ضرورت پیوند علمی انسان با مرگ

همان گونه که انسان، مرکب از دو چیز است که یکی اصلی و دیگری فرعی است، علوم، افکار و اندیشه های او نیز دارای دو بخش است که یکی به حقایق برمی گردد و به اصطلاح، "جهان بینی" نامیده می شود و از "بود و نبود" و یا فراتر از آن از "بود و نمود" سخن می گوید. بخش دیگر از علوم و اندیشه های انسان، مربوط به "بایدها و نبایدهای اعتباری" است که اگر از آن "بود و نبود حقیقی" ناشی شود یعنی اوامر و نواهی الهی از جهان بینی حقیقی سرچشمه یابد و تابع مصالح و مفاسد حقیقی و ملاکات شرعی باشد، آنگاه این امور اعتباری نیز برای انسان آموزنده و سازنده خواهد بود. قرآن کریم این دو اصل را از آن رو تبیین می کند که انسان به هوش باشد و حقیقت خویش را فراموش نکند و نیز در اعتباریات و امور ناپایدار، غرق نشود؛ چه اگر در این باره، قرآن به یاری انسان برنخیزد، تشخیص حقایق از اعتباریات برای انسان ناممکن و ادراک اساسی ترین حقایق هستی برای او نامیسر خواهد بود.
از جمله مسایل بسیار مهم که با حقیقت آدمی در ارتباط مستقیم است، مسئله ی انتقال از دنیا به برزخ یعنی مرگ است. به رغم اهمیت این مطلب، بسیاری از انسان ها در شناخت مرگ با مشکل روبرو هستند و حتی بعد از رحلت از دنیا نمی فهمند که در چه نشئه و حالتی به سر می برند و با تغییراتی که در خویش و محیط جدید خود می بینند، مدتی حیران و سرگشته باقی می مانند و نمی دانند که مرده اند. دلیل این حیرت و سرگشتگی و ناآگاهی این مسافران از سفری که آغاز کرده اند، چیست؟ هستی آدمی از یک اصل به نام روح و یک فرع به نام بدن، تشکیل شده است که اولی، حقیقت پایدار انسان است و دومی امری مادی، از خاک برآمده و دوباره خاک شونده است. این مطلب را هم آفریدگار انسان با وحی و فطرت و عقل به بشر آموخته است و هم انسان به کمک شواهد حسی و تجربه ی عملی بدان دست یافته است. (البته در هر دو صورت، آموزگار انسان، خداست. اما آموزش الهی در یکی بی واسطه است و در دیگری با وساطت خود انسان). بنابراین، در وجود آدمی سخن از دو اصل نیست. بلکه یک اصل است به نام روح و یک فرع به نام جسم. البته انسان در هر عالمی همین دو بخش را دارد، لیکن بدن هر عالم در عین وحدت و عینیت، مناسب با همان عالم خواهد بود و هم از این رو انسان در برزخ با تمام حقیقت خود حضور دارد.
با ورود انسان به دنیا دو سلسله از ادراکات در دسترس او قرار می گیرد. بخش مهم و اساسی در ادراکات انسانی، مربوط به بود و نبود جهان است که چه چیزی هست و چه چیزی نیست. در این بخش از خدای سبحان و اوصاف الهی و فرشتگان و مدبرات امر و عقل و روح و وحی و دیگر حقایق ملکوتی گرفته تا زمین و دریا و صحرا و آب و خاک و آسمان و کهکشان و سایر امور مادی همگی از حیث وجود و هستی برای انسان، قابل ادراک اند، به این معنا که هستند. بخش دیگر از ادراکات بشری، یک سلسله امور اعتباری است که از واقعیت خارجی، بی بهره است و صرفا برای رفع نیازهای گوناگون، ساخته و پرداخته ی انسان است. همچون مالکیت، وزارت، وکالت، ریاست، معاونت، عضویت و دیگر عناوین فقهی و حقوقی که با یک انشا و یک امضا به دست آمدنی و با همین میزان و یا کم تر از آن، از دست رفتنی است و وجود آنها نیز دایر مدار حوزه ی اعتبار انسان است. (برخلاف بخش اول که وجود و عدم انسان یا اعتبار او در بود و نبود آن، بی اثر است).
