غدیریه شریف رضی (عاشورا)

قصیده عاشورا

شریف رضی قصیده ای به سال 391 روز عاشورا، سیدالشهدا سبط پیامبر امام حسین (ع) را مرثیه گفته است:
هذی المنازل بالغمیم فنادها *** و اسکب سخی العین بعد جمادها
إن کان دین للمعالم فاقضه *** أو مهجة عند الطلول ففادها
یاهل تبل من الغلیل إلیهم *** إشرافة للرکب فوق نجادها
نؤی کمنعطف الحنیة دونه *** سحم الخدود لهن إرث رمادها
و مناط أطناب و مقعد فتیة *** تخبو زناد الحی غیر زنادها
و مجر أرسان الجیاد لغلمة *** سجفوا البیوت بشقرها و ورادها
و لقد حبست على الدیار عصابة *** مضمومة الأیدی إلى أکبادها
حسرى تجاوب بالبکاء عیونها *** و تعط بالزفرات فی أبرادها
وقفوا بها حتى کأن مطیهم *** کانت قوائمهن من أوتادها
ثم انثنت و الدمع ماء مزادها *** و لواعج الأشجان من أزوادها
من کل مشتمل حمائل رنة *** قطر المدامع من حلی نجادها
حیتک بل حیت طلوعک دیمة *** یشفی سقیم الربع نفث عهادها
و غدت علیک من الخمائل یمنة *** تستام نافقة على روادها
هل تطلبون من النواظر بعدکم *** شیئا سوى عبراتها و سهادها
لم یبق ذخر للمدامع عنکم *** کلا و لا عین جرى لرقادها
شغل الدموع عن الدیار بکاؤنا *** لبکاء فاطمة على أولادها
لم یخلفوها فی الشهید و قد رأى *** دفع الفرات یذاد عن أورادها
أ ترى درت أن الحسین طریدة *** لقنا بنی الطرداء عند ولادها
کانت مآتم بالعراق تعدها *** أمویة بالشام من أعیادها
ما راقبت غضب النبی و قد غدا *** زرع النبی مظنة لحصادها
باعت بصائر دینها بضلالها *** و شرت معاطب غیها برشادها
جعلت رسول الله من خصمائها *** فلبئس ما ذخرت لیوم معادها
نسل النبی على صعاب مطیها *** و دم النبی على رءوس صعادها
وا لهفتاه لعصبة علویة *** تبعت أمیة بعد عز قیادها
جعلت عران الذل فی آنافها *** و علاط وسم الضیم فی أجیادها
زعمت بأن الدین سوغ قتلها *** أ و لیس هذا الدین عن أجدادها
طلبت تراث الجاهلیة عندها *** و شفت قدیم الغل من أحقادها
و استأثرت بالأمر عن غیابها *** و قضت بما شاءت على شهادها
الله سابقکم إلى أرواحها *** و کسبتم الآثام فی أجسادها
إن قوضت تلک القباب فإنما *** خرت عماد الدین قبل عمادها
إن الخلافة أصبحت مزویة *** عن شعبها ببیاضها و سوادها
طمست منابرها علوج أمیة *** تنزو ذئابهم على أعوادها
هی صفوة الله التی أوحى لها *** و قضى أوامره إلى أمجادها
أخذت بأطراف الفخار فعاذر *** أن یصبح الثقلان من حسادها
الزهد و الأحلام فی فتاکها *** و الفتک لو لا الله فی زهادها
عصب یقمط بالنجاد ولیدها *** و مهود صبیتها ظهور جیادها
تروی مناقب فضلها أعداؤها *** أبدا و تسنده إلى أضدادها
یا غیرة الله اغضبی لنبیه *** و تزحزحی بالبیض عن أغمادها
من عصبة ضاعت دماء محمد *** و بنیه بین یزیدها و زیادها
صفدات مال الله مل ء أکفها *** و أکف آل الله فی أصفادها
ضربوا بسیف محمد أبناءه *** ضرب الغرائب عدن بعد ذیادها
قد قلت للرکب الطلاح کأنهم *** ربد النسور على ذرى أطوادها
یحدو بعوج کالحنی أطاعه *** معتاصها فطغى على منقادها
حتى تخیل من هباب رقابها *** أعناقها فی السیر من أعدادها
قف بی و لو لوث الإزار فإنما *** هی مهجة علق الجوى بفؤادها
بالطف حیث غدا مراق دمائها *** و مناخ أینقها لیوم جلادها
القفر من أرواقها و الطیر من طرا *** قها و الوحش من عوادها
تجری لها حبب الدموع و إنما *** حب القلوب یکن من أمدادها
یا یوم عاشوراء کم لک لوعة *** تترقص الأحشاء من إیقادها
ما عدت إلا عاد قلبی غلة *** حرى و لو بالغت فی إبرادها
مثل السلیم مضیضة آناؤه *** خزر العیون تعوده بعدادها
یا جد لا زالت کتائب حسرة *** تغشى الضمیر بکرها و طرادها
أبدا علیک و أدمع مسفوحة *** إن لم یراوحها البکاء یغادها
هذا الثناء و ما بلغت و إنما *** هی حلبة خلعوا عذار جوادها
أ أقول جادکم الربیع و أنتم *** فی کل منزلة ربیع بلادها
أم أستزید لکم على بمدائحی *** أین الجبال من الربى و وهادها
کیف الثناء على النجوم إذا سمت *** فوق العیون إلى مدى أبعادها
أغنى طلوع الشمس عن أوصافها *** بجلالها و ضیائها و بعادها

