سال هیئت ها و نمایندگان سنة الوفود (دعوت به اسلام)

اسلام اهل همدان و اعزام حضرت علی (ص) به یمن:
همدان (به سکون میم)، قبیله ای است در یمن که قبایل هوازن، بنوکعب، بنوعجلان و بنوسلول از آن منشعب شده اند. گفته شده از جمله قبائلى که پس از جنگ تبوک براى پذیرفتن اسلام افرادى از آنها به نزد رسول خدا (ص) آمدند قبیله همدان بود که چند تن از بزرگان آنها به نامهاى مالک بن نمط، و ابو ثور، و مالک بن ایفع، و ضمام بن مالک سلمانى، و عمیرة بن مالک جارفى پس از مراجعت رسول خدا (ص) از آن سفر به همین منظور به مدینه آمدند در حالی که عمامه های عدنی بر سر بسته لباس های فاخر پوشیده بر مرکب و اسب های بسیار عالی سوار بودند و شخصی در پیشاپیش آنان رجز می خواند و رؤسای قبیله همدان را مدح می کرد و اوضاع اقتصادی و جغرافیایی و قهرمانان آن را می ستود. مالک بن نمط که مردی شاعر و گوینده کاملی بود از طرف جمعیت و هیأت همدان در حضور پیغمبر نطقی کرد و در نطق و خطابه اش اظهار ادب و فصاحت و بلاغت نمود، کلمات و جمله های مشکل و لغات غریب ایراد کرد و گفت: «یا رسول الله نصیة من همدان، من کل حاضر و باد، اتوک علی قلص نواج متصلة بحبائل الاسلام لاتأخذهم فی الله لومة لائم من مخلاف خارف و یام، و لاینقض عهدهم عن سنة ماحل و لاسوداء عنقفیر، ماقام لعلع، و ماجری الیعفور بصلع»؛ «یا رسول الله! جمعی از رؤسا و اشراف قبیله همدان از اهل شهر و بادیه اند که نزد تو آمده اند و بر شترهای تندرو و جوان سوار و به ریسمان و بندهای اسلام متصلند، در راه خدا ملامت ملامتگران آنان را نگیرد و مضطربشان نسازد، این عده از نواحی خارف و یام هستند که عهد و پیمان ایشان به سعایت سخن چینان و حوادث شدید و مهم هرگز نشکند. مادامی که کوه ثابت و برقرار و بچه آهو در بیابان گردش می کند».
نطق شاعر و خطیب یمن توجه حضار و اصحاب پیغمبر (ص) را جلب کرد. پیغمبر اسلام امر فرمود که نامه ای برای رؤسا و اشراف قبیله همدان نوشته شود، در این نامه به خصوص مبارزه ادبی فرمودند و کلمات و جمله های مشکل و غریب تر از کلمات خطیب یمن املاء نمود که جز به قدرت و نیروی رسالت ممکن نبود، زیرا پیغمبر اسلام کشور یمن را چنان که شاید ندیده بود و زبان و لغات آن را تعلیم نکرده و با مردمانش حشری نداشتند، ولی از خود مردم یمن بهتر صحبت نمودند. چنان که با هر کس از اهل بادیه اگر صحبت می کردند، طوری سخن می گفتند که مردم گمان می کردند اهل بادیه است، اگر با شهری و مردم متمدن سخن می گفتند کلامشان در رتبه اول فصاحت و بلاغت قرار می گرفت.
آنچه تا به اینجا بیان شد دلالت بر این داشت که همدانیان خود اسلام آوردند و خبر اسلامشان را به پیامبر (ص) رساندند ولی ظاهرا صحیح این است که همدانیان به دست علی بن ابیطالب (ع) مسلمان شده اند نه آنکه خودشان مسلمان شده باشند، بیان علت این مطلب نیازمند مقدمه ای به این شرح است که: پیامبر اسلام (ص) خالد بن ولید را به یمن اعزام فرمود تا مردم را به دین اسلام دعوت کند. خالد با جمعی به کشور یمن رهسپار شد و شش ماه در آن جا توقف کرد ولی حتی یک نفر هم مسلمان نشد. پیغمبر اکرم (ص)، علی بن ابی طالب (ع) را پس از خالد به سوی یمن فرستاد و دستور داد که هر کس از اصحاب و یاران و لشگریان خالد که می خواهد در رکاب و ملازمت امیرالمؤمنین باشد، بماند و اگر نه به مدینه مراجعت کند و به خود خالد بن ولید دستور دادند به مدینه برگردد، و نامه ای هم به قبیله همدان نوشتند و توسط امیرالمؤمنین فرستادند. امیرالمؤمنین علی (ع) به سوی یمن حرکت کرد، و هنگامی که به قبیله همدان رسید نامه پیغمبر اسلام (ص) را برای آنان با صدای رسا قرائت فرمودند و همه را از دعوت پیغمبر اکرم آگاه ساختند. گفتار و کلمات چند دقیقه ای علی بن ابی طالب به قدری در شنوندگان اثر کرد که همه آنان را برای مسلمان شدن آماده کرد با آن که خالد بن ولید شش ماه در آن سرزمین توقف داشت و نتوانست یک نفر را مسلمان کند. قبیله همدان چون از منظور و دعوت پیغمبر مطلع شدند همگی در یک روز به دست امیرالمؤمنین علی (ع) مسلمان شدند و ایشان هم فورا قضیه را به پیغمبر اسلام مکتوب کرد.
گفته شده هنگامی که خبر مسلمان شدن طایفه همدان چون به پیغمبر رسید فوق العاده خرسند گردیدند، از این خدمات علی بن ابی طالب (ع) بسیار خوشحال شدند و در مقابل این موفقیت سر به سجده گذاشتند، و شکری به جای آوردند سپس سر برداشتند و فرمودند: «السلام علی همدان، السلام علی همدان». در این مسافرت علی بن ابی طالب به یمن، غنایمی به دست مسلمانان آمد و ایشان نسبت به آن غنایم مراقبت شدید به عمل آوردند که موجب شکایت بعضی از اصحاب شد، ولی پیغمبر اکرم (ص) آنان را با بیاناتی نکوهش و نصیحت فرمود. آمده است که مسافرت امیرالمؤمنین به یمن دو مرتبه بوده و بعد از قضیه مباهله هم برای تحویل گرفتن جزیه به نجران تشریف بردند، به هر حال امیرالمؤمنین در یمن اقامت داشتند و قضاوت های محیرالعقولی از آن جناب در یمن دیده شد و در حجة الوداع در مکه معظمه به امر پیغمبر (ص) به آن حضرت ملحق شد و غنایم را تحویل داد.