این دو بخش از ادراکات بشری به همراه اصل و فرع آدمی، چهار امر را تشکیل می دهد که باید دقیقا مورد توجه و تأمل انسان باشد. یعنی انسان باید هم روح و جسم خود را بشناسد و وظیفه خویش را در قبال هر یک انجام دهد و هم امور تکوینی و حقیقی و امور اعتباری و مجازی را به خوبی شناخته و با جداسازی آنها از یکدیگر، نقش خود را درباره هر کدام کاملا ایفا کند. در این صورت انسان نه تنها زندگی خود و دنیا را به خوبی می شناسد، بلکه با مرگ و ارتحال نیز پیوند علمی و عملی خواهد داشت. یعنی هم می داند که اکنون در کجاست و هم به هنگام سفر از این جایگاه موقت، می فهمد به کجا می رود و هم پس از مرگ، می بیند که اکنون همانجاست که پیش از این دانسته و اسباب رفاه آن را فراهم نموده است.
اما گروهی از انسان ها دو امر اصلی یعنی روح و ادراکات حقیقی او را به فراموشی می سپارند و همه فرصت ها و همت های خود را در تأمین رفاه تن فرعی و ادراکات اعتباری خویش به کار می گیرند. این گروه، خود خود را فراموش کرده و به تعبیر قرآن، تنها نسبت به خود فرعی همت گماشته اند: «وطائفة قد أهمتهم أنفسهم؛ گروهى از شما را فرا گرفت و گروهى [تنها] در فكر جان خود بودند.» (آل عمران/ 154) این طایفه، همان گروهی هستند که در میدان نبرد با دشمن انسانیت، خود اصلی را رها کردند و همه ی همت خویش را صرف نگهداری از خود فرعی یعنی تن خاکی نمودند و این یعنی به محاصره شیطان درآمدن و یاد خدا را از دست دادن، که: «إستحوذ علیهم الشیطان فأنسیهم ذکر الله؛ شيطان بر آنان چيره شده و خدا را از يادشان برده است.» (مجادله/ 19) و آنان که خدا فراموشی را پیشه خود ساختند، خداوند نیز به خودفراموشی، گرفتارشان کرده است: «نسوا الله فأنسیهم أنفسهم؛ خدا را فراموش كردند و او [نيز] آنان را دچار خودفراموشى كرد.» (حشر/ 19)
اگر انسان به این مرحله رسید که حقیقت خود را فراموش کرد، همه ی ادراکات حقیقی و اندیشه ها و علوم ناشی از کمالات حقیقی خود را نیز از یاد می برد و با تعطیل شدن جهان بینی، یکسره از ادراک حقایق هستی غافل می ماند و تنها به بایدها و نبایدهای اعتباری و تحصیل مقامات ناپایدار و غیر واقعی می پردازد و به سمت جاهی می شتابد که باطن آن چاه است. اگر در همین حال، مرگ او فرا رسد، آنچه که برایش آشنا و بدان سرگرم بود یعنی تن خاکی و ادراکات اعتباری را از دست می دهد و به نشئه ای وارد می شود که هیچ یک از مقاطع و مراحل و مسایل آن برایش آشنا نیست. از این روست که بسیاری از افراد، بعد از مردن، مدتها می گذرد تا بفهمند که از دنیا رخت بربسته اند و تا به این آگاهی برسند، سختی فراوانی می کشند.
البته مرگ طبیعی که در پزشکی اعلام می شود، گاه به سرعت، اتفاق می افتد و قلب برخی از تبهکاران، سریع تر از دیگران از کار، باز می ایستد. اما اگر سخن از سختی جان دادن و فشار قبر آنان است از این روست که مرگ حقیقی انسان، انتقال از دنیا به برزخ است و تبهکاران به سادگی از دنیا به برزخ، منتقل نمی شوند؛ زیرا آنچه مورد علاقه و دلبستگی آنان است امور مادی است و همه ی مادیات به هنگام مرگ از آنان گرفته می شود و اصل تعلق باقی می ماند. یعنی در حالی که انسان از مورد وابستگی (مادیات)، جدا شده است، اما خود وابستگی، مانده است و این مطلب یعنی وجود علاقه و فقدان متعلق آن، فشاری بر علاقمند تحمیل می کند که بسیار سخت و دردناک است. شاید بتوان به عنوان یک مثال حسی از شخص معتادی نام برد که وابستگی و اعتیاد او به ماده مخدری قوی، وجودش را در برگرفته است، اما مورد اعتیاد یعنی آن ماده مخدر، از او گرفته شده است. درد جانکاه او در این حال، چنان وحشتناک و رقت انگیز است که بسیاری توان دیدن او را نخواهند داشت؛ زیرا محبت بی محبوب همانند علم بدون معلوم نیست که دردآور نبوده و سختی به همراه نداشته باشد.