ترجمه

«اینک سرزمین «غمیم» است: صلا درده! و سیلاب اشک از دیده روان ساز! گر این حصار بلند را وامى بر دوش است بپرداز و اگر خون دلى در این خاکدان اسیر است، فدابخش و رهاساز. یا برشو بر فراز جهاز شتران و با نظاره این ویرانه، آبى بر آتش درون بیفشان. خندقى به پیرامون همچون قوس کمان، نزدیکتر گودالى سیاه پر از خاکستر میراث مطبخیان. اینک طناب بند خیمه ها و در کنارش نشیمنگاه جوانمردان، آتش دگران رو به خاموشى است، جز آتش اینان. و این مهار بند، ویژه آن جوانان که با سمند زرد و سرخ خیمه خود آزین بندند، و دیگران با حله آویزان. به خدا سوگند! با کاروانى برگرد این دیار از حرکت باز ماندم که دستها بر جگر نهادند. با حسرت و زارى سیلاب اشک بر رخسار روان کرده از سوز دل جامه بر تن دریدند. چندان در این ماتم سرا ماندند که گویا پاى شتران و استران میخکوب زمین کردند. سپس راه برگرفتند، آبشخور آنان، سیلاب دیدگان، توشه راهشان غم و اندهان. هر یک جامه عزا حمایل ساخته، دانه هاى اشک چون مروارید بر حله ها رخشان. به تهنیت قدومت، بارانى فرو ریزد که توده خاک را جان بخشد، نرم و هموار. و چون به دشت و هامون بنگرى، مرغزارى در نظر آید چون حله یمن شاهوار.
از این دیدگان که اینک به زیارت آمده اند، به جز بیخوابى و غمگسارى چه می جوئید؟ دیگر اشکى بر این دیده ها نماند، نه به خدا، خواب هم بدان راه نبرد. اینک از گریه بر این دیار باز ماندیم، و بر حال زار فاطمه گریانیم که در سوگ فرزندانش اشکبار است. آیا به هنگام ولادتش دانست که زنازادگان سر حسین را بر سر نى خواهند کرد؟ آن روز که عراقیان به سوگ و ماتم نشینند، شامیان با جشن و سرورش عید شمارند. از خشم پیامبر نهراسیدند که یکسر کشتزار او را درو کردند. بینش و هدایت را در برابر سرگشتگى و ضلالت فروختند، رشد و صلاح را وانهاده نکبت و جهالت خریدند. رسول خدا را خصم خود ساختند و چه بد ذخیره براى روز جزا مهیا کردند. خاندان پیامبر بر پشت شتران بدخوسوار، خون پیامبر بر ناوک نیزه ها نمایان. اى دل بسوز، بر خاندان على که پس از عزت و ارجمندى، پامال امویان گشت. مهار ذلت و خوارى در بینى کشیدند و ریسمان اسارت بر گردن نهادند. گفتند: هلاک آل على، دین کردگار است! مگر نه این دین از جدشان به یادگار است؟ به آئین «جاهلیت» خون کشتگان بازجستند و سینه هاى پر کینه را از آتش التهاب، شفا بخشیدند. حقوق غائبین را ویژه خود ساختند و بدلخواه خود بر حاضرین ستم راندند. خدا، ارواحشان را از معرکه نبرد به عالم بالا برکشید، و شما با تاختن بر اجسادشان فجیع ترین جنایات را مرتکب گشتید.