نمایندگان بنی حنیفه و جریان مسیلمه کذاب:
قبیله بنی حنیفه همان قبیله مسیلمه هستند که به همراه مسیلمه به مدینه آمدند و همگی مسلمان شده پیغمبر (ص) به هر یک از آنها هدیه ای عطا فرمود و سهمی نیز به مسیلمه داد ولی پس از آنکه به دیار خود بازگشتند مسیلمه مرتد شده و ادعای نبوت و پیغمبری کرد و به «مسیلمه کذاب» معروف شد و مدعی شد که من با محمد در امر نبوت شریک هستم و جملاتی را روی سجع و قافیه تنظیم کرد و گفت: اینها را جبرئیل بر من نازل کرده! که از آن جمله بود: «لقد أعطیناک الجماهر،فصل لربک و جاهر،ان مبغضک رجل کافر!!!» و یا اینکه نقل شده که در مقام معارضه با سوره بروج گفت: «و الارض ذات المروج، و النساء ذات الفروج، و الخیل ذات السروج، و نحن علیهما نموج» و امثال این گونه جملات خنده آور و بی محتوایی که به او نسبت داده شده و حکایت از سبک مغزی و در عین حال زبردستی او در جور کردن جملات عربی و فریب دادن توده مردم می کند، گرچه برخی در انتساب آنها به مسیلمه تردید کرده و احتمال داده اند که آنها مربوط به اسود عنسی باشد که معاصر با مسیلمه بود و در یمن ادعای نبوت کرد.
ابن هشام نقل کرده که مسیلمه نامه ای به پیغمبر اسلام نوشت بدین مضمون: «اما بعد فانی قد اشرکت فی الامر معک و ان لنا نصف الارض و لقریش نصف الارض و لکن قریشا قوم یعتدون» اما بعد همانا من با تو در امر نبوت شریک هستم و نصف زمین برای ما و نصف دیگر برای قریش است و لکن قریش قومی است که تعدی کرده است.! و رسول خدا (ص) در پاسخش نوشت:
«بسم الله الرحمن الرحیم، من محمد رسول الله الی مسیلمة الکذاب، السلام علی من اتبع الهدی اما بعد فان الارض لله یورثها من یشاء من عباده و العاقبة للمتقین.»؛ «به نام خدای بخشاینده و مهربان، این نامه ای است از محمد رسول خدا به مسیلمه کذاب، درود بر کسانی که از هدایت پیروی کنند، اما بعد زمین متعلق به خداست و به هر کس از بندگان خود که بخواهد واگذار می کند، و سرانجام نیک از آن پرهیزکاران است.»
و از کارهای مسیلمه این بود که نماز را از امت خود برداشت و شراب و زنا را برایشان حلال کرد. از معجزات او نیز آن بود که زنی نزد وی آمده گفت: نخلستان ما خشک شده دعایی کن تا چاههای ما پر آب شود، زیرا محمد برای قوم خود دعا کرد و چاههای خشک پر از آب شده است. مسیلمه پرسید: محمد چه کرد؟ زن گفت: ظرف آبی را خواسته و دعایی خواند و مقداری از آن را در دهان خود مضمضه کرد و در چاه ریخت. مسیلمه نیز چنین کرد و چون آن آب را در چاهها ریختند یکسره آب چاه ها خشک شد. از دیگر معجزات او این است که مردی به نزد او آمد گفت: محمد برای فرزندان اصحاب خود دعا می کند تو هم درباره فرزند من دعایی کن، مسیلمه دستی به سر کودک آن مرد کشید و سرش طاس شد!


منابع :

  1. سید جعفرمرتضی عاملی- الصحیح من سیره النبی الاعظم (ص)- جلد 28

  2. احمد صابری همدانی- محمد و زمامداران

  3. سید هاشم رسولى- زندگانی محمد (ص)- جلد 2

  4. ابن هشام- السیره النبویه- جلد 2

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/119351