جریان اعتیاد انسان به دنیا و فراموشی حقیقت خود و آخرت نیز چنین است که وقت رفتن، "متعلق" از او گرفته می شود، اما "تعلق"، همچنان باقی است و تا تک تک تعلقات انسان از دنیا بریده نشود، مرگ حقیقی وی تحقق نمی یابد و آدمی، وارد برزخ نمی شود. هر اندازه که بریدن رشته های تعلق، به طول انجامد، فشار مرگ برای انسان وابسته به دنیا، ادامه خواهد یافت. این فاصله ی میان مرگ طبیعی و مرگ حقیقی و نیز سختی آن را سکرات موت گویند و پیش از سپری شدن آن، انسان نمی فهمد که مرده است. بلکه در پی مرگ طبیعی، جایگاه و اموری را مشاهده می کند کاملا ناآشنا. بعد کم کم چیزهایی را به یاد می آورد و آن خود گمشده را آرام آرام، پیدا می کند و می فهمد که او را پیش از این در جایی دیده است. یعنی در همان نشئه ای که او را بر جان خود، گواه کردند و از او درباره ربوبیت خدای سبحان و عبودیت وی اقرار گرفتند: «وإذ أخذ ربک من بنی ادم من ظهورهم ذریتهم وأشهدهم علی أنفسهم ألست بربکم قالوا بلی؛ هنگامى را كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ذريه آنان را برگرفت و ايشان را بر خودشان گواه ساخت كه آيا پروردگار شما نيستم گفتند چرا.» (اعراف/ 172)
پس خود را کم کم می یابد و او را می شناسد. اما این که چگونه به این عالم جدید وارد شده است و با چه وسیله ای باید در آن زندگی کند و نیازهای خود را چگونه تأمین نماید، همگی برای او نامعلوم است. نه ضوابط فقهی در کار است که براساس آن، معامله ای انجام دهد و نه روابط دوستی و شفاعت و دستگیری مطرح است که با بهره مندی از آن، مشکلاتش را حل کند. بلکه در نشئه ای به سر می برد که نموداری از قیامت است، که: «لابیع فیه و لاخلة و لاشفاعة؛ در آن نه داد و ستدى است و نه دوستى و نه شفاعتى.» (بقره/ 254)
عدم بیع، به معنای ناممکن بودن همه معاملات اقتصادی است، همانگونه که مراد از عدم خلت و شفاعت نیز برچیده شدن بساط همه روابط و پشتوانه های اجتماعی، سیاسی و... است. پس هیچگونه از روابط و ضوابط دنیایی در آنجا کارساز نیست و هر کس مهمان سفره ی عقیده، اخلاق و رفتار خویش است و اگر این سفره، تهی باشد، جز گرسنگی راهی در پیش نخواهد بود. پس برزخ، به مثابه قیامت صغری است و بسیاری از احکام آن در برزخ ظهور دارد. از این رو در آن هیچگونه ربط و ضبط اجتماعی دنیا راه ندارد.
قرآن کریم در این باره برای عالم شدن انسان و آمادگی یافتن او جهت حرکت و هدایت به سوی مقام بلند انسانیت، هم راه را نشان می دهد و هم راهیان آن را. در یک مرحله به شکلی کلی می فرماید: آنچه باعث بالا رفتن و صعود به طرف خدا می شود، کلمه ی طیب و عمل صالح است: «إلیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه؛ سخنان پاكيزه به سوى او بالا مى ‏رود و كار شايسته به آن رفعت مى‏ بخشد.» (فاطر/ 10) در جای دیگر از رفعت بخشیدن خداوند به مؤمنان و نیز عالمان با ایمان، یاد می کند و چنین می فرماید: «یرفع الله الذین امنوا منکم والذین أوتوا العلم درجات؛ خدا [رتبه] كسانى از شما را كه گرويده و كسانى را كه دانشمندند [بر حسب] درجات بلند گرداند.» (مجادله/ 11)
آنگاه از خیل پربرکت انبیای الهی، ادریس پیامبر را به عنوان نمونه ای مؤمن (و نه فقط پیامبر) نام می برد و مقام بلندی را که خداوند به او عنایت فرموده است، متذکر می شود که: «و رفعناه مکانا علیا؛ و [ما] او را به مقامى بلند ارتقا داديم.» (مریم/ 57) سرانجام نیز از بلندترین قله ی زیبایی و والاترین آیت علم و حکمت الهی یعنی پیامبر اسلام (ص) یاد می کند و از برافراشتن نام و یاد او برفراز ملک و ملکوت، سخن می گوید و می فرماید: «و رفعنا لک ذکرک؛ و نامت را براى تو بلند گردانيديم.»(انشراح/ 4)
