اندیشه و عقاید مولوی

اندیشه و عقاید مولانا
در باب اندیشه ها و عقاید مولانا در این مجال مختصر چیزی نمی توان نوشت؛ کسان بسیاری کوشیده اند تا اعتقادات و اندیشه ها و نوآوری های او را مدون سازند و به اصطلاح به آنها نظم و ترتیب منطقی ببخشند، ولی هرگز توفیق نیافته اند. و کار ایشان مصداق قول خود او قرار گرفته است که:
گر بریزی بحر را در کوزه ای *** چند گنجد؟ قسمت یک روزه ای
چرا چنین است؟ یک دلیل آن این است که شاید در سراسر قلمرو ادبیات عارفانه جهان کسی را نمی توان یافت که از حیث عمق، جامعیت، و وسعت نظر و نیز تسامح انسانی نظیر او باشد. مولوی متفکری است که با قدرت اندیشه خود به کنه همه مظاهر مادی و معنوی راه می یابد. نقاب ظاهر را کنار می زند تا به حقیقت پنهان در ورای آنها برسد. کثرت ها را به یک سو می زند تا راه به وحدت را نشان بدهد. او اثر بزرگ خود مثنوی را زمانی دکان وحدت و زمانی دیگر دکان فقر می نامد، زیرا در آن ناسازگاریهای حیات را توازن و همسانی می بخشد. و تناقضات صوری را به نیروی وحدت خلاق از میان برمی دارد و نمایان می سازد. این وحدت تنها برای کسانی روشن و برملا می گردد که فقیر باشند، چه در این عالم اگر خرسندی هست از آن درویش خرسند است:
مثنوی ما دکان وحدت است *** غیر واحد هر چه بینی آن بت است
هر دکانی راست بازار دگر *** مثنوی دکان فقر است ای پسر
هیچ نکته الهی یا انسانی برای مولوی بیگانه نیست. برخلاف اصول جازم و در عین حال متعارضی که مکتب های محدود کلامی ساخته و پرداخته اند، او با تمام توان و باورش، اندیشه ی اساسی اسلام و وحدت اصلی همه مذاهب روحانی را بسط می دهد.
چون که بی رنگی اسیر رنگ شد *** موسیی با موسیی در جنگ شد
چون به بی رنگی رسی کان داشتی *** موسی و فرعون دارند آشتی
با آنکه مولوی مسلمانی معتقد و مجری احکام است، اما سرشتی آزاداندیش دارد و معتقد است که از هر سویی به خدا راهی هست اما از نظر دور نمی دارد که با استدلال و برهان به خدا نمی توان رسید زیرا پای استدلالیان چوبین است و پای چوبین سخت بی تمکین:
علم راه حق و علم منزلش *** صاحب دل داند آن را با دلش!
رابطه ی میان خدا و انسان موضوعی نیست که بتوان آن را در قالب یک اصل جزمی قطعی ریخت و تعلیل کرد بلکه هر کسی باید این رابطه را در اعماق هستی خود بیابد که در آنجا با خالق اتحاد می یابد و بی نهایت، نهایت را در آغوش می کشد:
جان گرگان و سگان از هم جداست *** متحد جان های مردان خداست
من کیم لیلی و لیلی کیست من *** ما یکی روحیم اندر دو بدن...

عشق محور عقیده مولوی
حرکت دهنده همه ذرات عالم عشق است، و اگر جریان عشق در عالم و آدم، که فشرده ای از همه ی عالم است، وجود نمی داشت هستی نیز مفهومی نداشت، عالم یکسره اقلیم عشق است. عقل و قانون در مرتبه قیاس با عشق، پدیدارهای ثانوی اند. عشق است که می آفریند و هموست که می میراند تا خود را کمال بخشد. عشق بر همه چیزی مقدم است و عقل و استدلال پس از او و به تعبیر یکی از حکیمان اشراقی دیرتر از راه می رسند. عشق کلی از همه آیین ها و کیش ها فراتر و عامتر است و همه هستی در چنبره فرمان اوست. شعور انسانی در سطح زیستی یا در حد حیات مادی توقف می کند، و این حد محدود است که عقل یا خرد نام می گیرد. این عقل وسوسه و دغدغه می آفریند، و انسان ناقص را هر چه بیشتر در بند و پای بست حساب و کتاب دنیا می سازد، و این تنها عشق است که او را از وسوسه می رهاند!
پوز بند وسوسه، عشق است و بس *** ور نه کی وسواس را بسته است کس؟
هم او جای دیگر می گوید: «درد است که آدمی را رهبر است در هر کاری که هست؛ تا او را درد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد او قصد آن کار نکند، و آن کار بی درد او را میسر نشود: خواه دنیا خواه آخرت خواه بازرگانی خواه پادشاهی، خواه علم...» (فیه ما فیه، ص 20، فروزانفر).
عشق بحری آسمان بر وی کفی *** گر نبودی عشق بفسردی جهان

مولوی طالب انسان کامل
از اندیشه های تابناک مولوی یکی نیز بحث دقیق و مفصلی است که درباره انسان انجام می دهد. او نیز در طلب انسان کامل است اما برای انسان کامل، عنوان دیگری می نهد: مرد خدا، و آنگاه او را توصیف می کند:
مرد خدا شاه بود زیر دلق *** مرد خدا گنج بود در خراب
مرد خدا نیست ز باد و ز خاک *** مرد خدا نیست ز نار و ز آب
مرد خدا عالم از حق بود *** مرد خدا نیست فقیه از کتاب
مرد خدا زان سوی کفر است و دین *** مرد خدا را چه خطا و صواب
***
دل ز دانش ها بشستند این فریق *** زآنکه این دانش نداند آن طریق
دانشی باید که اصلش زان سر است *** زانکه هر فرعی به اصلش رهبر است
به نظر او چنین مردی است که می تواند در کثرت، وحدت ببیند، جریان هستی را بر پایه عشق دریابد و در کمال خود و بنی نوع خود بکوشد و سرانجام به این مقام رفیع برسد. او افسانه ی منسوب به دیوژن را که که در روز روشن در شهر با چراغ به دنبال انسان می گشت هم در غزلیات و هم در مثنوی تکرار کرده و نشان می دهد که مسأله انسان کامل یا مرد خدا تا چه پایه برای او اهمیت داشته است:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر *** کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما *** گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست!
برای بررسی مختصر عقاید مولانا باید به آثار او باز گشت، ما نیز بهتر است سخن را کوتاه کنیم و از زبان همو عذر آوریم که فرموده است:
شرح این هجران و این سوز جگر *** این زمان بگذار تا وقت دگر


منابع :

  1. دکتر علی اصغر حلبی- تاثیر قرآن و حدیث در ادبیات فارسی- انتشارات اساطیر 1374

  2. امام محمد غزالی- احیاءالعلوم

  3. ابوالفتح رازی- تفسیر روض الجنان و روح الجنان

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/117695