شیدایی خمیر مایه اصلی شعر است و شعری که رنگ و بوی شیدایی بر رخسار نداشته باشد طرفی از دلنشینی بر نمی بندد. اگر «شیدایی» را از انسان باز گیرند «هنر» را باز گرفته اند، «شیدایی جان هنر است»…. اما خود ریشه در «عشق» دارد. «شیدایی همان جنون همراه عشق است»، ملازم ازلی عشق. «جنون و شیدایی» نیز عاطف و معطوف هستند و مرادف با یکدیگر.
حق انسان را به «جنون» ستوده است: «انه کان ظلوما جهولا» (احزاب/ 72)
چرا که به فرموده خداوند حکیم در همین آیه شریفه آسمان و زمین و کوه ها از پذیرفتن بار سنگین امانت الهی شانه خالی کردند و تنها و تنها این انسان بود که زیر بار این ودیعه گرانبار رفت، به قول حافظ:
آسمان بار امانت نتوانست کشید *** قرعة فال به نام من دیوانه زدند
امام خمینی (ره) نیز در این باره اینگونه می سراید:
دوستان می زده و مست و ز هوش افتاده *** بی نصیب آنکه در این جمع چو من عاقل بود
آنکه بشکست همه قید، ظلوم است و جهول *** آنکه از خویش و همه کون و مکان غافل بود
حضرت امام خمینی «ظلومیت» را تجاوز از همه حدود و پای گذاشتن بر فرق همه تعینات و رسیدن به «مقام لا مقامی» معنا فرموده اند و «جهولیت» را «مقام فنا از فنا». (رساله مصباح الهدایه، 120)
عاشق، مجنون است و مجنون را با «عقل» میانه ای نیست، ظلوم است و جهول… و اگر این «جنون عشق» نبود، با ما بگو که انسان آن «امانت ازلی» را بر کدام گرده می کشید؟ کدام گرده است که ثقل این بار را صبر آورد، جز مجنون ظلوم و جهول؟
در چشم عاشق جز معشوق هیچ نیست. با عاشق بگو که در کار عشق، عقل ورزد، نمی تواند. با عاشق بگوکه در کار عشق انصاف دهد، نمی تواند. «عشق» همواره فراتر از «عدل و عقل» می نشیند، «جنون » نیز… و اصلا عشاق می گویند که این جنون، عین عدل و عقل است.
عاقلان می گویند: خداوند عادل است و عاشقان می گویند: بل عدل آن است که معشوق می کند.
عاقلان چون گرفتار بلا شوند، گویند شکیبایی ورزیم که این نیز بگذرد. اما عاشقان …. چون در معرکة بلا در آیند گویند:
اگر با دیگرانش بود میلی *** چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟
عاشقان، عاشق بلایند. «در حیات» در احتجاب «صدف عشق» است و آن را جز در «اقیانوس بلا» نمی توان یافت، در ژرفنای اقیانوس بلا، عاشقان، غواصان این بحرند و اگر مجنون نباشند چگونه به دریا زنند؟ کار عشق به شیدایی و جنون می کشد و کار «جنون» به «تغزل»، تغزل ذات هنر است.
مقصود از تغزل فقط سرودن غزل به مثابه یکی از قوالب شعری نیست. در اینجا از تغزل معنای عامی استفاده شده است که می تواند نزدیک به سرودن از «سر عشق و مستی» باشد.