به راستی برای برخاستن انسان از زمینه ی تعلقات دنیایی و پرواز تا ملکوت الهی، کدام الگویی زیباتر و شایسته تر از خاتم الانبیا (ص) می توان یافت که علم و قدرت و محبت خدا هماهنگ با هم، نخست شرح صدرش داده و سپس هرگونه بار سنگین و کمرشکن از دوشش برگرفته و آنگاه چنان به اوج شهود حق، واصلش کرده باشد که سدرة المنتهی و جنة المأوی نیز با یاد او، سرافرازی کند و این نجوای الهی در خلوت عارفانه ی او را همواره با جان بشنود که: «ألم نشرح لک صدرک* و وضعنا عنک وزرک* الذی أنقض ظهرک* و رفعنا لک ذکرک؛ آيا براى تو سينه ‏ات را نگشاده ‏ايم. و بار گرانت را از [دوش] تو برنداشتيم [بارى] كه [گويى] پشت تو را شكست. و نامت را براى تو بلند گردانيديم.» (انشراح/ 1- 4)
وقتی خدای سبحان راهی چنان، راهیانی چنین و هدایت و ترغیبی این سان به جامعه انسانی ارائه فرموده است، هر کس زمین گیر شود و به جای پرواز تا بر دوست، راه نشینی پیشه سازد و به خاک نشینی دلخوش ماند، چنان خسارتی بر هستی خود وارد آورده است که حیرت و حسرت حاصل از آن در قیامت، چنانچه از دیگر عذاب ها برای او بزرگ تر و دردناک تر نباشد، کم از آنها نیز نخواهد بود. توجه به این حقیقت برای عالمان دین و آشنایان با آیات الهی، ضرورت بیشتری دارد؛ زیرا خدای سبحان به نمونه ای از آنان که در عین آشنایی با آیات خداوندی، کژراهه رفت و از آنها جدا شد، اشاره کرده و می فرماید: اگر خواسته بودیم او را با آیات خویش بالا می بردیم. ولی او زمین گیری برگزید و به جای تبعیت از خدا به پیروی از هوای خویش پرداخت: «واتل علیهم نبأه الذی اتیناه ایاتنا فانسلخ منها فأتبعه الشیطان فکان من الغاوین* ولو شئنا لرفعناه بها ولکنه أخلد إلی الأرض و اتبع هویه؛ خبر آن كس را كه آيات خود را به او داده بوديم براى آنان بخوان كه از آن عارى گشت آنگاه شيطان او را دنبال كرد و از گمراهان شد. و اگر مى ‏خواستيم قدر او را به وسيله آن [آيات] بالا مى ‏برديم اما او به زمين [دنيا] گراييد و از هواى نفس خود پيروى كرد از اين رو داستانش چون داستان سگ است [كه] اگر بر آن حمله‏ ور شوى زبان از كام برآورد و اگر آن را رها كنى [باز هم] زبان از كام برآورد.» (اعراف/ 175- 176)
چنین انسانی با دو مشکل علمی روبروست: یکی این که اصل یعنی روح الهی خویش را فراموش کرده و با غفلت از حقیقت جان ملکوتی تنها به فرع یعنی تن خود پرداخته است و دیگر این که با رها کردن علوم و بود و نبودهای حقیقی، فقط به باید و نبایدهای اعتباری و مقامات واهی سرگرم شده است.
با فرا رسیدن مرگ، هم تن فرعی و هم انباشته های اعتباری او رخت بر می بندد و با بدن مناسب برزخ و احکام و قوانین شایسته آن عالم، محشور می شود و چون چیز دیگری را نمی شناسد و در دست ندارد، متحیر و سرگردان می ماند و در قیامت نیز از فرط این ظلم بزرگ که برخود روا داشته و نسبت به الگوپذیری از رسول خدا غفلت ورزیده است، (نه تنها سرانگشت و یا یک دست، بلکه) هر دو دست خویش را به دندان حسرت می گزد: «و یوم یعض الظالم علی یدیه یقول یا لیتنی اتخذت مع الرسول سبیلا؛ و روزى است كه ستمكار دستهاى خود را مى ‏گزد [و] مى‏ گويد اى كاش با پيامبر راهى برمى‏ گرفتم.» (فرقان/ 27) شاید یکی از علت های تلقین میت، آن باشد که پی در پی حقانیت مرگ و بهشت و صراط و دوزخ و... را بر او تکرار کنند تا اگر آنها را فراموش کرده است، دوباره به یاد آورد و در هنگامه ی هجرت به برزخ، اندکی از فشار او کاسته شود.


منابع :

  1. عبدالله جوادی آملی- تفسیر موضوعی- جلد 14 صفحه 213

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/117054