اگر قبه هاى افراشته آن پاکان بر زمین فرو خوابید، ارکان دین خدا هم به خاک در غلطید. اینک خلافت اسلامى از مسیر خود منحرف است، دیگر به رشد و صلاح امت امید نتوان برد. منبر خلافت پى سپر قلدران گشت: گرگهاى بنى امیه بر زبر آن جستند. خلافت، ویژه برگزیدگان خداست که به آنان الهام بخشید و کفیل دین و آئین ساخت. به تمام افتخارات چنگ یازیده ویژه خود ساختند، ملامتى نیست که جن و انس به حسادت برخاستند. پارسائى و بردبارى، منش گستاخان خونریز، خونریزى و جلادت اگر از خدایشان بیم نبود، روش زاهدان گوشه گیر. خاندانى که نوزادان خود را با یراق جنگ در «قماط» پیچند و به جاى گهواره در صدر زین جاى دهند. حدیث آزادگى و کمالاتشان بر زبان دشمنان، که همواره از رقیبان روایت کنند. اى خشم خداى! بپاخیز و به خاطر پیامبرش بر دشمنان بتاز، و شمشیر تیز از نیام برکش! بتاز بر آن گروهى که خون محمد و خاندانش را به خاطر یزید و زیاد تباه کرده بر زمین ریخت.
حقوق الهى را چنگ چنگ به یغما برند و دست خاندان الهى را در غل و زنجیر کشند. با شمشیر محمد، در پى آل و تبار او تاخته به هر سو راندند، چونانکه شتران غریبه را از سر آبگاه برانند. گفتم کاروان خسته و رنجور را که چون عقاب هاى خاکسترى بر قله کوهساران روان است. ساروان در پى شترانى مى دود که از لاغرى چون کمانند، سرکش آنها از بیم تازیانه مطیع گشته و او بر کفل رامها مى نوازد. چنان تند و سریع در اهتزازند که پندارى گردن شتران، پیشاپیش، جدا از تنشان دوان است. گفتم: بایست! گرچه دامنم پرغبار است، دلى در سینه دارم که از فراق یاران در تب و تاب است. در این صحراى «طف» که قربانگاه شهیدان و نبردگاه دلیران بود. اینک رواقش خشک و سوزان، پناهنده اش مرغان آسمان، زائرش وحش بیابان است. دانه هاى اشکى بر این زمین ریزان است که سوز و گداز عشقش مددکار است.
اى عاشوراى حسین! شعله هاى جانسوزت تار و پود مرا بسوخت. هر ساله به سوز درونم دامن زنى، هر چند به خاموشى آن بکوشم. چون مار گزیده روزگارم تلخ و دردبار و چشمم در تب و تاب است. اى جد والاتبار! سپاه غم و حسرت، همواره بر دلم مى تازد: حمله مى کند و مى ستیزد. سیلاب اشکم ریزان است، اگر شبانگاهم دریغ کند، صبحگاهان روان است. این بود ثنا و ستایشم. و رسا نیست. بلى. هر کسى به میدان تازد، مهار سمند را از کف بگذارد. آیا بگویم: «تربتت سیراب باد»؟ که شما خود باران رحمتید و ابر بهاران. با مدح و ثنایم، ارج و منزلت شما را بیفزایم؟؟! شما بر قله کوهساران و من در تپه و هامون! با چه زبان به ستایش اختران خیزم که بر طاق آسمان همطراز کهکشان باشند؟ خورشید که با روشنى و جلال می دمد، از ستایش ما بى نیاز است.»