جنون، سرچشمه هنر است و همه، از آن «زمزمه های بیخودانه» آغاز می شود که عاشق با خود دارد، در تنهایی. جنونش را می سراید و این یعنی تغزل. «بابا طاهر» را ببین…، «عریان» است؛ از لباس «عقل» و همین «جنون» برای آن که «شاعر» شود، کافی است:
مو آن رندم که عصیان پیشه دیرم *** به دستی جام و دستی شیشه دیرم
اگر تو بیگناهی رو ملک شو *** من از حوا و آدم ریشه دیرم
آیا شیدایی از این بیت حافظ موج نمی زند:
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت *** نا خلف باشم اگر من به جوی نفروشم
از اینجاست که کار جنون به تغزل می کشد و چگونه می تواند که نکشد؟ مگر چشمه می تواند که نجوشد؟ و چون می جوشد مگر می تواند که غلغل نکند؟ چرا آب در عمق زمین نمی ماند و از چشمه ها فرا می جوشد؟ و این آب چیست و چرا در عمق زمین خانه دارد؟
راز عشق را در این پیغام فاش کرده اند: «ثم استوی الی العرش و هی دخان. فقال لها و للارض ائتیا طوعا او کرها قالتا اتینا طائعین؛ به آسمان و زمین که به سوی من بیایید، خواه یا ناخواه، گفتند: آمدیم از سر میل و رغبت. آری اینجا چه جای امتناع کردن است؟» (فصلت/ 11)
و این عشق است، عشقی که آسمان ها و زمین را به سوی او می کشد. چون فرمود: بیایید، دیگر چگونه آب از چشمه ها نجوشد؟ دیگر چگونه غزل ها ناسروده بمانند؟
حق با توست اگر فریاد اعتراض برداری که: «غزل فوران آتش است، نه جوشش آب»
آری، آتش درون است که فوران می کند. و راستی این «غم» چیست که هم «آتش» است و هم «آب»؟ ناله هم آبی است بر سوز دل و هم بادی است که آتش را دامن می زند، یعنی قرار دل عشاق در بی قراری است. آب از چشمه ها می جوشد و تشنگان را سیراب می کند و باز به عمق زمین باز می گردد.
غزل، گاه ترنم غلغل چشمه است:
چو بر شکست صبا زلف عنبر افشانش *** به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
کجاست هم نفسی تا که شرح غصه دهم *** که دل چه می کشد از روزگار هجرانش
و گاه فریاد هوهوی آتش فشان:
این کیست این، این کیست این، هذا جنون العاشقین *** از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین
بیهوشی جانهاست این یا گوهر کانهاست این *** یا سرو بستانهاست این یا صورت روح الامین
سخنی که از شیدایی درون برخیزد، گاه آرامش بخش درون است و گاه شور و شورشی در جان انسان می افکند همچو حافظ که آرام میدارد و مثل مولانا که می خروشاند.
تغزل بیان شیدایی و جنون است و ذات هنر نیز جز این نیست: تغزل.
فرمود بیایید که گیاه در جستجوی نور، سر از خاک بیرون می کشد. فرمود بیایید که آفتابگردان، جانب شمس را نگاه می دارد و خودش را بنگر، شمسی دیگر است طالع شده بر افق جالیز، یعنی که عاشق تشبه به معشوق می کند. فرمود بیایید، پس دیگر چگونه انسان غزل نسراید که:
«انا لله وانا الیه راجعون» و به قول ابن سینا دنیا ماهیتی از اویی و به سوی اویی دارد.
فرمود بیایید، پس دیگر چگونه انسان غزل نسراید؟
می سراید، اما حزین. دل، بیت الاحزان و از بیت الاحزان امید مدار که جز نالة حزن بشنوی. یار «هجران» گرفته است تا «شوق وصل» هماره باشد، اما هجران، «شوق و حزن» را با هم بر می انگیزاند. جهان بی حزن گو مباد، که جهان بی حزن، جهان بی عشق است.
اما این حزن، نه آن حزن است که خواجه فرمود: «کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد» این، آن «شرر» است که «دلسوختگان» را بر جان و دل افتاده است تا لیاقت «لقاء» یابند.
آنجا «دارالقرار» است و «قلنا اهبطوا منها جمیعا؛ گفتیم که همه از آن (بهشت) هبوط کنید» حکایت «هجران و بیقراری» ماست، نوشته بر لوح «فطرت» و هنر، حکایت این بیقراری است، حکایت این غربت و از همین است که زبان هنر «زبان همزبانی» است، زبان غربت بنی آدم است در فرقت دارالقرار… و همه با این زبان «انس» دارند: چه در «کلام» جلوه کند، چه در «لحن» و چه در «نقش»، انسی دیرینه به قدمت جهان.