نمی تواند فراهم کننده سکوی عروج روح باشد.

معمای زندگی نامه توماس
حتی امروزه این معمای زندگینامه توماس بی جواب باقی مانده است که چرا او تألیف جامع الاهیات را در اواسط بخش سوم، یعنی در مبحث آیین توبه، ناتمام باقی گذاشت. در این واقعیت نمی توان تردید کرد که توماس، که به گفته معاصرانش تمام اوقات را به مطالعه، تدریس، تألیف و نیایش می پرداخت و لحظه ای را به بطالت نمی گذراند، در ششم دسامبر 1273 پس از مراسم عشای ربانی صبحگاهی به همکار وفادار خویش، رجینالد اهل پیپرنو، گفت که دیگر نمی توانم ادامه دهم. «بیش از این نمی توانم; زیرا تمام آنچه نگاشته ام، به نظرم به پر کاهی می ماند.» مسلم است که از آن ساعت به بعد، توماس نه چیزی نوشت و نه چیزی القا کرد. به هر تقدیر وی چهار ماه دیگر زندگی کرد، اما حتی یک سطر هم ننوشت.
با وجود این، وی دعوت پاپ گریگوری دهم را پذیرفت و رهسپار شورای لیون شد که از جمله اهداف مورد نظر این شورا مذاکره جهت اتحاد با یونانیان بود. پاپ از وی خواست که نسخه ای از اثر خود تحت عنوان علیه خطاهای یونانیان را به همراه ببرد. اما، وی بعد از چندین ساعت مسافرت بی رمق شد و درخواست کرد که با خواهر زاده اش، فرانسسکا (کنتس چکانو) در قصر مائنتسا اقامت کنند. هنگامی که حال وی وخیم تر شد، درخواست کرد تا او را به صومعه سیسترسی فوسانوا ببرند. توماس در این مکان، در روز هفتم مارس سال 1273 با آرامش درگذشت. در آن زمان، با ابراز ناخوشنودی نوشته اند که هیچ یک از بلندپایگان فرقه دومینیکی از ناپل و یا رم، در مراسم تدفین توماس حضور نداشتند. بعد از چندین مانور بی نهایت وحشتناک که بر سر جسد وی در فوسونوا به عمل آمد، سرانجام وی را حدود یک قرن بعد (1369) در بندر تولوز، مکانی که پایه گذار فرقه اش نخستین کلیسای دومینیکی را در آنجا برپا کرده بود، به خاک سپردند.

نقش توماس آکوئیناس
اثر عظیم توماس آکوئیناس تفکری عظیم و وظیفه ای جاودانه را برای هر الاهیاتی، در همه اعصار فراهم کرد. توماس در عین حال، با همه عقل گراییش، دائما از محدودیت فهم خویش در شناخت خدا آگاه بود. در واقع، از نظر او هرگونه تعریف یا توصیفی از خدا که ناشی از انسان یا این جهان باشد، در همان حال مقتضی نوعی سلب است، سلب هرگونه محدودیت و نقص بشری- دنیوی. همچنین از نظر توماس، هستی حقیقی خدا همچنان برای عقل بشر، نهان و غیر قابل دسترس است. توماس با دیونوسیوس مجعول که او را حواری پولس رسول می دانست، تا این درجه می تواند هم عقیده باشد: «بنابراین نهایت شناخت انسان از خدا آن است که می داند که خدا را نمی شناسد، و نیز می داند که ماهیت و چیستی خدا از آن مقدار شناخت و فهمی که بشر از او دارد، فراتر است.»

 


منابع :

  1. محمد ایلخانی- تاریخ فلسفه در قرون وسطی- تهران- سمت- 1382

  2. فردریک کاپلستون- دیباچه ای بر فلسفه قرون وسطی- تهران- ققنوس- 1383

  3. کانون پژوهشگران حکمت و فلسفه

  4. دیدید لاسکم- تفکر در قرون وسطی- ترجمه محمدسعید خیامی کاشانی- تهران- قصیده- 1382

  5. هانس کونگ- متفکران بزرگ مسیحی- گروه مترجمان- قم- مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب- 1386

  6. تونى لین- تاریخ تفکر مسیحى- ترجمه روبرت آسریان- نشر و پژوهش فرزان روز- 1380 ش

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/115427