سوگ سیدالشهدا

در عاشوراى سال 377، این قصیده را در سوگ جدش سیدالشهدا سروده است:
صاحت بذودی بغداد فآنسنی *** تقلبی فی ظهور الخیل و العیر
و کلما هجهجت بی عن منازلها *** عارضتها بجنان غیر مذعور
أطغى على قاطنیها غیر مکترث *** و أفعل الفعل فیها غیر مأمور
خطب یهددنی بالبعد عن وطنی *** و ما خلقت لغیر السرج و الکور
إنی و إن سامنی ما لا أقاومه *** فقد نجوت و قدحی غیر مقمور
عجلان ألبس وجهی کل داجیة *** و البر عریان من ظبی و یعفور
و رب قائلة و الهم یتحفنی *** بناظر من نطاف الدمع ممطور
خفض علیک فللأحزان آونة *** و ما المقیم على حزن بمعذور
فقلت هیهات فات السمع لائمه *** لا یفهم الحزن إلا یوم عاشور
یوم حدا الظعن فیه بابن فاطمة *** سنان مطرد الکعبین مطرور
و خر للموت لا کف تقلبه *** إلا بوطء من الجرد المحاضیر
ظمآن سلى نجیع الطعن غلته *** عن بارد من عباب الماء مقرور
کأن بیض المواضی و هی تنهبه *** نار تحکم فی جسم من النور
لله ملقى على الرمضاء عض به *** فم الردى بین إقدام و تشمیر
تحنو علیه الربى ظلا و تستره *** عن النواظر أذیال الأعاصیر
تهابه الوحش أن تدنو لمصرعه *** و قد أقام ثلاثا غیر مقبور
و مورد غمرات الضرب غرته *** جرت إلیه المنایا بالمصادیر
و مستطیل على الأزمان یقدرها *** جنى الزمان علیها بالمقادیر
أغرى به ابن زیاد لؤم عنصره *** و سعیه لیزید غیر مشکور
و ود أن یتلافى ما جنت یده *** و کان ذلک کسرا غیر مجبور
تسبى بنات رسول الله بینهم *** و الدین غض المبادی غیر مستور
إن یظفر الموت منا بابن منجبة *** فطالما عاد ریان الأظافیر
یلقى القنا بجبین شان صفحته *** وقع القنا بین تضمیخ و تعفیر
من بعد ما رد أطراف الرماح به *** قلب فسیح و رأی غیر محصور
و النقع یسحب من أذیاله و له *** على الغزالة جیب غیر مزرور
فی فیلق شرق بالبیض تحسبه *** برقا تدلى على الآکام و القور
بنی أمیة ما الأسیاف نائمة *** عن شاهر فی أقاصی الأرض موتور
و البارقات تلوى فی مغامدها *** و السابقات تمطى فی المضامیر
إنی لأرقب یوما لا خفاء له *** عریان یقلق منه کل مغرور
و للصوارم ما شاءت مضاربها *** من الرقاب شراب غیر منزور
أ کل یوم لآل المصطفى قمر *** یهوی بوقع العوالی و المباتیر
و کل یوم لهم بیضاء صافیة *** یشوبها الدهر من رنق و تکدیر
مغوار قوم یروع الموت من یده *** أمسى و أصبح نهبا للمغاویر
و أبیض الوجه مشهور تغطرفه *** مضى بیوم من الأیام مشهور
مالی تعجبت من همی و نفرته *** و الحزن جرح بقلبی غیر مسبور
بأی طرف أرى العلیاء إن نضبت *** عینی و لجلجت عنها بالمعاذیر
ألقى الزمان بکلم غیر مندمل *** عمر الزمان و قلب غیر مسرور
یا جد لا زال لی هم یحرضنی *** على الدموع و وجد غیر مقهور
و الدمع تحفزه عین مؤرقة *** حفز الحنیة عن نزع و توتیر
إن السلو لمحظور على کبدی *** و ما السلو على قلب بمحظور

ترجمه

«بغداد، فریادم برکشید که برون شو! و من بر پشت سمند و تکاور، با خاطرى آرام. هر چند از این سو به آن سویم کشاند، با شهامت و جلادت بیشتر در برابر خود یافت. بى واهمه بر شهر بغداد بتازم و بى محابا آنچه خواهم کنم. فتنه برخاست و آواره دیارم کرد، مرا آفریدند که بر صدر زین جاى گیرم یا جهاز شتران. نه بر بالش نرم در کنار زنان. هر چند از مقابله و دفاع ناتوان ماندم، بدون باخت، از معرکه جان بدر بردم. با شتاب، در سیاهى شب روى نهان کردم، آنگاه که بیابان لخت و عریان شد از دد و دام. گوینده گفت و سوز دل، اشک بر رخسارم مى بارید: آرام گیر و درد را بر خود هموار کن براى اندوه و غم وقت بسیار است. گفتم: هیهات! پندت نه به موقع است، غم و اندوه جز در روز عاشورا به دلم راه نگیرد. روزى که بر پسر فاطمه، آواى رحیل برکشید، ناوک تیرى دو پهلو و تیز. به خاک در غلطید، بى پرستار و غمخوار، پرستارش سم ستوران، غمخوارش تیغ ساربان. با لب تشنه، نیزه جان ستان در دلش جا گرفت، سوز تشنگى و آرزوى آب گوارا از خاطرش برد. گویا شمشیرهاى تیز و بران که در پیکرش جا مى گرفت، آتشى بود که بر خرمنى از نور در مى گرفت. خدا را. بر ریگزار تفتیده کربلا، پیکرى نگون است که از نیش هیولاى مرگ پاره پاره غرق در خون است. تپه ها با سایه خود بر پیکر چاک چاکش رحمت آرد و گرد باد، جسم عریانش را با دامن محبت مستور دارد.
وحش بیابان حرمت قربانگاهش شناخت، با آنکه سه روز بر خاک افتاده بود، گامى پیش نگذاشت. بسا دریاى آرام، که گرداب اجل در پیش دارد و امواج مرگبارش به دنبال است. بسا قهرمانى که بر روزگار مى بالید و چرخ زمانه به کام مرگش درافکند. زاده زیاد را ناپاکى حسب بر حسین بیاشوفت، تلاش او در استحکام قدرت یزید تحسین و سپاسى برنینگیخت. خواست جنایت ننگین خود را جبران کند، ولى شکست، قابل ترمیم نبود. دختران رسول را به اسارت بردند، با آنکه نهال دین سرسبز و خرم بود. اگر غول مرگ نجیب زاده از خاندان ما در ربود، این هیولا، چنگ و دندانش هماره به خون رنگین است. اینک با صفحه جبین نیزه دشمن را به جان مى خرد، که از خاک و خون خضاب بسته. بعد از آنکه، با قلبى آرام و اندیشه استوار، ناوک سنان را از جبین خود بر مى تافت. غبار میدان، دامن کشان مى گذرد، گریبان در ماتم خورشید چاک زده. بر گروهى که شمشیرشان در گلو شکسته، گویا برقى بود که بر فراز تپه ها درخشید. اى پسران امیه! تیغ دلاورانى که عزیزانشان در اقصى نقاط زمین به خون طپیدند، به خواب نخواهد رفت.
شمشیر در نیام به خود مى پیچد، سمند تیزگام در میدان تمرین بیقرار است. و من به انتظار روزى نشسته ام که بى پروا درآید و لرزه بر اندام این فریب خوردگان افکند. تیغها، هر چند بخواهد بر گردن دشمنان فرود آید و شراب خون بیاشامد. رواست که هر روز از خاندان مصطفى، با ضرب تیغ و سنان ماهى بر زمین افتد؟ و هر روز چشمه زلال آنان با حوادث روزگار، تیره و تار گردد؟ غار تبر قوم که دیو مرگ از چنگالش مى گریخت، اینک در پنجه غارتگران اسیر است. سپید چهره ای که با کبر و ناز مى گذشت، در روز عاشورا دیده از جهان بربست. چیست که از چهره غمین و دیدگان فرو رفته ام در شگفتى؟ جراحت قلبم عمیق گشته التیام نگیرد. با کدام چشم سوى معالى و ارجمندى بنگرم که دیدگانم خشک شده چاره پذیر نباشد. با روزگار، با زخمى جانکاه روبرو شوم، تا عمر باقى است، و هم قلبى که خرم و شادان نیست. یا جداه! غم جانکاه و سوز درونم در اختیار نباشد. خواهم آبى از دیدگان بر آتش دل بیفشانم. دیده بیخوابم خیانت کرده از ریزش اشک دریغ دارد، همچون کمان سخت که از اطاعت کماندار سرپیچد. تسلاى خاطر بر دل من حرام است، با آنکه بر هیچ دلى حرام نباشد.»


منابع :

  1. عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 4 صفحه 295، جلد 7 صفحه 336

  2. شریف رضی- دیوان الشریف رضى- جلد 1 صفحه 360، 487

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/118833